ردها
مکان: روی پل منتهی به منزل، "اتوبان"
نور: عالی{تا به حال جاده اینقدر شفاف و روشن نبوده}
هوا: صاف {به مدد بادهائی که می وزد}
حالت: رانندگی و اتوبان خلوت!
ناگهان چند خط ترمز انگار بهتر از همیشه هویدا می شود
رد خط ترمزها را میگیرم. و جالب آنکه رنگشان سیاه نیست. اما ماندگار شده است.
یکی از این ردها صاف می رود و محکم می خورد به گارد ریل های بلوکی پل!
انگار من و نگاهم و تمام وجودم البته، با هم یکباره می خوریم به بلوک.
زشت شد. هم بلوک، هم خاطره این اتفاق؛ لابد.
به خودم می آیم باز هم در طول مسیر پر است از خط ترمز.
فکر میکنم به همه کارهائی که میکنیم. که گاه ترمز رفتارمان را می کشیم اما ردش بر جا می ماند. گاه ترمز زبانمان را می کشیم اما ... (تند و تیز که باشد ترمز هم افاقه نمی کند.)
گاه حادثه ناجورتر است. زخمی می شویم. آتش می گیریم... آتش می زنیم... اما نمی بینیم؛ نمی فهمیم.
چون چشمانمان دنیائی است.
توی دنیای این روزهای من، اتفاقاتی در حال وقوع است که یک نگاه خاص و متفاوت برایم ایجاد کرده.
رد ترمز رفتارهای غیر منطقی یکی دو نفر، دید تازه ای به من بخشیده.
مراقب باشیم از هر طیف اجتماعی/ سیاسی/ اعتقادی که هستیم؛ نماینده آن طیف هستیم.
و این نمایندگی دنیایی است پر از مسئولیت.
مثل اینکه خانم "ج" در کلام لااقل به آخرت اعتقاد دارند. شکرا لله.