بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من نمیخواستم. و ناخواسته بحث رفت سمت مسئله ای که اون بنده خدا توش گیر داشت...


یه گره تو زندگیش بود بابت همین مسئله.


منم نشسته بودم. مدام داشت با لباس هاش ور میرفت.


با اینکه دوست نداشتم توی بحث شرکت کنم اما بانی! داشت بحث رو میبرد به این سمت که کل جامعه همین طوره. مجبور بودم بگم نخیر این طور نیست...


امیدوارم نرنجیده باشه.

مامان محمدین
۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۲ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

از سر شب دارم فکر میکنم چگونه اند؟

و هیچ به ذهنم نمیرسد جز آنکه متفاوت. شبیه اما؛ اما پشت یک دیسیپلین خاص!


***


خدا جانم دلم نمیخواهد تیر تمام شود. میدانی؟

موعدی که قولش رسیده بود دارد سر میرسد!!!


خدا جانم میشود روزها را متوقف کنی؟

شبها را نگه داری!

و آرزوها را جان ببخشی؟


میشود جان ببخشی؟؟؟

میشود جــــــان ببخشی؟


میشود زنده کنی؟


دلم یک احیا میخواهد؛ یک احیای همه جانبه! یعنی میشود زلزله بیفتد به عرصه های مختلفی که مد نظر من است؟؟؟؟

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

به عنوان هدیه برای بچه ها مجموعه خونه ی مادربزرگه رو خریدیم. بلکه روزی یه قسمت از اون رو تماشا کنن. روز اول چهار قسمت دیدن. روز دوم چهار قسمت . امروز هشت قسمت!!!!


همین طور داره پخش میشه!

میشنوم که گربه به شدت از هاپوکومار (سگه) میترسه. یه لحظه یادم میاد به ترس هائی که باید باشه و نیست... مثلا ترس از نامحرم! از اینکه ارتباط باهاش عین آتیشه... خوب ترس از خود آتیش وجود داره عایا؟!


بعد هاپوکومار ناراحته به شدت. و هی میگه صاحب هی هی ! دلم درد میگیره. اشکم جاری میشه... صاحب هی هی !!! صاحب هی هی !!!


اگه بخواد چیزی تذکر بده ؛ پیرامون ما پر میشه از مذکِر!!! کاش پند بگیریم...

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر

وبلاگم کل سال نود و سه رو از دست داده بود.


من از بهمن سال نود و سه تا آخرین پست رو کپی داشتم. اما نمیدونستم ضربه مشکلات بلاگفا اونقدر کاریه که کل مطالب یک سال رو بتونه از بین ببره.


یکی از دوستان ، آدرس وبلاگ آقائی رو دادن که راهی برای برگردوندن (یا لااقل دسترسی به) مطالب ناپدید شده پیدا کرده بودن.


با تشکر از ایشون ؛ تونستم در عرض چند دقیقه از مطالبی که بلاگفا قورت داده کپی بگیرم.


شاید به درد شما هم بخوره!


راه حل اصلی رو در وبلاگ خود ایشون ببینید:


خاطرات مردی که کرگدن شد


مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹ ۰ نظر
تمام شد؟!

باور ناپذیر است.

به سرعت برق و باد گذشت.

و ما همه نگران از اینکه شاید دیگر این ایام بر ما نچرخد.

تمام شد!!!

خداحافظ... نه دقیقا همین حالا !!!
مامان محمدین
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۱ ۰ نظر

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

منظور من به یک فرزند ناخواسته نیست.

به یک وسیله ناخواسته است.

وسیله ای که شده عضو ثابت همه خونه ها. صبح با ما چشم هاش رو باز میکنه و شب با ما چشم هاش رو میبنده یا گاهی بعد از خواب ما هنوز اون بیداره(دیدم که میگم)


اونقدر برامون جذابیت داره که حاضریم ساعت ها وقت عزیز و گرانقدرمون رو براش صرف کنیم. ازش راه و رسم زندگی کردن رو یاد میگیریم و آداب و رسوم مختلف رو وارد مناسک و برنامه های زندگی مون میکنیم.


اگه بگه این راه درسته یک فوج عظیم از مردم راه میفتن دنبال همون راه. و اگه بگه فلان راه بده باز هم عده زیادی ازش تقلید میکنن.


رسانه اس... و خاصیت رسانه همینه.

وظیفه ما چیه؟ باید دنبال یه موج بریم تا هر جا که رفت؟


تلوزیون خوبه تا زمانی که ما درست ازش استفاده کنیم. البته استفاده از هر وسیله ای باید کنترل شده باشه.

همیشه برای بچه هام این مثال رو میزنم که فکر کنید داخل سوپر شدین... آیا از همه مواد خرید میکنین؟


همه برنامه های تلوزیون هم برای دیدن نیست. بخصوص برای پویا این روش من خیلی جواب داده.


حالا دارم فکر میکنم که حیف نیست که لحظه لحظه ماه مبارک صرف دیدن تلوزیون بشه؟

یادمه یه زمانی توی کلاس حفظ به مربی مون گفتیم که سریال اغما رو میبینین؟ گفتن حیف از وقتم که بذارم پای سریال! اونم توی ماه مبارک!!!

پیش خودم اون لحظه گفتم وااااااااااا چطور میتونه؟


الان سالها از اون زمان میگذره. و من پخته شدم. حیفم میاد از وقتم...

شما حیفتون نمیاد بشینین تصورات و خیال بافی ها (و یا حتی واقعیات دیده شده یا شنیده شده) ی یک نویسنده که به عرصه تصویر رسیده ببینین؟


البته مستندات فرق میکنن. ولی اون ها هم از تاثیر فکری سازنده اون بی نصیب نمونده مطمئنا.


و نکته بعد اینکه سرگرمی باید کجای زندگی ما باشه! اصلا چه مقدار از وقت روزانه ما باید صرفش بشه؟ و اصلا چه چیزهائی سرگرمی محسوب میشن؟


حیف نیست شب قدر به جای اینکه از ورود وقت اذان از تک تک لحظه ها استفاده کنیم در جهت عبودیت؛ وقتمون رو بذاریم سریال نگاه کنیم؟ حالا به فرض که اون سریال تم مذهبی هم داشته باشه.


نه اینکه بد باشه. اما اولویت برای شب های قدر اقلا!!!  چیزهای دیگه ایه.


وقتی صدای تلوزیون یه خونه بلنده توی دلم آرزو میکنم که خدا چیزهای بهتر دیگه ای سر راهشون قرار بده... مثل کتاب؛ تفسیر؛ قرآن.


به امید اینکه برای تلوزیون دیدن برنامه ریزی داشته باشیم...و گاهی به راحتی بهش   نه  بگیم.


مامان محمدین
۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر

یه طرح عظیمه.

و البته عمیق.

آثارش توی زندگیم لحظه به لحظه خودش رو نشون میده.

یکی از دوستان همسری طرح بودن...

یکی از دوستام که شکر خدا چهار تا فرزند داره طرح بوده.

هاجر سادات رو توی طرح آشنا شدیم ...

ازدواجم از طریق هاجر سادات و با آشنائی توی طرح انجام گرفت.

استاد نبویان یکی از بهترین اساتید طرح موثرترین شخص زندگی من بودن تا الان.

هاجر سادات (یکی دیگه اس) یکی از مسئولان طرح بود.

سارا ع...

فاطمه ذو ...

و خیلی های دیگه.


طرح ولایت به صورت ویژه توی نگاه دینی من تاثیر گذاشت. همون وقتی که توی سلف سرویس دانشگاه نشسته بودیم

با هاجر نیلی پور به هم میگفتیم کاش میشد یه نفر کمک میکرد ما اعتقاداتمون رو از سر میگرفتیم... با انتخاب خودمون.


یادش به خیر.


مدت زیادی طول نکشید. هر جفتمون برای دانشکده انتخاب شدیم ... بریم طرح. که البته اون نتونست بیاد.

خیلی طرح معنوی و قشنگی بود...

همه ساختار فکری من رو خراب کرد...  و دوباره ساخت... من یه آدم دیگه شدم...


از همه کسانی که زحمت کشیدن و کمک کردن دیدگاه ماها اینطور تغییر کنه ممنونم... انشاالله دست مولا رو ببوسن.


مامان محمدین
۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۷ ۱ نظر

یادمه یه بار

یه سالی

وسط حیاط نقلیتون نشسته بودی.

منم تازه ازدواج کرده بودم.

بهم گفتی این آسمون هم دلش خیلی پره. اما همش غر غر میکنه.

ادامه دادی به آقا ... میگم تو هم مثل این آسمونی. فقط ابری. یه بار خالی شو. اینقدر غر غر نکن.

دیروز تازه فهمیدم دخترت هم چشماش رو عمل کرده. پسرت هم زن دادی.

این روزها همه اش مشغول کاری. اوضاع زندگیت تغییر خاصی نمی کنه. نمیدونم چرا.

 

راستی! اینجا هم هوا دو روزه ابریه. دلمون برای یه بارش لک می زنه. چقدر بوی آخرالزمان میاد.

دو سه روز پیش قبل از ساعت هفت صبح با همسر و پسرها بیرون بودیم. مهاجرت عظیم کلاغ ها نظرم رو جلب کرد. دقیقا مثل اون روزها... مثل بچگیا.

البته تعدادشون خیلی خیلی خیلی زیاد بود. و چندین خیابون اون طرف تر از اولین کلاغی که دیدیم باز دسته های کلاغ رو می دیدیم که به سمت شمال می رفتن.

عصر همون روز هم نزدیک غروب یه تعداد خیلی کمتر.

میدونم که این کلاغ ها هم دلشون از این زمستون گرم و هوای ابری بدون بارش گرفته...

کاش 24 ساعت شبانه روز می شد 28 ساعت.

همیشه کار هست. و وقت نیست.

 

میدونی به چند نفر دلم میخواد زنگ بزنم حرف بزنیم؟ چند تا پیامک تو گلوی موبایلم گیر کرده؟؟؟

 

اووووووووووف. چارباغغغغغغغغغغغغغغ جانم... روزهای خوش سالهای قبل.... عالیه و همگی... دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه


از وب قبلی با تاریخ 7 بهمن 93


مامان محمدین
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۱ نظر