هدایت
گاهی وقت ها خودت می کشی و می بری هر جا که میخواهی.
ماجرای 13 آبان امسال برای ما خیلی زیبا بود.
یک نوع هدایت زیبا داخلش بود... اصلا آن روز خیلی خاص بود.
نشستم روی نیمکت. سرمای هوا دویده بود زیر پوستم. میوه ها را دادم دست پسرها. خرمای برداشتم و همانطور نشُسته! خوردم!!!
از همان دور که می آمدیم این سمت دیدمش.... نشسته بود. و داشت کتاب محبوب را میخواند. اما نمیخواند... میخورد...
انگار در دنیای بود که ما نبودیم. خواستم شریک دنیایش شوم.
به بهانه گروه تلاوت تلگرام! جرات کردم...
و شد سپیده جان ! ما...
امید که بماند این ارتباط... ارتباطی که بی شک به قول او ... "خدا جان" ... رقم زده بودش...
شعرهایش را می خوانم ... و چشم هایم را می بندم... او همان سمیه ده دوازده سال پیش است.
خوش به حالش.
حالا صندلی ای که روی آن آشنا شدیم برایم یک مکان خاص است... خیلی دوستش دارم.
حالا منتظرم ببینم خدا جان چه میخواسته در این دوستی! چه طرحی ریخته.... تا بازی اش کنیم...
سپیده های زیادی هستند که باید با آنها بود.... و لابد سهم ما برای این با هم بودن صفحه های تلاوت روزانه مان است فعلا.
باشد که دیداری تازه شود.... و صحبت ها شود.... البته بدون حضور دوقلووووووووووهاااااااااااااااااااا !
یادش بخیر توی بلاگفا ...
چقدر لذت بخش بود خوندن مطالب تو
و حالا تو اومدی اینجا و من دیگه راحت بهت دسترسی ندارم . نمیفهمم کی بروز شدی و فوری نمیتونم بیام وبلاگت .....