بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

دلنوشته های من! - راضیه

در راستای سرنوشت ها می رسیم به یه دختری به نام راضیه.

سه چهار ماهه که باهاش آشنا شدم.

راضیه وبم رو نمی خونه برای همین رمزی ننوشتمش.

روزهای اول آشنائیمون به نظرم یه مقداری رفتارهاش نابهنجار بود(البته تا همین دو سه هفته پیش همین حس رو داشتم). خوب بالتبع مربی مون هم کمی نیشگون روحی* بهش میگرفت بلکه کم کم راه بیفته.

اما راضیه اعتماد بنفس لازم رو نداشت. چون همیشه آخر کلاس وقتی همه رفته بودن کارش رو در میاورد و مربی اشکالاتش رو برطرف می کرد.

طوریکه کم کم احساس کردیم اون واقعا عضو علی البدل کلاسه. وقتی نمی اومدش من یکی اعصاب آروم تری داشتم!

اما  یه روزمربی به همه مون گفت چه دوستائی هستین شماها؟ از دوستتون خبر ندارین که چرا نیومده!

البته فاصله هامون هم زیاده سر کلاس. و شاید این دوری مکانی بتونه بخشی از بعد روحی مون رو توجیه کنه.

 

تـــــــا اینکه یه روز مربی از سر درد دل به ماها در خفا گفت که راضیه مادرش رو جدیدا از دست داده.

و الان هم به اصرار خاله اش داره میاد کلاس.

یه دفعه انگار همه اون حس های "ناخوبی" که بهش داشتم تبدیل شد به یه حس دیگه. نمیشه گفت ترحم. اما خوب یه مقداری بهش حق دادم.

نه اینکه الان باهاش ارتباط گرفته باشم. در همین حد که دیگه سوهان روحم نیست.

دیروز با خاله اش اومده بود کلاس. تا مربی براشون یه کاری انجام بده.

من خیلی زود فهمیدم که این خانم محجبه خاله اشه.

اما بچه ها سر میز مدام داشتن میگفتن مامان راضیه رو...

حس کردم الانه که بهش بگن راضیه اصلا شبیه مامانت نیستی. یعنی میگفتن...

گفتم :بچه ها این خاله ی راضیه اس.

خب برای این کار مهم حتما باید راضیه با مامانش میومد. و مطمئنا حالا همه ازش می پرسیدن پس چرا ...

برای همین در حد یه جمله یه آگاهی بهشون دادم.

راضیه داره ازدواج میکنه . امیدوارم ازدواجش از اون ازدواج های زورزورکی و هول هولکی نباشه.

من براش آرزوی خوشبختی میکنم. لطفا شما هم :)))))

اما مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که خیلی وقت هانگاه یا کلماتخنجری افراد میتونه ناشی از یه زخم باشه یه زخمی که میتونه خیلی کهنه باشه و یا حتی خیلی تازه.

و دوباره مثل همیشه به این رفتارِسکوت و نگاه با دیده اغماضایمان آوردم.

همون روش دکتر فرهنگ.  تغافل.

انگار که نمی بینی فلانی شمشیر دستش گرفته که روحت رو داغون کنه. نبینش تا داغون نشی. حرص نخوری.

شاید یه جائیناخواستهتو سوهان روح کسی بشی. بالاخره زندگی بالا و پائین زیاد داره.

*نیشگون روحی: عبارتست از کلمات سنگین یک مربی به یک متربی : )))))  در جهت به کار انداختن موتور فعالیت شخص...

مامان محمدین
۲۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ردهازمان: ظهر یک روز که خیلی هم خسته نباشی

مکان: روی پل منتهی به منزل، "اتوبان"

نور: عالی{تا به حال جاده اینقدر شفاف و روشن نبوده}

هوا: صاف {به مدد بادهائی که می وزد}

حالت: رانندگی و اتوبان خلوت!

ناگهان چند خط ترمز انگار بهتر از همیشه هویدا می شود

رد خط ترمزها را میگیرم. و جالب آنکه رنگشان سیاه نیست. اما ماندگار شده است.

یکی از این ردها صاف می رود و محکم می خورد به گارد ریل های بلوکی پل!

انگار من و نگاهم و تمام وجودم البته، با هم یکباره می خوریم به بلوک.

زشت شد. هم بلوک، هم خاطره این اتفاق؛ لابد.

به خودم می آیم باز هم در طول مسیر پر است از خط ترمز.

فکر میکنم به همه کارهائی که میکنیم. که گاه ترمز رفتارمان را می کشیم اما ردش بر جا می ماند. گاه ترمز زبانمان را می کشیم اما ... (تند و تیز که باشد ترمز هم افاقه نمی کند.)

گاه حادثه ناجورتر است. زخمی می شویم. آتش می گیریم... آتش می زنیم... اما نمی بینیم؛ نمی فهمیم.

چون چشمانمان دنیائی است.

توی دنیای این روزهای من، اتفاقاتی در حال وقوع است که یک نگاه خاص و متفاوت برایم ایجاد کرده.

رد ترمز رفتارهای غیر منطقی یکی دو نفر، دید تازه ای به من بخشیده.

مراقب باشیم از هر طیف اجتماعی/ سیاسی/ اعتقادی که هستیم؛ نماینده آن طیف هستیم.

و این نمایندگی دنیایی است پر از مسئولیت.

مثل اینکه خانم "ج" در کلام لااقل به آخرت اعتقاد دارند. شکرا لله.

مامان محمدین
۰۴ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۳ ۰ نظر