بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

یاد ایامی که با هم چلچراغی داشتیم....

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

بچه ها رو گذاشته بودم خونه مامان و به سرعت زده بودم بیرون برای رتق و فتق امور.


از عینک فروشی قصر که اومدم بیرون دقیقا اون طرف خیابون دنبال شعبه بانک ملت میگشتم. یه دفعه میخکوب شدم.

خودش بود... داشت با تلفن صحبت میکرد. مخالف جهت همدیگه حرکت میکردیم. یکی دو قدم برگشتم ... و در فاصله سی سانتی صورتش بهش خیره شدم.


مرضیه حاجی پور بود که دیگه خیلی لاغر کرده بود. اما من شناختمش... اونم شناخت. اما فامیلیم رو اشتباه گفت.


کلی یاد گذشته کردیم... یاد ایام دانشجوئی. بهش گفتم دیگه اون دختر ساده و شهرستانی نیستی. به قول خودش خیلی از اقتضائات اون دوران رو از دست داده بود... که البته طبیعیه . و برای منم رخ داده البته.


ولی خوب همه تعصبات اون دوران برام کاملا به صورت عقلانی به باور تبدیل شده.


چقدر از همه بچه ها خبر داشت... از اینکه کی سر کار میره... کی نمیره... کی ازدواج کرده کی چند تا بچه داره.

حس خوبی بود... یاد آوری اون دوران.


اسم ها هم خوب یادش بود... مثلا اسما مشتاق... شهلا سجادی ... طاهره سلیمی... فهمیه صبوری...بنفشه فتح اللهی...

بر و بچ اصفهانی... و البته آقایون... که یکی رفته تو کار نظامی... بقیه هم مثل اینکه دستشون جاهای خوب بند شده!


دیشب هم دانشگاه اصفهان دعوت بودیم برای یه جشن! (البته جشن رو معمولا ... و شادی رو ... مردم ما با گناه اشتباه گرفته ان... همون طور که عزا رو هم با گناه قاطی کردن!!!)


جشن توی سالن نیلفروش زاده بود. راستش حال و هوای اطراف دانشکده بودن خیلی بیشتر از خود جشن بهم چسبید...


یادش به خیر.


از جاهائی رد شدیم که من سالها پیش با دوستانم ازش رد شدیم... یادم اومد به شعر خوندن هامون ... با سمیه کنعانی... هاجر صالحی... هاجر نیلی پور...

آخخخخخخخ که چقدر راحت بودیم.


مرضیه گفت لاغر شدی! گفتم تو دلم بله دیگه... بخور و بخواب خونه بابا رو مقایسه کنم با بدو بدو الان؟


یادمه بچه ها(همگی!) اون سال یه قرار گذاشتن برای چند سال بعد. که دور هم جمع بشن. من اون سال خوشم نیومد... شاید الان هم دوباره تکرار میشد خوشم نمی اومد.


اما خیلی جالبه. همه ماها ده دوازده سال پیر شدیم... با خانواده جدید (اکثرا) ؛ میشد که جمع خوبی بشه البته اگر همفکر میبودیم. که البته نبودیم و مطمئنا الان هم نیستیم...


فقط یادی بود از قدیم ندیما... پیر شدیم دیگه!




۹۴/۰۷/۱۱

نظرات  (۱)

آره دیدن دوست های دانشگاه هیجان انگیزه. من خوشبختانه با چندتاشون هنوز خیلی دوستم.

پاسخ:
خوب خدا رو شکر. دوستی تون مستدام. ان شاالله.

منم البته با بر و بچه های بسیج هنوز شکر خدا همدیگه رو می بینیم. و دوستی هامون چون یه مبنای دیگه داشته هنوز هست. ان شاالله بازم باشه...

اما این همکلاسیم بود. البته با هم همفکر هم بودیم و هستیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">