بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

هـــــــی غم بس کن.

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۰۷ ق.ظ
دلنوشته های من! - هـــــــی غم بس کن.عین دیوانه ها نشسته ام روبروی مانیتور.

گریه میکنم.

صدای پسرکانم دارد می آید. توی کمد قایم می شوند و هم را پیدا میکنند! هر از گاهی برمیگردم حرف میزنم باهاشان.


محمد هادی میگوید: مامان داری گریه میکنی؟ میخندم به زور؛ و بعد میگویم تمام شد مامان. و فوج فوج اشک را پنهان میکنم زیر دستمال.

و می فرستمش دنبال نخود سیاه.


دارم " ری را " را میخوانم. برای گریه حتی یک خطش هم کافیست.برای سردرد کلمه ایش حتـــا تر!

وسطش پا میشوم صبحانه میدهم به بچه ها. بلکه یادم برود. بلکه یک طوری بشود که نتوانم بقیه اش را بخوانم.

نمیشود. همه اش دستمال به دست دارم به غم فکر میکنم. که ول نمیکند دلهای ما را. بعد به غمهای خودم فکر میکنم. به ظرفم... خنده ام میگیرد و شکر میکنم!!!



یادم می افتد به خانم کریمی. همان خانم سرسنگین و جدی و سرشار از آرامش طرح. همان طرحی که آرزو دارم یکبار دیگر مهمان لحظه ایش شوم.

دلم برای تک تک بچه هایش تنگ شده تنگ تنگ. شبهای قدر برای بچه های با صفایش که از سراسر ایران بودند دعا میکنم.

گاهی چهره یکی شان می آید جلوی رویم. بعد من هوائی میشوم. یادم هم نمی آید مال کدام شهر بوده. یا حتی اسمش چه بوده!


اما خانم کریمی را یادم هست. مسئول بود. مسئول که نه؛ رئیس بود یک جورهائی.

عقد بسته بود. زنگش زده بودند و او رفته بود. بر و بچه های مسئول سفت و سخت هوای کار را داشتند مبادا در نبودش اتفاقی بیفتد.

آمد. مشکی پوش. سنگین و با وقار. همانقدر آرام. و ما میدانستیم رضایش رفته است. توی یک سانحه.


ابروهایش دیگر تمیز نبودند. تمام تلاشش را میکرد که بریزد توی خودش. موفق هم بود. این را چین و چروکی که طی دو هفته روی پیشانی و صورتش افتاد نشان میداد.


دو ماه پیش بعد از هشت سال سراغش را گرفتم. به گمانم ازدواج نکرده!


سرم درد میکند.

گاهی لازم است برای دانستن قدر لحظه لحظه زندگی برویم وبلاگهائی را بخوانیم که لحظه ها را بی آنکه بخواهند از دست داده اند. و حالا عاشقی شان یک طور دیگری شده است.


سرم درد میکند. چشمانم داغ است و فکر نمی کنم به انبوه کارهائی که برای امروز در نظر داشتم برسم.


گاهی آدم تاریخ زندگی کسان دیگر را که میخواند یا می شنود با تاریخ زندگی خودش مقایسه میکند: که مثلا آن موقع در این وضع بودم من! و مثلا فلانی در این وضع.

بعد هی بیشتر حس میکنی که چقدر دنیا بزرگ است و چقدر خدا بزرگتر.


به غم میخواهم بگویم بس کند. به نظرم ولی گوش نمیکند به حرفم.


۹۱/۰۸/۰۳
مامان محمدین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">