آقا سید
راستش من لحظه به لحظه دارم با شما رشد میکنم. اشک می ریزم . آه می کشم. میخندم. کلا این روزها یک جای دیگری هستم.
اصلا از اول همین طور بوده ام. وقتی غرق می شوم دیگر کار از کار میگذرد.
آقا سید من چند روز است خواب و خوراکم شده است یک گوشه نشستن و پرواز کردن.
من با پرواز امیر پرواز کردم... چون اصغر ما هم همانجا پرواز کرده.
گاهی با یک جمله به اوج شادی میروم و گاه به سرعت اشکم جاری می شود. البته که فضا اصلا فضای احساسی نیست.
بچه ها و همسرم توی این چهار روز مدام به من میگویند همه چیز شما شده این کتاب.
بله این کتاب! که وقتی برای اولین بار دیدمش از رنگ جلدش بدم آمد. اسمش هم چنگی به دل نزد.
حالا این پسرم است که نقطه های سبز و سفید و قرمز روی جلد را نشانم میدهد و میگوید این ها رنگ پرچم ایران است...
و عکس شما
نورالدین پسر ایران.
من غرق کتاب شده ام. حملش راحت نیست. اما وقتی قرار است آژانس زحمت رفت و آمدمان را بکشد دارم کتاب خاطرات شما را تورق میکنم.
وقتی رسیدید به والفجر هشت یک آن همه روحم مچاله شد.
اسم کارخانه نمک را که آوردید له شدم. اصلا اروند و فاو با من کاری میکند که هیچ انقلابی نمیتواند!
میدانی آقا سید! دلم میخواهد بیایم تبریز. دلم میخواهد بیایم و کمی از شب عملیات برایم بگویید... گلی گم کرده ایم که هنوز مادرم توی عکس های دسته جمعی شهدا دنبالش می گردد.
و به گمان عده ای جنگ تمام شده است...
حالا مغموم با چشم هائی که ردی از اشک تویش هلهله میکند به مانیتور خیره شده ام. من نمیخواهم کتاب تمام شود. نمیخواهم جنگ تمام شود. میخواهم بدانم... بخوانم. دو سوم کتاب(بیش از چهارصد صفحه) توی این دو سه روز تمام شده. با این ولعی که من دارم؛ گمان نمیکنمجنگ شمابیشتر از دو روز دیگر طول بکشد.
میدانم تا مدتها توی ذهن و فکر و روح من خواهید بود. هم شما هم امیر مارالباش.
ناگفته هائی را گفته اید که من هیچ وقت از رسانه ها ندیده و نشنیده ام.
پاینده باشید آقا سید.
پ ن: نویسنده محترم این کتاب واقعا توانسته است بدون احساسی کردن فضا در حد یک جمله بسیار کوتاه همه آنچه باید بگوید را بگوید.
یک تکه کوچک از متن کتاب:
در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم(از میان مجروحان باقی مانده). به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جائی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: میام تو رو هم می برم!
تلخ ترین دروغی بود که می شد در جنگ گفت!