بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۱ مطلب با موضوع «من و وبلاگم» ثبت شده است

بعضی وقت ها توی سکوت یه لذتی هست که توی شلوغی نیست.


این سکوت میتونه شامل محل زندگیت باشه.

میتونه شامل وبلاگستان باشه.

یا شامل شبکه های اجتماعی.


خیلی وقتا سکوت آرامش میاره.


من این یکی دو روزه دارم حسش میکنم. البته اگه بیماری همسر و ثبت نام بچه ها اجازه بده کامل لمسش کنم!!!

مامان محمدین
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸ ۲ نظر

هیچ جا وبلاگ خودت نمیشه.


حرفات رو میزنی... هزار بارم خودت میخونی. کلی هم کیف میکنی.


هزار و شصتاد بار تو تنهائی خودت کیف میکنی.


هر قدر هم شبکه اجتماعی باشه... وبلاگ یه چیز دیگه اس...


مامان محمدین
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر

وبلاگم کل سال نود و سه رو از دست داده بود.


من از بهمن سال نود و سه تا آخرین پست رو کپی داشتم. اما نمیدونستم ضربه مشکلات بلاگفا اونقدر کاریه که کل مطالب یک سال رو بتونه از بین ببره.


یکی از دوستان ، آدرس وبلاگ آقائی رو دادن که راهی برای برگردوندن (یا لااقل دسترسی به) مطالب ناپدید شده پیدا کرده بودن.


با تشکر از ایشون ؛ تونستم در عرض چند دقیقه از مطالبی که بلاگفا قورت داده کپی بگیرم.


شاید به درد شما هم بخوره!


راه حل اصلی رو در وبلاگ خود ایشون ببینید:


خاطرات مردی که کرگدن شد


مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹ ۰ نظر

یادمه یه بار

یه سالی

وسط حیاط نقلیتون نشسته بودی.

منم تازه ازدواج کرده بودم.

بهم گفتی این آسمون هم دلش خیلی پره. اما همش غر غر میکنه.

ادامه دادی به آقا ... میگم تو هم مثل این آسمونی. فقط ابری. یه بار خالی شو. اینقدر غر غر نکن.

دیروز تازه فهمیدم دخترت هم چشماش رو عمل کرده. پسرت هم زن دادی.

این روزها همه اش مشغول کاری. اوضاع زندگیت تغییر خاصی نمی کنه. نمیدونم چرا.

 

راستی! اینجا هم هوا دو روزه ابریه. دلمون برای یه بارش لک می زنه. چقدر بوی آخرالزمان میاد.

دو سه روز پیش قبل از ساعت هفت صبح با همسر و پسرها بیرون بودیم. مهاجرت عظیم کلاغ ها نظرم رو جلب کرد. دقیقا مثل اون روزها... مثل بچگیا.

البته تعدادشون خیلی خیلی خیلی زیاد بود. و چندین خیابون اون طرف تر از اولین کلاغی که دیدیم باز دسته های کلاغ رو می دیدیم که به سمت شمال می رفتن.

عصر همون روز هم نزدیک غروب یه تعداد خیلی کمتر.

میدونم که این کلاغ ها هم دلشون از این زمستون گرم و هوای ابری بدون بارش گرفته...

کاش 24 ساعت شبانه روز می شد 28 ساعت.

همیشه کار هست. و وقت نیست.

 

میدونی به چند نفر دلم میخواد زنگ بزنم حرف بزنیم؟ چند تا پیامک تو گلوی موبایلم گیر کرده؟؟؟

 

اووووووووووف. چارباغغغغغغغغغغغغغغ جانم... روزهای خوش سالهای قبل.... عالیه و همگی... دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه


از وب قبلی با تاریخ 7 بهمن 93


مامان محمدین
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۱ نظر

پر نکنید آقا جان

پر نکنید.

 

مردم همیشه در صحنه ی ما دوست دارند همه جا در صحنه باشند.

وقتی فاصله ات را با خودروی جلوئی حفظ می کنی یک نفر که دلش زده میشود از این جای خالی سه متری فوری آن وسط احساس وظیفه می کند.

اصلا حفظ فاصله معنا نشده در فرهنگ ترافیک ما.

 

توی امتحانات آن زمان هم صورت سوال این بود: جای خالی را با ...(جمله/ فعل/یا هر چیز دیگر) مناسب پر کنید.

شاید آن چیز مناسبی که باید در این جای خالی قرار بگیرد خودش است ... خود جای خالی.!



پ.ن: یه سری مطلب از وب قبلی هست که بلاگفا پروندش. میخوام کم کم بذارمش اینجا انشاالله.



مامان محمدین
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۰ ۳ نظر
مهاجرتی که نصفه نیمه باشه دردی رو دوا نمیکنه.

الان از ماهی ده تا پست (به طور متوسط) فقط یکی دو تاش اومده.

این یعنی به مهاجرت فکر نکن.

فکر کن کلا اومدی یه جای دیگه یه وب دیگه زدی.

خداحافظ بلاگفا برای همیششششششه.

(بچه ها من فقط یه مطلب قدیمی رو تو وب قبلیم پست ثابتش کردم تا آدرس اینجا رو بذارم همه مطالب بهمن به بعدم پرید. الان خیلی خیلی خیلی ناراحتم.باز خوبه ازشون کپی دارم. شاید یه موقع وقت کردم گذاشتم اینجا! )
مامان محمدین
۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۱ ۲ نظر

چرا این طوری شددددددددددددددددددد؟


ما به چیِ بلاگفا اعتماد کرده بودیم این همه ساااااااااال؟


از بهمن سال قبل به بعد مطالبمون به فنا رفت !!!!!!!!

مامان محمدین
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۵ ۵ نظر

داشتم توی موضوعات یه تغییراتی می دادم...


درگوشی با خودم ها حذف شد. دو مورد بیشتر نبود. اما همین که پاک شد یه نفس راحت کشیدم.


به قول یه بنده خدا بیا توی "حــــال" زندگی کنیم. نه غصه گذشته رو بخوریم و از دست رفته ها رو .... و نه به آینده فکر کنیم و نگرانش باشیم.


اون بنده خدا؛ نمی دونه که این حدیث از امام علی (ع) ئه. البته شایدم بدونه. اما خوب تبدیلش کرده به یه اصل روانشناسی.


میگه بنویس بزن به در و دیوار خونه ات... اینجام خونمه دیگه.


خیلی از مسائل رو نمی تونی بنویسی بزنی توی خونه ات. اما توی وبلاگت با میهمان ها خیلی راحت تری.


پس بیاین توی حـــال زندگی کنیم.

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۸ ۱ نظر

سلام آقای بلاگفا!


حال ما خوب نیست. خیلی حرف ها داریم که دوست داریم بگوئیم... مجالش نیست. خلاصه می کنیم...


ما هیچ نیازی به تغییر صفحه اول سایت نداشتیم؛ تصویر گلی که برای ابتدای سال 94 گذاشته بودی و بعد تصویر دست فرزند در دست پدر!


برای هر تغییر یکی دو هفته (با نمک و فلفل زیاد البته!) دسترسی ما قطع می شد.

فکر می کردیم این بار هم همان خبر است. اما نبود!


خودت به تاریخ آخرین پست ها نگاه کن. وبلاگهای نازنین ما دارد خاک می خورد. این وسط مشکل تو چیست واقعا به ما ربطی ندارد...


ما وبلاگهایمان را می خواهیم. وبلاگهایی که شاید سالها خانه مجازیمان بود. ارتباط هائی برای ما ایجاد کرد که خیلی هایش از حالت مجازی خارج شد.

ما وبلاگهایمان را می خواهیم. خانه هائی که شادی و غم را صاف و صادق حفظ و منتقل می کرد.


ما وبلاگهایمان را میخواهیم. کلی خاطره در دکوراسیونش چیده ایم.


عکس هایش را بگو... برای نداشتن گزینه ای به نام آپلود مستقل در سایت، ناز هزاران آپلود کننده را کشیدیم...


عکس هایمان دارد خاک میخورد. کلید را بدهید... ما هر روز خانه تکانی می کردیم؛ یک بند انگشت خاک نشسته روی گوشه کنار خانه ها.


آقای بلاگفا باورت می شود با اینکه وبلاگ جدیدی ساخته ام اما هر بار همزمان که بلاگ را باز میکنم تو را هم باز میکنم؟


آقای بلاگفا قبول کن که بد کردی. و باید تاوان بدهی.

مدتهاست دارم به تاوانت فکر میکنم...


به اینکه باید در ازای این اتفاق ناگوار غرامتی بپردازی.

و این غرامت چه می تواند باشد؟


عذرخواهی مثلا؟!


نه. این درد با عذرخواهی تو کم نمی شود. ما زابره شده ایم. و این چیز کمی نیست. دوستانمان را از دست داده ایم و این اصلا اصلا بازیچه نیست. دوستانی که شماره ای از هم نداریم.... ایمیلی نداریم....


کمترین کاری که می توانی انجام دهی تا کمی دلمان تسلی پیدا کند اینست که شرایطش را فراهم کنی تا وبلاگمان را به هر جا که خواستیم منتقل کنیم.



باور کن اگر روزی تو هم آنقدر رشد کردی که پناه شاخه های بهارنارنج شوی،


یا (وقتی که مرد شدی و مسئولیت پذیرفتی و نان آور خانواده شدی)حتی یک آتلیه غیر حرفه ای احداث کردی و برای عکس هایمان قاب هم در نظر گرفتی


یا وقتی آنقدر رشد کردی که مثل دریا شدی و با هر سنگ کوچکی آرامشت بر باد نرفت و کشتی نشستگان را حفظ کردی


آن وقت شاخه های بهار نارنج به تو تکیه خواهند کرد؛ و خیلی ها توی صف آتلیه ات تمرین لبخند خواهند کرد و حتما عکاس سفرهای دریائی شان تو خواهی بود...


شاید حتی بشود گفت یکی از نشانه های رشد و بلوغ تو همین امکان است... اینکه اجازه بدهی هر کس خواست برود؛ با همه بار و بندیلش.


هر کس ماند هم ، بایـــــــــد نهایت تلاشت را انجام بدهی تا راضی شود.... راضی.


یعنی آیا تو هم رشد را دوست داری؟!



بعدا نوشت: آمار وبلاگم شده:

بازدید امروز 1

بازدید دیروز 1


و اون یک نفر خودم هستم.... خودم!

چون حالا دیگه همه کسانی که نمی دونن بلاگفا به هم ریخته و توی این مدت هنوز هم وفادارانه میومدن سر می زدن مطمئن شدن که دیگه اون خونه صاحب نداره !


یه جورائی بوی مرگ میاد از وبلاگ های بلاگفا.




مامان محمدین
۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۴ نظر

هر بار که خونه عوض کردیم بچه ها به صورت کاملا ناگهانی تغییر رویه دادن. یعنی به شدت ترسیدن. حالا بسته به سنشون تعداد روزهاش کم و زیاد شده...


مثلا یکسالگی تا دو هفته گریه میکردن و نمیذاشتن از کنارشون تکون بخورم حتی برای رفع نیازهای خودشون. کلافه کننده بود.


سه سالگی شون یه هفته تو مود گریه کردن و غر زدن بودن...


حالا من هم در ایکس سالگی با این خونه جدید هنوز اخت نشدم. اضافه کنید به اینکه دو سه روزه پرستار مامان بزرگ همسرم هستم. و در حال اتمام دوره پرو خیاطیم هم هستم...


همه چیز قر و قاطیه! تفسیر نویسی و مرور و ... هم غیر از اینکه وقت گیرن؛ دغدغه برانگیز هم هستن!!!


من با همه ذوقی که برای این جابجائی داشتم اما بعد از این همه وقت این چهارمین مطلبمه...


خب دیگه باید برم از بازار اطراف خونه مامان بزرگ همسرم خرید کنم. یه جای ناشناخته اس... تا حالا نرفتم.


به امید حل شدن همه مشکلات...

مامان محمدین
۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۳ ۰ نظر