سفر به گذشته
داشتم سالاد الویه درست میکردم. و به دلیل اینکه سیب زمینی ها رو باید وقتی داغ هستن له کنیم تا بهترین نتیجه رو بگیریم ؛ بچه ها فوت میکردن تا دست های من نسوزه.
یه دفعه پرت شدن به پیش دبستانی بچه های آسمان. و باد کردن بادکنک ها... و دلتنگیشون برای خاله سمیرا.
بعد رفتن سراغ خاله بهار پیش دبستانی بقیه الله. که انصافا خیلی مهربون بود. دقیقا عین مدیر بچه های آسمان... خاله سمیرا.
و بعد هم سراغ آخرین پیش دبستانی پارسالشون: قدسیه. و گفتن اون رو حالا ولش کن!!!
بعد یه دفعه محمدهادی گفت ولی مامان من خیلی اون روز ناراحت شدم. اون روز که شما دیر اومدین. و من یه نقاشی قشنگ کشیدم. و وقتی که شما اومدین کاغذم رو گذاشتم روی طبقات دفتر پیش دبستانی تا بعدا ادامه اش رو کامل کنم.
ولی فرداش که رفتم یکی از خاله ها یه کره بزرگ روی قسمت سفید کاغذم کشیده بود. خیلی بزرگ بود. که حتی نمیشد یه تغییراتی بدم و بشه جزئی از نقاشیم.
از چهره اش غم می بارید.
گذاشتم ادامه بده. اون ناراحت بود که نقاشیش طبیعت بوده و این اتفاق براش افتاده.
تلاش کردم برم تو موضع خودش... بهش گفتم محمدهادی ما میتونیم برگردیم به زمان عقب؟ میتونیم بریم به دیشب و به جای اینکه سه نفری جعبه شیرینی که بابا خریده بودن رو باز کنیم منتظر بشیم بابا دست هاشون رو بشورن و بعد چهار نفری بازش کنیم؟
گفت نه!
گفتم میتونی برگردی به اون زمان و به من بگی که مامان خواهش میکنم برگه نقاشیم رو بیارین تا توی خونه تکمیلش کنم؟
گفت نه!
گفتم یا مثلا همون روز که دیدی یه دایره بزرگ اومده تو کاغذت نشسته نقاشیت رو بیاری خونه و با هم تکمیلش کنیم؟ مثلا تبدیل بشه به توپ یه غول که افتاده تو نقاشی تو. و من از زبون غوله بنویسم که آهای بچه های زمین میاین با من توپ بازی! و بعد از زبون بچه ها بنویسم که نه! توپت خییلییییییی بزرگه.
گفت نه! آخه من خواستم چیزای طبیعی و واقعی بکشم. نه غول که خیالیه.
گفتم خوب بشه یه شهاب سنگ!
گفت نه!
گفتم ببین مامان ما نمیتونیم برگردیم به گذشته اما تو باید ذهنت رو از این ماجرا پاک کنی تا دیگه غصه اش رو نخوری. چون این ماجرا تو رو ناراحت کرده. و تنها کسی که میتونه به تو کمک کنه خودتی.
یه دفعه محمد حسین گفت الان هم میتونی برگردی به گذشته. فکر کردم داره دست میندازه ماجرا رو.
اما ادامه داد؛یادت هست چی کشیده بودی روی کاغذ؟ وقتی با جواب مثبت محمد هادی رو برو شد گفت: همین الان یه نقاشی عین اون بکش.
و جای خالیش رو هر چی که دوست داشتی بکش. وااااااااااای خیلی جواب خوبی بود... محمد هادی به شدت آروم شد. و شوق توی چشماش برق زد.
همون وقت از من کاغذ خواست که البته دست من توی سالاد بود. حتی تصمیم گرفت که اون جای خالی رو با همون دایره بزرگ پر کنه.
و اون دایره رو تبدیل کنه به یه خونه گرد! که پنجره هم داره. بعضی از جاهاش هم گِلی شده!
خیلی حس خوبی بود. هم اون درد و دله. هم راه حل دادن ها... هم مشورت محمد حسین. و هم آرامش محمدهادی.
الحمدلله.
گوارای وجودت باشه این لحظه های قشنگ عزیزم
خدا حفظشون کنه برات.