بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

یک کلاغ چهل کلاغ

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

همیشه واقعیت با چیزی که ما تعریفش میکنیم متفاوته. یا اینکه میتونه متفاوت باشه.


همسایه روبروئی(ب) ما تازه اومدن ساکن شدن. همسایه کناری(ر) میگه که باردار هم هست. یه پسر هم سن و سال دوقلوهام داره.


خلاصه ما هنوز خیلی باهاش آشنا نیستیم. ولی خوب همسایه کناری دو سالی هست ساکنه و خیلی خوب میشناسمش. تو همین وب و توی وب قبلی درباره اش نوشته ام... خیلی زیاد.


چند روز پیش همسایه روبروئی (خانم ب) اومد در رو زد. رفتم دم در. پسرش از روبرو میگفت بیا ! گفتم مامانت چیزی شده؟

مامانش اومد دم در و گفت مارمولک بزرگی توی خونشون اومده و همسرش هم نیست و تلفنی هم گفته که از همسایه ها کمک بگیر.

خب من آدم ترسوئی نیستم اما واقعیت اینه که قهرمان هم نیستم. بخصوص از بعد ازدواج یه مقدار هم نازم بیشتر شده در این مسائل.


بهش گفتم شرمنده همسرم خونه نیست. و کاش از دستم کاری بر می اومد. گفت اشکالی نداره الان زنگ خانم (فرضا ر) رو میزنم.

من و بچه ها رفتیم سر کار خودمون. میدونستم که همسر خانم ر خونه اس و حتما حل و فصلش میکنه.

در عین حال همسر خودمم دیر کرده بود و منتظر بودم.


صدای آسانسور اومد و بعد هم صدای یه مرد! که خوب طبیعتا همسر هیچ کدوم از واحدهای طبقه ما نبود... از چشمی نگاه کردم.

چادر خانم ر رو دیدم. که رفت توی خونه خودش.

و آقائی که یه پاکت و یه نایلون مرغ تکه شده دستش بود و با تلفن داشت میگفت نگران نباش رسیدم. و بعد رفت تو خونه آقای ب.


مطمئن بودم آقای ب نیست. یه مقدار دیگه منتظر شدم بلکه همسر بیاد. و در همون حین دیدم که در خونه خانم ب کاملا بسته نشد.

باز رفتم سراغ کارهام.

تا اینکه همسرم اومدن...


چند روز بعد خانم ر داره برام روایت میکنه:

وای خانم جان این خانمه خیلی بد حجابه (راست میگفت چادرش نازک بود. اما شاید اگه ما هم بودیم و باردار بودیم و ترسیده بودیم اولین چیزی که دستمون میرسید مینداختیم سرمون.)


وای نمیدونی که! معلوم نیست شوهرش هفته وار کجاس که نمیاد بهش سر بزنه. اینا خیلی مشکوکن.

بعد از چند بار گاز گرفتن دستش! میدونی یه پسر جوووووووووووون اومد خونشون. یه عالمه هم خوراکی براش خریده بود.

خود خانمه هم گفت دوست شوهرمه.

بعد هم رفتن تو در رو کامل بستن!!!!!!!! حالا باز بچه اش بود... چند بار دیگه دستش رو گاز میگیره.

آقای ر هم میگه چقدر زششششششششششششت... چقدر بدددددددددددددددددددددد...


البته فوری هم رفت ها. ولی به هر حال بهت گفتم حواست رو جمع کنی. تازه این مرغ ها رشوه بود!!!!!!!!!!!!!!

ما هم فامیل تو این شغل آقای ب داریم. میگه خیلی راحت میشه رشوه گرفت....



فقط تونستم توی دلم به حالش تاسف بخورم. یعنی ادعای فرهنگی بودن میکنه. مدرکش هم فوق هست.

مدام داره تو سر کل ساختمان میکوبه. هی داره میگه من مث شماها خااااااااانه دار نیستم(دهن تون رو کج کنین و این جمله اخیر رو بخونین) !!!

من حقوق بگیرم. من دسته چک دارم. شغل رسمی دولتی دارم. یک عالمه مشاور زیر دست من هستن. تو خونه شریکم. حقوقم از شوهرم بالاتره و الخ...


یه همچین روایت گر هائی هم وجود دارن. خودتون رو در مظان اتهام قرار ندین. مراقب باشین. بعضی ها چه بخوان چه نخوان به راحتی آب خوردن براتون حرف در میارن.


حالا نمونه های خفیف ترش هم بوده ؛ که با پوست و گوشتم چشیدم و گفته ام به درررررررررررررررررک اینقدر بگن تا حلقشون پاره بشه.

اما این واقعا خیلی فجیع بود.


یعنی اگه یه روز برای ما این اتفاق بیفته و ضمن اینکه طرف داره وارد خونه مون میشه با همسرمون چک میکنه که رسیدم نگران نباش... و در خونه هم روی هم نره و فوری هم طرف برگرده یک نفر میتونه برامون ... زبونم لال.


به تخم چشماتون هم اعتماد نکنین...


بعدا نوشت: این رو در جواب کامنت دوستمون نوشتم که گفتن بهتر بود دیده هات رو برای خانم ر میگفتی:


میدونی ماجرا چیه؟ این خانم ر همون لحظه که داره حرف میزنه میتونه صد و هشتاد درجه حرفش رو بچرخونه. کلا تعادل روانی نداره.

بله در خیلی موارد مثل حجابش ازش دفاع کردم. و حتی بهش گفتم بابای خودمم تو همین شغل بود و همکارهاش هوای ما رو میداشتن وقتی بابا نبودن!

اما بعد که خداحافظی کردیم یادم اومد که در کاملا بسته نشد؛ صحنه ای که دیده بودم یادم اومد.
(ببین مثلا این خانم ر میگه من اصلا بازیافت جمع نمیکنم. دو هفته بعد میگه وای برم بازیافت هام رو تحویل بدم!!!! میگه دخترم نمازش رو سر وقت میخونه و کلی قربون صدقه اش میره. دخترش میگه واااااااای مامان اذان (مغرب)رو گفتن...خانم ر  یه چشمی برای من نازک میکنه و میگه عزیزم دلش پر میزنه برای نماز... که یهو دخترش میگه مامان یعنی الان نماز ظهر و عصرم رو باید قضا بخونم؟؟؟؟ مادره دوزاریش میفته یهو میگه آره آقای ر که خونه نباشه بچه ها از غصه نماز نمیخونن!!!! )




۹۴/۰۵/۲۵
مامان محمدین

سرنوشت آدم ها

نظرات  (۳)

امان از این قضاوتا!
پاسخ:
امان امان امان
سمیه عااالی بود و مصادیق این نوع قضاوتها زیاااااااااااااااد متاسفانه
پاسخ:
متاسفانه خیلی زیادن...

و خیلی غصه داره....
یعنی اون چیزایی که از چشمی دیده بودینو به اون خانومه کارمنده نگفتین؟!!
در مورد مارمولک اگه به آتش نشانی زنگ میزدین نمیومد؟ نه جدی می خوام برا آینده...
پاسخ:
اگه بهش میگفتم همه حرف های من رو انکار میکرد. چون میگفت من شاهد عینی بودم.(اون ها با همدیگه نورگیر مشترک هم دارن و خیلی بیشتر از اوضاع همدیگه با خبرن تا منی که از یه چشمی فقط دیدم.)

در ضمن فکر میکرد من همیشه بیکارم و جلوی چشمی ایستادم... و دارم لابی رو می پام.(اون روز همسرم دیر کرده بودن و با کوچکترین صدائی می پریدم جلوی در برای استقبال از ایشون)

ایشون خیلی راحت حرف میزنه و حرف در میاره... مطمئنا به همین راحتی برای من هم حرف در میاورد.

اصلا به ذهنم نرسیده بود برای آتش نشانی. چرا بندگان خدا آتش نشان ها برای خیلی موارد تا حالا کمک مون کردن... دو موردش قفل شدن در بوده روی یه شخص. نزدیکمون هم هستن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">