بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۴۹ مطلب با موضوع «دلانه» ثبت شده است

قبل تر ها خواندم که فرموده اند معصومین(نقل به مضمون)


تو کار نیک را در خفا انجام بده

مثل زنبوری که عسل تولید میکند.


و نگران نباش 

بقیه اش با خدا.



و این چند روزه عجیب چشیده ام. 

انجامش با من بود

من که نه


واقعیتش را بخواهید از اول تا آخرش خدا بوده

و هر وقت اراده کند میتواند اجازه ندهد قلم و نفس و نگاهم کار کنند.


پس انجامش هم با اجازه خودش بود.

و الان من از قلب آسیا مرتبط شده ام با شمال اروپا. 

آنها عسل میخواستند... 

وقتی یک حدیث را با دل و جان می چشی

هیچ حسی جز گرمای زیر پوستی نیست که می آید میدود و دلت را آرام میکند.


یک شادی وصف ناپذیر...

این روزها واقعا خدای ما بسیار از ما میزبانی کرده...

وقتی آن خانم چادر را انتخاب کردند و گفتند توی نمایشگاه شما همه راحت با چادر خرید میکردند


وقتی آن دختر خانم با آن حجاب خاصش کلی قربان صدقه ام رفته بخاطر کانالم.

وقتی آن خانم سراغ لینک کانال را میگیرد


اینها شکر دارد... میفهمی؟


و فکر میکنم سجده هایت کافی نیست.

تو باید شاکر باشی...

حتما راهش را نشانت میدهند...


مامان محمدین
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر
بهم گفت
من شوهرم رو بیشتر از بچه های آینده ام دوست دارم.

بهش گفتم
منم شوهرم رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم که تو رابطه اش با بچه هاش دخالت نمیکنم و اجازه میدم خودش این رابطه رو مدیریت کنه.


سه چهار سال بعد:

فک کنم بچه از دست شوهرش افتاد یا سرش خورد به جایی.
به جای آروم کردن بچه و کنترل اوضاع
فقط داشت سر شوهرش دااااااد میکشید که
چیکارش کردی😐


آدما وقتی تو موقعیت دیگران نیستن راحت نظر میدن...


پ ن. چه خوبه که میتونم با گوشی آپ کنم.

اگه میدونستم زودتر میومدم.

مامان محمدین
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۹ ۰ نظر

دلم برات تنگ شده بود....


دلم برای نوشتن های شبانه تنگ شده....


اگه بتونم باز میام.

مامان محمدین
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۳ ۱ نظر

نه آنکه مزه نداشته باشد... دارد اما نمی دانم بگویم چه مزه ایست.


از دیروزش دل توی دل شان نبود که فردا صبح جلسه است. خوب همه جلسه ها دو شنبه ها بوده و من معذور. این جلسه را یکشنبه گذاشته بودند راس ساعت هشت صبح


خوب دلهره داشتم نمیتوانم بگویم نداشتم. قرار بود نتیجه تلاش پسرها را دریافت کنم. اما از طرفی آرام میکردم خودم را که این ها هدف نیست وسیله است. هدف عبد شدن است اگر خدا بخواهد...


و اگر خوب شد یا بسیار خوب آنقدرها تفاوت نمیکند.


تازه سر یکی از بچه ها دست و دلم بیشتر می لرزید. اما باز هم با همان فکر بالا آرام شدم.


نتیجه ها رسید... دل توی دلم نبود. شاید از بیرون که نگاه کنی بگویی چه دلهره ی مسخره ای.


اما مسخره نیست. قرار است از بیرون توانمندی فرزندت محک بخورد و نتیجه اش به توی مادر گفته شود.


نتیجه ها عالی بود شکر خدا.

عالی.


اما حس من عالی نبود. شیرین بود اما نبود.

تلخ بود اما نبود.


یک لحظه یادم آمد دقیقا فردا صبح قرار است کارنامه من برسد به دست مولا... هفته ای دو بار ... و من هر بار نمی فهم ولی من خوشحال می شود یا ناراحت...


من ولی شده بودم.... و حس شیرین موفقیت فرزندم رفته بود زیر دندانم...


من هم ولی دارم... اما حس ...... ............ ام رفته زیر دندانش....


برایم گریه میکند.... غصه میخورد.... میگوید دست بردار.... برگرد.... خودت به سختی می افتی... خودت ...


دستت را بده به ما .... رویت را برنگردان.... نگاهت را بینداز... گوشت را ببند... لب فرو بند///////////// فکرت را بیاور این طرف....


آنجا خطرناک است برایت.....


نمی فهمم...نمی خواهم بفهمم... و مولایم ....


مولایم ....


مولایم ...


این حس نمیدانم چه مزه ای دارد..........


بی مزه ترین حس دنیاست.... در میان برزخ خودت می نشینی ... وانفسا میکنی ... اشک می ریزی... و بعد می فهمی هیچ ... هیچ....


میان برزخ اعمالت..... کارنامه ای که آنها را بازتاب باشد .... ای وای من.... مولای من.....

مامان محمدین
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۱ ۴ نظر

تا حالا فکر میکردم که واقعا مگه ممکنه یه عده غده باشن؟


مگه ممکنه یه گروه آدم ادعا کنن منتظر امام زمانن اما نباشن؟


دو سه روزه بهم ثابت شده.


یعنی خنده دار ترین وضعی که فکر کنید رو دیدم...


یک کانال مطالعه روزانه ی قرآن دایر کردیم با کمک دوست عزیزززززززززم...


و شروع کردیم برای تبلیغ و هر چه پیشتر رفتیم کمتر رسیدیم و هر چه بیشتر چشیدیم تشنه تر گشتیم.


قوانین تبلیغ یک کانال با تعداد اعضای کم و زیر هزار یا سه هزار یا پنج هزار تا خیلی جالب بود...


و کسی کانال تازه تاسیس تو را قبول نمیکند حتی. دیگر خیلی مشتاق باشد خودش عضو میشود.



در این بین سه چهار کانال بزرگ مهدویت و فراماسونری(که از اتفاق مسدود هم شد همان فردایش) خیلی جالب تر بودند.


 یکی از مدیرها که اشتباه گرفته بود. و نمی فهمید اصلا که درباره دین داریم صحبت میکنیم!!!

آن یکی گفت نهایتا میتواند کمک کند تا کانالی در حد !!! خودمان بیابیم و با هم تبادل انجام دهیم.

آن یکی گفت ما اصلا تبلیغ نمی گذاریم.

آن دیگری اصلا جواب نداد با آنکه خواند....

آن یکی گفت قانون ما اینست که زیر 3 کیلو را تبلیغ نکنیم.... قانون... چه چیز مزخرفی.


قانون را توی انسان وضع کرده ای .... برای حرف خدا؟؟؟

دیگری میگفت فقط 35 دقیقه قرار می دهم... حالا باز این غنیمت بود...


یکی که زیر آبی داشت میگفت آن یکی کانالمان را هم تبلیغ کن.  با یک حساب سر انگشتی فهمیدم آن یکی ضد نظام است !!!!!!!

اینها همه کسانی هستند که داعیه دین دارند متاسفانه. و نمی فهمند اگر کانالهای مذهبی یکدیگر را حمایت نکنند این زمین نجس تلگرام می شود گنداب هزار و یک کانال ناسازگار با دین.


البته نمیخواهم سیاه نمائی کنم.


بودند کانالهای 9 و 10 کیلویی که به راحتی و حتی بدون چشمداشت تبلیغ کردند. یعنی حتی تبادل هم نکردند. و در عوض فقط خواستار دعا شدند.


یعنی بندگان مخلص خدا خیلی کمند... خیلی کم. متاسفانه


خواستم بگویم مولا جان... آدم هائی که واقعا منتظرتان هستند بسیار کمند. آنها که ادعا دارند نمیدانند باید قرآن صامت خوانده و شناخته شود تا قرآن ناطق بیاید.

دست هایشان را گذاشته اند روی هم و فقط دارند دعا میکنند!!!!
مامان محمدین
۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۱ ۲ نظر

وقتی تئوری ها عملی نمیشن.... تازه میفهمی که این حس آخرین نماز امروز یا آخرین سجده امروز


و بعدتر آخرین نماز عمرم... آخرین سجده عمرم


واقعا حسه. خودش نیست.


و حالا حالاها کار داره تا بشه خودش.


عین یه بازی.... بازیگر هر قدر هم قهار باشه باز وقتی داره ادای سر درد رو در میاره باز هم اداست...


یه مدت حس کردم این ادای من جدی شده...


خدا با یه بازی کوچوووولو بهم ثابت کرد که نه عزیز دلم... اینا همه اش بازیه.... رکب نخور...



ولی عجب دو سه روزی بود.... نگرانی از یک بیماری خفته و نهان...


و بعد حس های تلخ و شیرین بعدش.


تنها قسمت جالبش برام این بود که گفتم اگر حقیقت داشته باشه ... همین خواهم موند... همین !


و قشنگ ترین قسمتش اون نمازهای زیبا و اون حس زیبا بود.... اینکه به صورت واقعی فکر کنی این نماز آخرمه.


گاهی بد نیست شک کنیم به اینکه وقت میکنم از این سجده به سجده بعدی برم؟؟؟؟


مساله اینه که رول این شک کردن رو داریم بازی میکنیم.... تازه کلی هم باهاش حس معنوی میگیریم.


رول بازی کردن هم بد نیست. اما به شرطی که یک روز واقعا از نقش بیایم بیرون... و خودمون باشیم با همون نشانه های نقش.


نمیدونم قراره کی از این نقش بازی کردن بیایم بیرون. اما هر وقت و هر جا ... حتما میمون و مبارکه. حتما


مامان محمدین
۲۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۰ ۳ نظر

چشم که می گشایی پیامک آمده که ویزاها آماده اند.


آن لحظه همه چشم می شوند... همه.


دلت می لرزد اما تلاش میکنی که آرام باشی.


نفس می کشی و به یاد می آوری که اربعین از مدتها قبل در خانه ات شروع شده. از همان وقتی که شال و کلاه کردید و رفتید تهران... در آن سرما و با آن همه سختی... فقط برای یک روز و نیم.


اربعین از وقتی شروع شد که صدای رادیو اربعین صدای واضح خانه تان شد.


و حالا که یک کوله و یک کیسه خواب جلوی رویت نشسته اند. غبطه میخوری به حالشان. قرار است در خدمت زائر حسین باشند.


این اولین جدایی طولانی ماست. شاید یک تمرین عملی است.


و فکر کردن به مصائب زینب امسال چقدر راحت تر شده...


انگشت ها روی دکمه های کیبورد نمی لغزند دیگر. آنها هم منتظر عکس العمل من هستند.


***


درباره س و ب به این نتیجه رسیده ام که تلاش فراوانی لازم دارد.... تلاشی که به نظرم از اول تا آخرش باید سپرده شود به دست رب.


این "رب" ماست که میتواند تربیت کند... من را به واسطه آنها... و آنها را به وسیله من. پس این وسط "من" به معنای واقعی کلمه حذف می شود.


الا نگرانی های این مسیر. خون دل خوردن ها...


مسابقه شروع شده است. مسابقه اربعین و مسابقه با ب و س.


حس میکنم بازنده باید شیطان باشد. و برای اینکه او ببازد نذر میکنم؛ خودم را به خودش می سپارم و تلاش میکنم..... تلاش...


مامان محمدین
۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر

س

و

ب


دخترهای خیلی پاکی هستن.... معتقدم خدا انتخابشون کرده...


کاش خدا کمکمون کنه که با هم راه رو بریم.

مامان محمدین
۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر

خواستم بهت بگم اگه امسال همه تلاشت رو کردی که شیعیان کمتری بهت سنگ پرت کنن...


اما ما توی خونه شمایل ازت داشتیم...4 تا...


چسبونده بودیم به دیوار...


بچه ها برای ضربه بارون کردنت کیف میکردن. و این هم ایده خودشون بود.



(این خطی که دیلیت کردم رو خوندی دیگه...) .....


تکیه امون به خداست...


بازی زیبائیه... که بوی حقیقت میده.

مامان محمدین
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر

هیس هیس گوش کن...

ببین دیگه این لحظه تکرار نمیشه ها...


گوش کن.


داری ظرف می شوری.

قلم قرآنی داره با آخرین سرعت جزء هشت رو برات میخونه.


خودتم زیر لب همراهیش میکنی.

هیس... هیس ... هیسسسس

گوش کن.


از توی پذیرایی صدا میاد.


یه صدای دلنشین!


بااااااااااااااباااااااااااااااااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآآآآآببببببب داااااااااااااااااااااااااااااااد...

و تکرار چند باره هر کلمه با تاکید بر یک حرف خاص.


و فاصله بچه ها با همدیگه... که تقلب نکنن از رو دست هم...


واااااااااااااااااااای هر مشکلی هم توی زندگی وجود داشته باشه نمیشه چشمات رو نبندی و این لحظه رو سفت و محکم نچسبی....

قورتش ندی.


خیلی خوشمزه است... فارق از اینکه الان از چی داری غصه میخوری... به کی داری فکر میکنی... نگران چه کسانی هستی...

فارق از همه اینها باید این موقع ها بشینی و چهار چشمی صحنه رو حفظ کنی.... تا بعدا با خاطره اش کیفففففففففف کنی.



راستی هر وقت از دروازه تهران رد میشیم .... از زیر اون پرچم بزرگ جمهوری اسلامی ایران ! دلم پر می کشه.


تا خود پرچم میره و تعظیم و عرض ارادت میکنه به ساحت مقدسش....


لحظه با شکوهیه. بخصوص که از خونه دوست بسیجیت هم اومده باشی.... همه هم بوده باشن...


تاززززززززه باد هم بیاد..... و پرچم عرض اندام کنه توی تاریکی شب!


گاهی وقتا لازمه ساکت باشی.... و به بقیه نگاه کنی.



هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.

مامان محمدین
۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴ ۰ نظر