بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کافیست کمی سرک بکشی.

هر طرف را نگاه کنی پر از خبرهای ناب است.


مثلا ارمنستان این وسط چه کاره است. آذربایجان چه؟


حالا چه وقت است که کره شمالی سلاح های هیدروژنی اش را رو کند.


ترکیه کجا بود اصلا.


حرفی از کشوری مثل نیجریه هم نمی زنم...


اولش با خودم میگویم یکباره اینها چه شده اند.


اما با کمی تامل معلومم میشود که اصلا نمی تواند تصادفی باشد. اصلا نباید تصادفی باشد.


گردش این ایام نمی تواند بی قانون باشد.

و البته این ناآرامیها بی شک از پیش تعیین شده بودند.


مثلا برای رشد تکفیریهای سوریه ... اعراب عربستان ده سال است تابستان ها به سوریه می آیند برای خوش گذرانی....


و این هدفمند است... وقتی که خانه هایشان شده است محل آموزش!!!!


امشب داشتم فکر میکردم که ما کجای این قائله ایم؟


چه میتوان کرد؟ اینکه ظهور نزدیک باشد خیلی خوب است... اما خوبتر آنست که بتوانم کاری انجام دهم...


زمین و زمان آبستن هستند و درد عظیم و مشترکی در وجود همه ما خواهد پیچید....


شاید الان فقط نالیدن دیگران را دیده باشیم. اما دیری نمی پاید که ما هم احتمالا به شکلی دیگر این درد را خواهیم چشید.


برای آن لحظه ها جز ایمان راسخ از خدا برای همه مان چه میتوانم بخواهم؟


فکر میکنم این همانجاست که آسمان دید و بارش را نتوانست کشید!!!

همان وقت است.


آسمان این روزها را دیده بود پیشاپیش. و می دانست شانه های کوچک ما شاید بهتر از پهنای وسیع او میتواند تحمل کند.


ما منظورم مای نوعی است...

امثال سمیه ها....همسر شهید صدرزاده ها...


یک لحظه چشم هایم را می بندم...

میتواند این قائله راحت تر جمع و جور شود... اما به گمانم یک عده نمیخواهند.


یک عده اصلا قرن هاست منتظر این لحظاتند...


تو گویی همه نشسته اند به تماشا. و هر کس از هر طرف که میتواند یک شعله کوچک به آتش ماجرا اضافه میکند.


این وحدت نابی که در جریان مقابله با دشمن حقیقی! صورت گرفته آنقدر خواستنی و زیباست که مطمئنا در قالب کلمات نخواهد نشست.


دلم میخواهد بروم دست دوستم خانم ر. را بگیرم و بیاورم پای این کانالهای خبری بنشانم و توی چشم هایش زل بزنم و بگویم : اینها همان سنی هائی هستند که تو لعن شان میکردی.


اینها همانها هستند. اما وقتی حقایق ناب به گوششان رسیده سر تعظیم فرود آوردند...


اما حیف از وقتی که بخواهم خرج امثال او کنم.


به گمانم این که مدتی ننوشته بودم ... پر چانگی امروزم جبرانش کرد.



مامان محمدین
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر

چشم که می گشایی پیامک آمده که ویزاها آماده اند.


آن لحظه همه چشم می شوند... همه.


دلت می لرزد اما تلاش میکنی که آرام باشی.


نفس می کشی و به یاد می آوری که اربعین از مدتها قبل در خانه ات شروع شده. از همان وقتی که شال و کلاه کردید و رفتید تهران... در آن سرما و با آن همه سختی... فقط برای یک روز و نیم.


اربعین از وقتی شروع شد که صدای رادیو اربعین صدای واضح خانه تان شد.


و حالا که یک کوله و یک کیسه خواب جلوی رویت نشسته اند. غبطه میخوری به حالشان. قرار است در خدمت زائر حسین باشند.


این اولین جدایی طولانی ماست. شاید یک تمرین عملی است.


و فکر کردن به مصائب زینب امسال چقدر راحت تر شده...


انگشت ها روی دکمه های کیبورد نمی لغزند دیگر. آنها هم منتظر عکس العمل من هستند.


***


درباره س و ب به این نتیجه رسیده ام که تلاش فراوانی لازم دارد.... تلاشی که به نظرم از اول تا آخرش باید سپرده شود به دست رب.


این "رب" ماست که میتواند تربیت کند... من را به واسطه آنها... و آنها را به وسیله من. پس این وسط "من" به معنای واقعی کلمه حذف می شود.


الا نگرانی های این مسیر. خون دل خوردن ها...


مسابقه شروع شده است. مسابقه اربعین و مسابقه با ب و س.


حس میکنم بازنده باید شیطان باشد. و برای اینکه او ببازد نذر میکنم؛ خودم را به خودش می سپارم و تلاش میکنم..... تلاش...


مامان محمدین
۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر