فقط خواستم بگم
فقط خواستم بگم از اون روز که اشکات جاری شد و صورتت قرمز شد؛ از اون روز که حس کردم خیلی پیر شدی
از اون لحظه هائی که حس کردم حال و حوصله نداری
از وقتی که بهم گفتی دلت میخواد از اینجا بری؛
دلم بی قرارت شده.
میدونی؟ من خیلی خوب درکت میکنم. دلم برای این سالهات خیلی می سوزه. تو داری یه امتحان سخت می دی.
همیشه برای من قابل احترامی.
خواستم بهت بگم همیشه برای من مهمی! عزیزی.
شاید هیچ وقت نتونسته باشم از پس پرده احترام این حس ها رو بریزم روی دایره.
شاید هیچ وقت فرصت حرف زدن های این شکلی پیش نیومده باشه؛ اما این حس ها وجود دارن...
برای روز مادر هم گفتم که مثل مادر عزیز و مهربون بودی برای زندگی من.
عزیز دلم! اشک هات؛ غصه هات یادم نمی ره.
میخوام بگم تو خدا رو داری! میخوام بگم اون لحظه ای که داشتی غصه نداشتن پدر رو میخوردی؛ پدری که سالهااااا پیش از دستش دادی؛ من از ته قلبت خوندم که نیاز به یک حامی داری.
یه حامی که بی چشمداشت از زندگی تو و بچه ات مراقبت کنه... یه حامی ؛ که البته الان وجود نداره!
من از پشت غصه هات خوندم که دوست داری همه این مسئولیت سنگین مراقبت از زندگی رو بذاری روی شونه های یه مرد!
یه مردی که تکیه اش به سبیل هاش نباشه. یا به قد بلندش... یا حتی به صدای کلفتش... یا به زور بازوش. مثل ....
خواستم بهت بگم؛ مطمئنم که خدا هوات رو داره... سنگینی شونه هات رو بسپار به امام مون.
کاری جز دعا از دستم بر نمیاد. ولی خواستم بگم میون این همه آدم بی حس و خونسرد؛ من واقعا نگرانتم... خواستم بگم دوستت دارم. میدونم که واژه حمایت باید بازتعریف بشه... این چیزها؛ این حرفها؛ این کارها هیچ کدوم معنی حمایت نمیدن!!!