بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۶ مطلب با موضوع «عروة الوثقی :: اهل بیت» ثبت شده است

قبل تر ها خواندم که فرموده اند معصومین(نقل به مضمون)


تو کار نیک را در خفا انجام بده

مثل زنبوری که عسل تولید میکند.


و نگران نباش 

بقیه اش با خدا.



و این چند روزه عجیب چشیده ام. 

انجامش با من بود

من که نه


واقعیتش را بخواهید از اول تا آخرش خدا بوده

و هر وقت اراده کند میتواند اجازه ندهد قلم و نفس و نگاهم کار کنند.


پس انجامش هم با اجازه خودش بود.

و الان من از قلب آسیا مرتبط شده ام با شمال اروپا. 

آنها عسل میخواستند... 

وقتی یک حدیث را با دل و جان می چشی

هیچ حسی جز گرمای زیر پوستی نیست که می آید میدود و دلت را آرام میکند.


یک شادی وصف ناپذیر...

این روزها واقعا خدای ما بسیار از ما میزبانی کرده...

وقتی آن خانم چادر را انتخاب کردند و گفتند توی نمایشگاه شما همه راحت با چادر خرید میکردند


وقتی آن دختر خانم با آن حجاب خاصش کلی قربان صدقه ام رفته بخاطر کانالم.

وقتی آن خانم سراغ لینک کانال را میگیرد


اینها شکر دارد... میفهمی؟


و فکر میکنم سجده هایت کافی نیست.

تو باید شاکر باشی...

حتما راهش را نشانت میدهند...


مامان محمدین
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر

عشقی است نامیرا....

عشقی که فرزند 6 ساله ام را آنقدر به وجد می آورد که میگوید: مامان من تو دلم صد نفر هست...


در جواب تنها ماندن امام حسن (ع) و کم یار بودن امام حسین (ع).


حالا به خیال بعضی ها میشود نور خدا را با فوت خاموش کرد....


و ما را ترسی از مرگ در این راه نیست که افتخار است...


و دلم میخواهد زیر هر پیامکم بنویسم التماس دعای شهادت...


"نامیرا" کمی سنگین باید باشد. اما گاها ترجمه ای مادرانه در کنارش دارم.... و شده است همدم لحظه های با هم بودنمان.




مامان محمدین
۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر

از امروز ؛ یک بوی دیگری می آید.


بوی باران! بوی برگ ریزان... بوی سرما !


بوی تغییر رنگ ها.


امروز همه چیز عوض می شود. امروز پائیز از راه می رسد.


و ما از همین امروز لحظه شماری مان شروع میشود برای رسیدن بهار.


از همین امروز داریم انتظار می کشیم.


و چقدر زیبا گره خورده با عرفه! آغاز برگریزان امسال.


مولای ما؛ بهار ما ! از امروز ... لحظه شماری ها آغاز می شود...


ما را به سربازی بپذیرید...


ما را به سرررررررررر  بازی ! بپذیرید مولا.

مامان محمدین
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

داشتم توی موضوعات یه تغییراتی می دادم...


درگوشی با خودم ها حذف شد. دو مورد بیشتر نبود. اما همین که پاک شد یه نفس راحت کشیدم.


به قول یه بنده خدا بیا توی "حــــال" زندگی کنیم. نه غصه گذشته رو بخوریم و از دست رفته ها رو .... و نه به آینده فکر کنیم و نگرانش باشیم.


اون بنده خدا؛ نمی دونه که این حدیث از امام علی (ع) ئه. البته شایدم بدونه. اما خوب تبدیلش کرده به یه اصل روانشناسی.


میگه بنویس بزن به در و دیوار خونه ات... اینجام خونمه دیگه.


خیلی از مسائل رو نمی تونی بنویسی بزنی توی خونه ات. اما توی وبلاگت با میهمان ها خیلی راحت تری.


پس بیاین توی حـــال زندگی کنیم.

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۸ ۱ نظر