گردنبند
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ
دلنوشته های من! - گردنبندچند دقیقه هست که بالا سر من به یه چیزی ور میره.
آروم میندازه دور گردنم و پشت سرم گره اش می زنه.
بعد میگه یک دو سه و می پره روی کمرم. کم کم حس خفگی بهم دست میده. حقیقتا یادم میره کدوم خط بودم وقتی میگهمامان خیلی دوستت دارم.
نشان کتاب رو میذارم لای صفحه و از پشت دستم رو حلقه میکنم دور پاهاش.کلی کیف میکنم. البته بماند که دو روزه اعصاب برام نمونده... چپ میره راست میاد میگه مامان اون گردن بندت کووووووو؟ امروز که دیگه میگه مامان اون یه گردنبند بود اینم یه گردنبند دیگه...
و داداشش حمللللللللله برای گرفتن گردنبندها... هـــــــــــــــِی !
۹۳/۰۵/۰۱