بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

سفر به گذشته

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۲ ب.ظ

داشتم سالاد الویه درست میکردم. و به دلیل اینکه سیب زمینی ها رو باید وقتی داغ هستن له کنیم تا بهترین نتیجه رو بگیریم ؛ بچه ها فوت میکردن تا دست های من نسوزه.

یه دفعه پرت شدن به پیش دبستانی بچه های آسمان. و باد کردن بادکنک ها... و دلتنگیشون برای خاله سمیرا.

بعد رفتن سراغ خاله بهار پیش دبستانی بقیه الله. که انصافا خیلی مهربون بود. دقیقا عین مدیر بچه های آسمان... خاله سمیرا.

و بعد هم سراغ آخرین پیش دبستانی پارسالشون: قدسیه. و گفتن اون رو حالا ولش کن!!!


بعد یه دفعه محمدهادی گفت ولی مامان من خیلی اون روز ناراحت شدم. اون روز که شما دیر اومدین. و من یه نقاشی قشنگ کشیدم. و وقتی که شما اومدین کاغذم رو گذاشتم روی طبقات دفتر پیش دبستانی تا بعدا ادامه اش رو کامل کنم.


ولی فرداش که رفتم یکی از خاله ها یه کره بزرگ روی قسمت سفید کاغذم کشیده بود. خیلی بزرگ بود. که حتی نمیشد یه تغییراتی بدم و بشه جزئی از نقاشیم.


از چهره اش غم می بارید.

گذاشتم ادامه بده. اون ناراحت بود که نقاشیش طبیعت بوده و این اتفاق براش افتاده.


تلاش کردم برم تو موضع خودش... بهش گفتم محمدهادی ما میتونیم برگردیم به زمان عقب؟ میتونیم بریم به دیشب و به جای اینکه سه نفری جعبه شیرینی که بابا خریده بودن رو باز کنیم منتظر بشیم بابا دست هاشون رو بشورن و بعد چهار نفری بازش کنیم؟ 

گفت نه!


گفتم میتونی برگردی به اون زمان و به من بگی که مامان خواهش میکنم برگه نقاشیم رو بیارین تا توی خونه تکمیلش کنم؟

گفت نه!


گفتم یا مثلا همون روز که دیدی یه دایره بزرگ اومده تو کاغذت نشسته نقاشیت رو بیاری خونه و با هم تکمیلش کنیم؟ مثلا تبدیل بشه به توپ یه غول که افتاده تو نقاشی تو. و من از زبون غوله بنویسم که آهای بچه های زمین میاین با من توپ بازی! و بعد از زبون بچه ها بنویسم که نه! توپت خییلییییییی بزرگه.

گفت نه! آخه من خواستم چیزای طبیعی و واقعی بکشم. نه غول که خیالیه.


گفتم خوب بشه یه شهاب سنگ!

گفت نه!


گفتم ببین مامان ما نمیتونیم برگردیم به گذشته اما تو باید ذهنت رو از این ماجرا پاک کنی تا دیگه غصه اش رو نخوری. چون این ماجرا تو رو ناراحت کرده. و تنها کسی که میتونه به تو کمک کنه خودتی.


یه دفعه محمد حسین گفت الان هم میتونی برگردی به گذشته. فکر کردم داره دست میندازه ماجرا رو.

اما ادامه داد؛یادت هست چی کشیده بودی روی کاغذ؟ وقتی با جواب مثبت محمد هادی رو برو شد گفت: همین الان یه نقاشی عین اون بکش.


و جای خالیش رو هر چی که دوست داشتی بکش. وااااااااااای خیلی جواب خوبی بود... محمد هادی به شدت آروم شد. و شوق توی چشماش برق زد.

همون وقت از من کاغذ خواست که البته دست من توی سالاد بود. حتی تصمیم گرفت که اون جای خالی رو با همون دایره بزرگ پر کنه.


و اون دایره رو تبدیل کنه به یه خونه گرد! که پنجره هم داره. بعضی از جاهاش هم گِلی شده!


خیلی حس خوبی بود. هم اون درد و دله. هم راه حل دادن ها... هم مشورت محمد حسین. و هم آرامش محمدهادی.


الحمدلله.

نظرات  (۳)

واااااااای چه پست دلنشین ناز دوست داشتنی شیرینی:*****
گوارای وجودت باشه این لحظه های قشنگ عزیزم
خدا حفظشون کنه برات.
پاسخ:
فدای شما... ممنون گلم.انشاالله روزی شما.

بیشتر خواستم تجربه ام رو به اشتراک بذارم. و البته یه خاطره برای روزهائی که آلزایمر گرفته ام!!!!
بوثثثثثثثثثثث
ممنون عزیزم منم اون حس خوب رو گرفتم ها !

سالم و شاد و عاقبت به خیر باشند.
پاسخ:
متشکرم. خوب خدارو شکر که منتقل شد
خدا نکنه آلزایمر بگیرین ولی خیالتون راحت اگه این اتفاق بیفته آدرس اینجا رو هم فراموش میکنید:) :(
خدا پسراتونو براتون حفظ کنه. دوقلوی ناهمسان هستن؟!
پاسخ:
ممنون بابت دعاتون. ولی بچه ها میتونن با سرچ به اینجا برسن :)))

متشکرم. بله ناهمسان هستن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">