بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

خداحافظ

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ
دلنوشته های من! - خداحافظرفتم پشت شیشه! ای وای نصف خونه نیست!!!

یه دیوار سفیــــــــــــــــــــد وسط حیاط به اون بزرگی کشیده شده. از این طرف حیاط حساب میشه. از اون طرف ایوون بود.


اشک تو چشمام جمع میشه؛ دست تکون میدم و میگم خداحافظ خاطرات کودکی!

مامان بزرگ میگه: ضرر نکردیم ننه!

نمیدونم بخندم یا گریه کنم. میگم: نه! ما ضرر کردیم.


البته این جمله ضرر نکردیم هم برای ایجاد حس رضایت بود در وجود خودش. مطمئنا ضرر کردن!


یاد اون راهرو تاریک میفتم. راه پله های پشت بوم اون طرف؛ آخ آخ پاسیو؛ آشپزخونه ای که با خاله زهره کلی توش حرف زدیم و اون بنده خدا ظرف شست.

حمام! وای یادش بخیر. خاله موهاش رو با نفت شسته بود. خونده بود که رشد مو رو زیاد میکنه. با ریکا افتادم به جون موهاش :)))

از حمام اون طرف خاطره زیـــــــاد دارم.

دستشوئیش همیشه وهم انگیز بود. هیچ وقت تنها نرفتیم؛ همیشه یه نفر باید همراهمون توی راهرو میومد. یه بار هم چراغش ترکید تو چشم مرتضی!

اتاق های اون طرف رو هم به مهمونی ها میشناسم و مراسم هایی مثل دعا و برگشت زائر و و و و و  سمنــــو پزون.


از حوض وسط حیاط هم سالهاست خبری نیست.

چقدر توش شیرجه زدیم.

چقدر خونه رو زنونه مردونه کردیم.

وااااای یادش به خیر.

درختای انگور که همیشه هسته هاش خیلی بزرگ بودن... زیر زمینی که حالا دیگه از رونق افتاده.

آخ آخ یادش بخیر نون تنوری هائی که توی تنور گلی پخته میشدن... برای ماها چونه کوچیک میگرفتن و با یه نون کوچیک کلی میرفتیم تو آسمونا...


چقدر تو ایوون اون طرف لی لی بازی کردیم. یادمه برای امتحان تاریخ بود با خاله ها و دائی ها بیدار موندیم؛ شب تا سه صبـح! هیچ وقت معلوم نشد کـــــی ما رو ترسوند اون شب... من و خاله ! در رفتیم تو اتاق...


خدایا مگه میشه من اون تاب بزرگ که برای ماها بسته شده بود رو فراموش کنم؟؟؟ چقدر خاله طاهره ما رو تاب میداد.

تابش دو سه نفره بود. چقدر ما رو بغل میکرد و خودش روی تاب می نشست برای تاب سواری فامیلی :) .

در اون طرف خونه که همیشه خدا آیفونش خراب بود یا لا اقل کسی نبود که صدای زنگش رو بشنوه. !

خیلی وقت ها ما کلید داشتیم. خونه آجی خدیجه هم همیشه از بالای پشت بوم پیدا بود. همون که دو تا دختر داشت... همون که نشد دخترش عروس ما بشه!سیب یه جور دیگه چرخید.

یادمه... روی پشت بوم بود داشتیم نون می پختیم. خاله زهره از شدت استرس آزادی اسرا گفت دیگه نمی رم مدرسه... آه خدا. انگار بخشی از من دیگه وجود نداره.


تو اون مراسم دعا ... خوابی که دیده بودم ... تعبیرش ...

کی چی میدونه...اون دیوار سفید کشیده شده روی همه خاطرات ما با ماله.

و من حالا مطمئنم که ضرر کردم. کاش رفته بودم فیلم گرفته بودم. از اون ستون که جلوش چشم میذاشتیم...

راه آب وسط ایوون.... واااای خدا تموم شدنی نیست.


من دلم گرفت از اون همه دیوار! اون همه ساختمون!!!

یکی خاطراتم رو به من برگردونه.

یه جوون مرد پیدا میشه آیـــا ؟


بعدا نوشت: دارم این ماجرا رو برای یه نفر تعریف میکنم! اونم بحث مادی ماجرا رو پیش میکشه. چرا نفهمید حرف من رو؟

۹۲/۰۱/۰۲
مامان محمدین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">