بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلنوشته های من! - بوی قدیمخیلی زود پیر شدیم... خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم.

امروز که برف میاد؛ یاد سالهای خیلی قبل افتادم. یاد یخبندانی که ما میرفتیم مدرسه و هیچ وقت تعطیل نبودیم.

کوچه های پشت خونه مامان بزرگ که آفتاب نمیخورد و مدتهای مدید برف باقی می موند و یخ می زد و واویلا بود.

یا اون برفی که از سمت باغ عمارتی رد می شدم و هر لحظه ممکن بود سر بخوردم توی جوی آب!

یاد اون وقتائی که آب توی جوی یخ زده بود و پسر بچه ها روش سرسره بازی میکردن... هعـــــــی!

یا حتی وقتی رفتیم خونه مامان بزرگ با خاله زهره و دادا مهدی و خاله زری و داوود بازی کنیم. یادمه اولین بار اونجا از خاله زهره یاد گرفتم گلوله درست کنم.

رفتیم روی پشت بوم! یه برف دست نخورده منتظر بود تا ما باهاش یه آدم برفی بسازونیم :)

یاد اون روز که مامان نبود و خانم همسایه اومد برامون گاز پیک نیکی رو روشن کرد. آخه برق هم رفته بود. برف هم می بارید...یادمه با چادر نمازم اومدم توی ایوون... یادش به خیر.

هنوز یادم به اون چادر نماز خاص که میفته دلم می لرزه.

من یادم اومد به کلاغها توی برف... ! یادم اومد به حرف های مجری برنامه کودک؛ که برای گنجشک ها غذا بریزین...

مدتهاست از این برفها خبری نبوده. یادمه سال 85 یه مقدارکی برف اومد؛ مامان یه کپه اش رو جمع کرده بود کنار باغچه که آسیه از اهواز بیاد و برف ببینه! هیییییییییییی....همون برفی که با همسری رفتیم توی حیاط خونه اولی که اجاره کرده بودیم؛ برف بازی کردیم. یادش به خیر... بچه بودیما :)))) یادش به خیر.

البتــــــــه که هنوز اون کودک درون زنده اس. نمونه اش برف بازی توی تهرانه که توی همین هفته گذشته اتفاق افتاد. با اون آدم برفی هائی که بی اونکه یادمون باشه دو تا شدن...

یا اون پیاده روی متاهلی ! بدون بچه... اون سگ لنگان...

دست تو دست هم. با یاد حرف های بچه ها و کیف جفتی بودنمون! 40 دقیقه ای شد.


خدایا میشه ما رو آرزو به دل نکنی؟؟؟


مامان محمدین
۱۶ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - زیارت!مدتها بود لیاقت حضور پیدا نکرده بودم... سعادت زیارت نداشتم ...

دم ورودی خواهران چندین چادر رنگی بود! شاید قبلا هم بوده اما این بار حساس تر بودم! نمیدانم.

خادمین حرم دستمال دستشان بود... دستمال مرطوب. و من با صرف 5 ثانیه وقت!!! فهمیدم که تعارفشان به چه کسانی است و چــــــــــــــــــــرا؟!

جای تان خالی نماز جمعه مان را در حرم حضرت معصومه خواندیم و زیارتی و عرضه ی رو سیاهی ها ...

قرارمان با عناصر ذکور خانواده :) ساعت دو بعد از ظهر بود.

اما من همیشه خیلی خیلی زودتر سر قرار حاضر میشوم.

این بار هفت دقیقه زودتر رسیدم. هر چه ایستادم نیامدند. بعدها فهمیدم که مسیر را به علت نماز جمعه دور زده اند...

اما این هفت دقیقه را به اضافه 17 دقیقه دیگر بفرمائید...

در تمام این مدت داشتم غصه میخوردم.

خانواده هائی از کنار من رد می شدند که مرد و پسر خانواده با تیپ بسیار ساده (حتی گاه با لباس های خانه) به زیارت آمده بودند اما مادر و دختر ...

اینها می دانستند کجا آمده اند؟؟؟

سرم درد گرفت! اخلاقم به هم ریخته بود. هی حرص میخوردم و میگفتم وقتی همسر آمد این را میگویم آن را میگویم.

یک لحظه یادم آمد که قرار شده در هر اتفاقی ماجرای برگ خشک و خواست خدا را به خودم یادآوری کنم و آرام شوم.

الحمدلله فرازهائی تکان دهنده از سخنرانی سخنرانان برجسته کشور هم پخش میشد. و حالت معنوی گوش هایم حفظ!

اما به محض اینکه نشستم توی ماشین به همسرم گفتم زیارت مزه نکرد! نچسبید...

دلم برای خودم سوخت... چون حتما من هم چوب این بدحجابی ها را خواهم خورد.

دلم برای امام زمانم سوخت...

دلم برای سرنوشت جامعه مان سوخت...

فکر کن !!! آینده ی بچه های ما ... وای خدا.

و جالب آنکه در این زیارت کیف بصری ام بسیار ناچیز بود. خیلی کم خانواده هائی را می دیدم که از روی اشتیاق چادر به سر دارند و حجابشان واقعا مناسب و در شان است.

آنقدر دلم گرفت که وقتی نشستم توی ماشین زدم زیر گریه.

آقا به خدا تعداد یاران کم شده ... دلمان دارد می ترکد. پس کجائی... ای نفس ها به فدای یک لحظه از عمرتان...

منتظریم ها. اما اشکال هم زیاد داریم. آقا دلمان کباب شدها...

آقایم دیگر مردها هم وارد گود شده اند. هر روز به یک چیز رو می آورند... آقا مُردیم ها...

مامان محمدین
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر