بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

استاد نبویان گرامی و عزیز! (به معنای شکست ناپذیر)


میبینم که پا برجا و استوار ایستاده اید. بخصوص این روزها....


خدا به شما توان مضاعف عنایت کند.


به یاد همه لحظه های کلاس درس...


یادش بخیر.


همیشه دعاگویتان هستیم. خدا خیرتان بدهد.

مامان محمدین
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر

امشب رفتیم برای بازدید از فروشگاه نوشت افزار ایرانی _ اسلامی


اولین شبش بود... در واقع افتتاحیه.


خیلی از طرح دفترهاش خوشم اومد ... به شدت قدرت انتخاب داری. چندیییییییییییییییین طرح داره


بچه ها این رو میدیدن میگفتن میخوایم. اون رو میدیدن میگفتن میخوایم


کیف و انواع نوشت افزار وجود داشت. فقط فکر کنم از این چسب ماتیکی ها ایرانی نداشتن یعنی نمونه ایرانی نداشت کلا.



آدرسش رو میذارم که دوستان مراجعه کنن


میدان قدس. ابتدای سروش. کوچه 62  تابلو داره. (همین دست خیابون کوچه های زوج قرار دارن)


به ما که خیلی خوش گذشت. اصلا دلم نمیخواست بیام بیرون. اونجا بوی وطن داشت ...



مامان محمدین
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۱ ۰ نظر
آرزو کردم یا دنیا بایستد

یا من مطمئن شوم که اگر روزگار هم بر ما گذشت؛ آنچنان رفتار نمی کنیم.

بعضی از حقایق پنهان شده، وقتی آشکار میشوند خیلی جانکاه خواهند بود.

یک فیلم طولانی دیدم... در تمام مدت 24 ساعت یا حتی بیشتر ؛ یک فیلم طولانی دیدم...

و دیدم در لابلای مشکلات بزرگ شدن و بی خیال شدن چقدر راحت است.

دیدم که چشم را از خلق به خالق دوختن چقدر انسان را ارزشمند میکند.

اما آیا از مسئولیت خلق کم میشود؟

آیا میتوان چشم را بر تبعیض ها بست؟؟؟

یک جوری دلم درد میکند! که به نظرم فقط اگر خود خدا طبیبانه جراحی اش کند و آن غده دردناک را در بیاورد آرام میشوم.

من دارم برای عمل جراحی به دست خدا آماده میشوم...

از این روزهای بیماری خوشم نمی آید. بوی شیطان میدهند.



اما گفته اند:
 گر طبیبانه بیائی به سر بالینم
 به دو عالم ندهم لذت بیماری را


شاید همه این اتفاق ها افتاد تا بدانم پشتوانه ای که برای زندگی انتخاب کرده ایم همیشه هوایمان را داشته! او همیشه هست ... بر همه چیز تواناست. و همه شرایط را می بیند... بیناست...شنواست... عالم است...

 
حس میکنم این طناب پاره شد تا با گره؛ نزدیکتر شویم...

ان شاالله که این طور باشد و جولان شیطان کم و کمتر شود. آمیـــــــــــن
مامان محمدین
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر

فرض کنیم سر کلاس درس هستیم.


فرض کنیم یک عده هستند که درس را می فهمند اما میخواهند هم معلم را اذیت کنند هم بقیه را. نمیخواهند به ته کتاب برسیم فقط به این دلیل که وظیفه شان زیادتر و سنگین تر میشود.


نمیخواهند منبع امتحان خیلی قلمبه سلمبه باشد.


هی ادای این تنبل ها را در می آورند. خودشان را میزنند به نفهمیدن. و البته کسی که خواب است بیدار میشود اما کسی که خودش را به خواب زده است اصلا.


یا فکر کنید قصد داریم به اردو برویم. یک عده با مقصد موافق نیستند. مدام چوب لای چرخ میکنند. خیلی از بچه ها منتظرند اتوبوس حرکت کند و آنها به ته سفر برسند.

اما آن عده قلیل با رفتارهای خاص و کارهای خاص تر؛ در حال خراب جلوه دادن اوضاع هستند.


شما چه حسی به این افراد دارید؟


چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند انرژی معلم را و همه همکلاسی ها را بگیرند؟؟؟



چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند که نفهمند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


چرا بعضی ها دوست دارند کوووووووووور باشند؟؟؟


یعنی واقعا آن طور زندگی کردن مزه ای هم دارد؟ لذت آن رفتارها و آن زندگی ها چیست؟ این اصطکاک ها چه لذتی برای روح و روان آنها به همراه دارد یعنی؟!



کتاب را کتاب ظهور و  مسافرت را به سمت نهایت اهداف انقلاب و کلاس را کلاس انقلاب اسلامی اگر بدانیم؛ این روزها خیلی ها میشوند مصداق کسانی که میخواهند کور باشند و تنبل!!!!!!



البته همیشه کلاس ها به انتها میرسند؛ اردو برگزار میشود و کتابها تا انتها تدریس میشوند.


ما یاد گرفته ایم که آنها را بعد از ارشاد رها کنیم به حال خودشان! بخیل که نیستیم دوست داریم جشن و شادی هایمان را با همه قسمت کنیم.

اماااااااااااااااا

کسی که خود ش نخواهد ... خودش نخواسته است.

مامان محمدین
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

خیلی خیلی عصبانی بودم. از دست دوقلوها. و فقط هم بخاطر سلامتی شان...و بی فکریهاشان.


پدر گرامشان نیز تشریف نداشتند. اصلا این روزها خیلی دیر میگذرند... این روزهای قبل از مدرسه. و مطمئنا سالها بعد دلم برای همین لحظه ها تنگ میشود. همین لحظه های سخت


پدر تشریف آوردند. و بچه ها با چشمهای گریان از ناراحتی ای که بوجود آمده بود؛پرچم شروع( همان کلمه شروعی که از من خواسته بودند بنویسمش... و البته پایان را هم خودشان نوشته بودند: یاپان که وقتی فقط گفتم نوشته اید یاپان خودشان اصلاحش کردند...و اینها را زده بودند به ماژیک های اسقاطیشان)به دست آمدند.


آنها از بعدازظهر در تدارک یک مراسم بودند. که به نظر میرسید یک جشن باشد. قرار بود برای جشن پفیلا هم حاضر کنم. اما دیگر دیروقت شده بود. و خوردن پفیلا موکول شد به یک روز دیگر. در کنار هم...


با پدر به اتاق پسرها رفتیم. باورم نمیشد. این همه برو و بیا برای یک دکور بسیار ساده و دلچسب بود...


یک چهارپایه که نبودش داشت جان بچه ها را به خطر می انداخت(همان زمان که از دستشان ناراحت و عصبانی شده بودم) و یک روکش چرخ خیاطی ؛ همراه با چادر من.


چادر حکم پوشاننده را داشت. من و بابا به روبروی جایگاه دعوت شدیم. فاصله ما تا جایگاه حدود یک متر بود.

 توی همین اتاق کوچک، اما لذت های بزرگی نصیب ما شد.


لذت نمایش خانگی پسرهای ما. که در چند پرده مختلف در برابر دیدگان ما عشق را چکاند...


باید دوربین میداشتم. اما ساده و بی پیرایه دعوت کرده بودند. و ما هم ساده و بی پیرایه رفتیم...


در تمام مدت ؛ جنگ بین خوبی بود و بدی. و آن که پیروز بود، خوبی بود... سفیدی بود...


به یاد نمایش های بچه ها برای والدین در تلوزیون افتادم. اما حقیقتا ذوق من اصلا قابل مقایسه با ذوق آن مادر عروسکی توی برنامه کودک نبود.


در تمام مدت که پشت پرده مشغول هماهنگی تئاتر بعدی بودند؛ من داشتم این طرف قربان صدقه شان میرفتم. قربان صدقه همان هائی که نیم ساعت قبلتر حسابی دلم را لرزانده بودند و قلبم را ترسانده.


بابا به شدت برایشان کف میزد بعد از هر نمایش.


کاراکتر ها هم متفاوت بودند. از عروسک های پشمی و انگشتی بگیر تا حیوانات بزرگتر ؛ و به قولی گاوچی ها... و حتی عروسک های کاغذی دست ساز؛ که روی ماژیک های به درد نخور و اسقاطی سوار شده بودند... سیندرلا و دیوی!


قصری هم در نظر گرفته شده بود.... که گرچه به قصرهای ما بزرگترها شبیه نبود... اما صفائی داشت نگفتنی.... و آرامشی نیافتنی...


و حالا هم قرار است من و بابا یک زمان برای پسرها تعیین کنیم تا به خانه هنرمندان مامان بابا بیایند... شاید عروسک ها به اندازه عروسک های آنها خیالی و ساده و مهربان نباشند...


شاید از پیش برایش کلی فکر کنیم... و حتی یک مطلب تربیتی در آن جا بدهیم... و به جای صدای فیشششششششش فیشو که بچه ها در جنگ خوب و بد از خود در می آوردند ما صدائی دیگر جایگزین کنیم...


ممکن است بهترین افکت های دنیا ما را یاری کنند... اما بی شک این زیباترین و ساده ترین و در عین حال عمیق ترین و ناب ترین هنر دنیاست....

هنر بچه های من... نمایش زود هنگام


پ.ن: دلم گرفته بود... حقیقتا دلم باز شد.

باشد که یادم بماند بهترین ها ... خانواده هستند و لا غیر.


مامان محمدین
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۳ ۵ نظر

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

الان خیلی زوده که با بچه ها به گذشته سفر کنیم.

اما گاهی وقت ها این اتفاق میفته.(البته غیر از مواردی که برای مرور خاطرات کودکیشون دفتر خاطرات قدیمی قلبم رو باز میکنم. میگم قدیمی چون احساس میکنم خیلی وقته که ازش گذشته. خنده های محمد هادی و خمیازه هاش و نوع نگاهش همینه... همین بود. و دقت محمد حسین و نگاهش و البته آرامشش همین. اما انگار مال خیلی قبل هاس...)


حالا این گاهی وقت ها مثلا وقتی هست که تلوزیون تعطیله(که معمولا تعطیله) و بچه ها بازی خاصی نمیکنن و از اون گذشته منم در حال پختن کیک یا درست کردن دسر و یا سالاد هستم. و اونا نشسته ان دو دست زیر چونه و تماشای سینمائی آشپزی های من.

مامان محمدین
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲ ۳ نظر

تقصیر تلوزیونه. همیشه چهره حق رو زیبا نشون داده. اهل حق قیافه های جذاب و آرومی دارن.


و همیشه چهره ناحق رو زشت نشون داده.


البته که درون روی ظاهر هم تاثیر داره.


اما الان چهره رنگ و روغن شده بعضی از آقایون!!! مشخص نیست که پشتش روباه نشسته.

مشخص نیست که مردم چشمشون رو بسته ان...


مشخص نیست دیگه.


کلید چهره ای که به ما دادن اشتباهه... روباه میتونه هر لباسی که فکر کنین بپوشه... و ما داریم بر و بر نگاهشون میکنیم.


متاسفانه.

مامان محمدین
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۴ ۰ نظر