بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۵ مطلب با موضوع «دلانه :: مادرانه» ثبت شده است

بهم گفت
من شوهرم رو بیشتر از بچه های آینده ام دوست دارم.

بهش گفتم
منم شوهرم رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم که تو رابطه اش با بچه هاش دخالت نمیکنم و اجازه میدم خودش این رابطه رو مدیریت کنه.


سه چهار سال بعد:

فک کنم بچه از دست شوهرش افتاد یا سرش خورد به جایی.
به جای آروم کردن بچه و کنترل اوضاع
فقط داشت سر شوهرش دااااااد میکشید که
چیکارش کردی😐


آدما وقتی تو موقعیت دیگران نیستن راحت نظر میدن...


پ ن. چه خوبه که میتونم با گوشی آپ کنم.

اگه میدونستم زودتر میومدم.

مامان محمدین
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۹ ۰ نظر

نه آنکه مزه نداشته باشد... دارد اما نمی دانم بگویم چه مزه ایست.


از دیروزش دل توی دل شان نبود که فردا صبح جلسه است. خوب همه جلسه ها دو شنبه ها بوده و من معذور. این جلسه را یکشنبه گذاشته بودند راس ساعت هشت صبح


خوب دلهره داشتم نمیتوانم بگویم نداشتم. قرار بود نتیجه تلاش پسرها را دریافت کنم. اما از طرفی آرام میکردم خودم را که این ها هدف نیست وسیله است. هدف عبد شدن است اگر خدا بخواهد...


و اگر خوب شد یا بسیار خوب آنقدرها تفاوت نمیکند.


تازه سر یکی از بچه ها دست و دلم بیشتر می لرزید. اما باز هم با همان فکر بالا آرام شدم.


نتیجه ها رسید... دل توی دلم نبود. شاید از بیرون که نگاه کنی بگویی چه دلهره ی مسخره ای.


اما مسخره نیست. قرار است از بیرون توانمندی فرزندت محک بخورد و نتیجه اش به توی مادر گفته شود.


نتیجه ها عالی بود شکر خدا.

عالی.


اما حس من عالی نبود. شیرین بود اما نبود.

تلخ بود اما نبود.


یک لحظه یادم آمد دقیقا فردا صبح قرار است کارنامه من برسد به دست مولا... هفته ای دو بار ... و من هر بار نمی فهم ولی من خوشحال می شود یا ناراحت...


من ولی شده بودم.... و حس شیرین موفقیت فرزندم رفته بود زیر دندانم...


من هم ولی دارم... اما حس ...... ............ ام رفته زیر دندانش....


برایم گریه میکند.... غصه میخورد.... میگوید دست بردار.... برگرد.... خودت به سختی می افتی... خودت ...


دستت را بده به ما .... رویت را برنگردان.... نگاهت را بینداز... گوشت را ببند... لب فرو بند///////////// فکرت را بیاور این طرف....


آنجا خطرناک است برایت.....


نمی فهمم...نمی خواهم بفهمم... و مولایم ....


مولایم ....


مولایم ...


این حس نمیدانم چه مزه ای دارد..........


بی مزه ترین حس دنیاست.... در میان برزخ خودت می نشینی ... وانفسا میکنی ... اشک می ریزی... و بعد می فهمی هیچ ... هیچ....


میان برزخ اعمالت..... کارنامه ای که آنها را بازتاب باشد .... ای وای من.... مولای من.....

مامان محمدین
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۱ ۴ نظر

خواستم بهت بگم اگه امسال همه تلاشت رو کردی که شیعیان کمتری بهت سنگ پرت کنن...


اما ما توی خونه شمایل ازت داشتیم...4 تا...


چسبونده بودیم به دیوار...


بچه ها برای ضربه بارون کردنت کیف میکردن. و این هم ایده خودشون بود.



(این خطی که دیلیت کردم رو خوندی دیگه...) .....


تکیه امون به خداست...


بازی زیبائیه... که بوی حقیقت میده.

مامان محمدین
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر

هیس هیس گوش کن...

ببین دیگه این لحظه تکرار نمیشه ها...


گوش کن.


داری ظرف می شوری.

قلم قرآنی داره با آخرین سرعت جزء هشت رو برات میخونه.


خودتم زیر لب همراهیش میکنی.

هیس... هیس ... هیسسسس

گوش کن.


از توی پذیرایی صدا میاد.


یه صدای دلنشین!


بااااااااااااااباااااااااااااااااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآآآآآببببببب داااااااااااااااااااااااااااااااد...

و تکرار چند باره هر کلمه با تاکید بر یک حرف خاص.


و فاصله بچه ها با همدیگه... که تقلب نکنن از رو دست هم...


واااااااااااااااااااای هر مشکلی هم توی زندگی وجود داشته باشه نمیشه چشمات رو نبندی و این لحظه رو سفت و محکم نچسبی....

قورتش ندی.


خیلی خوشمزه است... فارق از اینکه الان از چی داری غصه میخوری... به کی داری فکر میکنی... نگران چه کسانی هستی...

فارق از همه اینها باید این موقع ها بشینی و چهار چشمی صحنه رو حفظ کنی.... تا بعدا با خاطره اش کیفففففففففف کنی.



راستی هر وقت از دروازه تهران رد میشیم .... از زیر اون پرچم بزرگ جمهوری اسلامی ایران ! دلم پر می کشه.


تا خود پرچم میره و تعظیم و عرض ارادت میکنه به ساحت مقدسش....


لحظه با شکوهیه. بخصوص که از خونه دوست بسیجیت هم اومده باشی.... همه هم بوده باشن...


تاززززززززه باد هم بیاد..... و پرچم عرض اندام کنه توی تاریکی شب!


گاهی وقتا لازمه ساکت باشی.... و به بقیه نگاه کنی.



هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.

مامان محمدین
۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴ ۰ نظر

عشقی است نامیرا....

عشقی که فرزند 6 ساله ام را آنقدر به وجد می آورد که میگوید: مامان من تو دلم صد نفر هست...


در جواب تنها ماندن امام حسن (ع) و کم یار بودن امام حسین (ع).


حالا به خیال بعضی ها میشود نور خدا را با فوت خاموش کرد....


و ما را ترسی از مرگ در این راه نیست که افتخار است...


و دلم میخواهد زیر هر پیامکم بنویسم التماس دعای شهادت...


"نامیرا" کمی سنگین باید باشد. اما گاها ترجمه ای مادرانه در کنارش دارم.... و شده است همدم لحظه های با هم بودنمان.




مامان محمدین
۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر
همیشه برای رای دادن....یک حق بیشتر نداشتم... یک حق رای

امسال برای انتخاب گروه اولیا و مربیان... دو تا حق رای دارم. خیلی جالب بود... چسبید!!!

پ ن :لاله های سفید امروز تشییع شدن.
مامان محمدین
۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۷ ۰ نظر

خیلی خیلی عصبانی بودم. از دست دوقلوها. و فقط هم بخاطر سلامتی شان...و بی فکریهاشان.


پدر گرامشان نیز تشریف نداشتند. اصلا این روزها خیلی دیر میگذرند... این روزهای قبل از مدرسه. و مطمئنا سالها بعد دلم برای همین لحظه ها تنگ میشود. همین لحظه های سخت


پدر تشریف آوردند. و بچه ها با چشمهای گریان از ناراحتی ای که بوجود آمده بود؛پرچم شروع( همان کلمه شروعی که از من خواسته بودند بنویسمش... و البته پایان را هم خودشان نوشته بودند: یاپان که وقتی فقط گفتم نوشته اید یاپان خودشان اصلاحش کردند...و اینها را زده بودند به ماژیک های اسقاطیشان)به دست آمدند.


آنها از بعدازظهر در تدارک یک مراسم بودند. که به نظر میرسید یک جشن باشد. قرار بود برای جشن پفیلا هم حاضر کنم. اما دیگر دیروقت شده بود. و خوردن پفیلا موکول شد به یک روز دیگر. در کنار هم...


با پدر به اتاق پسرها رفتیم. باورم نمیشد. این همه برو و بیا برای یک دکور بسیار ساده و دلچسب بود...


یک چهارپایه که نبودش داشت جان بچه ها را به خطر می انداخت(همان زمان که از دستشان ناراحت و عصبانی شده بودم) و یک روکش چرخ خیاطی ؛ همراه با چادر من.


چادر حکم پوشاننده را داشت. من و بابا به روبروی جایگاه دعوت شدیم. فاصله ما تا جایگاه حدود یک متر بود.

 توی همین اتاق کوچک، اما لذت های بزرگی نصیب ما شد.


لذت نمایش خانگی پسرهای ما. که در چند پرده مختلف در برابر دیدگان ما عشق را چکاند...


باید دوربین میداشتم. اما ساده و بی پیرایه دعوت کرده بودند. و ما هم ساده و بی پیرایه رفتیم...


در تمام مدت ؛ جنگ بین خوبی بود و بدی. و آن که پیروز بود، خوبی بود... سفیدی بود...


به یاد نمایش های بچه ها برای والدین در تلوزیون افتادم. اما حقیقتا ذوق من اصلا قابل مقایسه با ذوق آن مادر عروسکی توی برنامه کودک نبود.


در تمام مدت که پشت پرده مشغول هماهنگی تئاتر بعدی بودند؛ من داشتم این طرف قربان صدقه شان میرفتم. قربان صدقه همان هائی که نیم ساعت قبلتر حسابی دلم را لرزانده بودند و قلبم را ترسانده.


بابا به شدت برایشان کف میزد بعد از هر نمایش.


کاراکتر ها هم متفاوت بودند. از عروسک های پشمی و انگشتی بگیر تا حیوانات بزرگتر ؛ و به قولی گاوچی ها... و حتی عروسک های کاغذی دست ساز؛ که روی ماژیک های به درد نخور و اسقاطی سوار شده بودند... سیندرلا و دیوی!


قصری هم در نظر گرفته شده بود.... که گرچه به قصرهای ما بزرگترها شبیه نبود... اما صفائی داشت نگفتنی.... و آرامشی نیافتنی...


و حالا هم قرار است من و بابا یک زمان برای پسرها تعیین کنیم تا به خانه هنرمندان مامان بابا بیایند... شاید عروسک ها به اندازه عروسک های آنها خیالی و ساده و مهربان نباشند...


شاید از پیش برایش کلی فکر کنیم... و حتی یک مطلب تربیتی در آن جا بدهیم... و به جای صدای فیشششششششش فیشو که بچه ها در جنگ خوب و بد از خود در می آوردند ما صدائی دیگر جایگزین کنیم...


ممکن است بهترین افکت های دنیا ما را یاری کنند... اما بی شک این زیباترین و ساده ترین و در عین حال عمیق ترین و ناب ترین هنر دنیاست....

هنر بچه های من... نمایش زود هنگام


پ.ن: دلم گرفته بود... حقیقتا دلم باز شد.

باشد که یادم بماند بهترین ها ... خانواده هستند و لا غیر.


مامان محمدین
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۳ ۵ نظر

الان خیلی زوده که با بچه ها به گذشته سفر کنیم.

اما گاهی وقت ها این اتفاق میفته.(البته غیر از مواردی که برای مرور خاطرات کودکیشون دفتر خاطرات قدیمی قلبم رو باز میکنم. میگم قدیمی چون احساس میکنم خیلی وقته که ازش گذشته. خنده های محمد هادی و خمیازه هاش و نوع نگاهش همینه... همین بود. و دقت محمد حسین و نگاهش و البته آرامشش همین. اما انگار مال خیلی قبل هاس...)


حالا این گاهی وقت ها مثلا وقتی هست که تلوزیون تعطیله(که معمولا تعطیله) و بچه ها بازی خاصی نمیکنن و از اون گذشته منم در حال پختن کیک یا درست کردن دسر و یا سالاد هستم. و اونا نشسته ان دو دست زیر چونه و تماشای سینمائی آشپزی های من.

مامان محمدین
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲ ۳ نظر

به خدا قسم

اگر خورشید را در دست راست من

و ماه را در دست چپ من

بگذارند ...


دست از مرگ بر آمریکا بر نخواهم داشت.( تا وقتی که خدا ایمانم را حفظ کند؛ هر وقت ایمانم رفت مرگ بر آمریکا هم از زبانم رفته است)


و تمام تلاشم را میکنم

تا فرزندانم بدانند چرا مرگ بر آمریکا...





ما همیشه دانش آموز مدرسه عشقیم

و مشقمان همین است

مرگ بر آمریکا

مامان محمدین
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹ ۳ نظر

بعضی وقت ها توی سکوت یه لذتی هست که توی شلوغی نیست.


این سکوت میتونه شامل محل زندگیت باشه.

میتونه شامل وبلاگستان باشه.

یا شامل شبکه های اجتماعی.


خیلی وقتا سکوت آرامش میاره.


من این یکی دو روزه دارم حسش میکنم. البته اگه بیماری همسر و ثبت نام بچه ها اجازه بده کامل لمسش کنم!!!

مامان محمدین
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸ ۲ نظر