بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرنوشت آدم ها» ثبت شده است

بهم گفت
من شوهرم رو بیشتر از بچه های آینده ام دوست دارم.

بهش گفتم
منم شوهرم رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم که تو رابطه اش با بچه هاش دخالت نمیکنم و اجازه میدم خودش این رابطه رو مدیریت کنه.


سه چهار سال بعد:

فک کنم بچه از دست شوهرش افتاد یا سرش خورد به جایی.
به جای آروم کردن بچه و کنترل اوضاع
فقط داشت سر شوهرش دااااااد میکشید که
چیکارش کردی😐


آدما وقتی تو موقعیت دیگران نیستن راحت نظر میدن...


پ ن. چه خوبه که میتونم با گوشی آپ کنم.

اگه میدونستم زودتر میومدم.

مامان محمدین
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۹ ۰ نظر

وقتی تئوری ها عملی نمیشن.... تازه میفهمی که این حس آخرین نماز امروز یا آخرین سجده امروز


و بعدتر آخرین نماز عمرم... آخرین سجده عمرم


واقعا حسه. خودش نیست.


و حالا حالاها کار داره تا بشه خودش.


عین یه بازی.... بازیگر هر قدر هم قهار باشه باز وقتی داره ادای سر درد رو در میاره باز هم اداست...


یه مدت حس کردم این ادای من جدی شده...


خدا با یه بازی کوچوووولو بهم ثابت کرد که نه عزیز دلم... اینا همه اش بازیه.... رکب نخور...



ولی عجب دو سه روزی بود.... نگرانی از یک بیماری خفته و نهان...


و بعد حس های تلخ و شیرین بعدش.


تنها قسمت جالبش برام این بود که گفتم اگر حقیقت داشته باشه ... همین خواهم موند... همین !


و قشنگ ترین قسمتش اون نمازهای زیبا و اون حس زیبا بود.... اینکه به صورت واقعی فکر کنی این نماز آخرمه.


گاهی بد نیست شک کنیم به اینکه وقت میکنم از این سجده به سجده بعدی برم؟؟؟؟


مساله اینه که رول این شک کردن رو داریم بازی میکنیم.... تازه کلی هم باهاش حس معنوی میگیریم.


رول بازی کردن هم بد نیست. اما به شرطی که یک روز واقعا از نقش بیایم بیرون... و خودمون باشیم با همون نشانه های نقش.


نمیدونم قراره کی از این نقش بازی کردن بیایم بیرون. اما هر وقت و هر جا ... حتما میمون و مبارکه. حتما


مامان محمدین
۲۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۰ ۳ نظر

کافیست کمی سرک بکشی.

هر طرف را نگاه کنی پر از خبرهای ناب است.


مثلا ارمنستان این وسط چه کاره است. آذربایجان چه؟


حالا چه وقت است که کره شمالی سلاح های هیدروژنی اش را رو کند.


ترکیه کجا بود اصلا.


حرفی از کشوری مثل نیجریه هم نمی زنم...


اولش با خودم میگویم یکباره اینها چه شده اند.


اما با کمی تامل معلومم میشود که اصلا نمی تواند تصادفی باشد. اصلا نباید تصادفی باشد.


گردش این ایام نمی تواند بی قانون باشد.

و البته این ناآرامیها بی شک از پیش تعیین شده بودند.


مثلا برای رشد تکفیریهای سوریه ... اعراب عربستان ده سال است تابستان ها به سوریه می آیند برای خوش گذرانی....


و این هدفمند است... وقتی که خانه هایشان شده است محل آموزش!!!!


امشب داشتم فکر میکردم که ما کجای این قائله ایم؟


چه میتوان کرد؟ اینکه ظهور نزدیک باشد خیلی خوب است... اما خوبتر آنست که بتوانم کاری انجام دهم...


زمین و زمان آبستن هستند و درد عظیم و مشترکی در وجود همه ما خواهد پیچید....


شاید الان فقط نالیدن دیگران را دیده باشیم. اما دیری نمی پاید که ما هم احتمالا به شکلی دیگر این درد را خواهیم چشید.


برای آن لحظه ها جز ایمان راسخ از خدا برای همه مان چه میتوانم بخواهم؟


فکر میکنم این همانجاست که آسمان دید و بارش را نتوانست کشید!!!

همان وقت است.


آسمان این روزها را دیده بود پیشاپیش. و می دانست شانه های کوچک ما شاید بهتر از پهنای وسیع او میتواند تحمل کند.


ما منظورم مای نوعی است...

امثال سمیه ها....همسر شهید صدرزاده ها...


یک لحظه چشم هایم را می بندم...

میتواند این قائله راحت تر جمع و جور شود... اما به گمانم یک عده نمیخواهند.


یک عده اصلا قرن هاست منتظر این لحظاتند...


تو گویی همه نشسته اند به تماشا. و هر کس از هر طرف که میتواند یک شعله کوچک به آتش ماجرا اضافه میکند.


این وحدت نابی که در جریان مقابله با دشمن حقیقی! صورت گرفته آنقدر خواستنی و زیباست که مطمئنا در قالب کلمات نخواهد نشست.


دلم میخواهد بروم دست دوستم خانم ر. را بگیرم و بیاورم پای این کانالهای خبری بنشانم و توی چشم هایش زل بزنم و بگویم : اینها همان سنی هائی هستند که تو لعن شان میکردی.


اینها همانها هستند. اما وقتی حقایق ناب به گوششان رسیده سر تعظیم فرود آوردند...


اما حیف از وقتی که بخواهم خرج امثال او کنم.


به گمانم این که مدتی ننوشته بودم ... پر چانگی امروزم جبرانش کرد.



مامان محمدین
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر

س

و

ب


دخترهای خیلی پاکی هستن.... معتقدم خدا انتخابشون کرده...


کاش خدا کمکمون کنه که با هم راه رو بریم.

مامان محمدین
۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر

بچه ها رو گذاشته بودم خونه مامان و به سرعت زده بودم بیرون برای رتق و فتق امور.


از عینک فروشی قصر که اومدم بیرون دقیقا اون طرف خیابون دنبال شعبه بانک ملت میگشتم. یه دفعه میخکوب شدم.

خودش بود... داشت با تلفن صحبت میکرد. مخالف جهت همدیگه حرکت میکردیم. یکی دو قدم برگشتم ... و در فاصله سی سانتی صورتش بهش خیره شدم.


مرضیه حاجی پور بود که دیگه خیلی لاغر کرده بود. اما من شناختمش... اونم شناخت. اما فامیلیم رو اشتباه گفت.


کلی یاد گذشته کردیم... یاد ایام دانشجوئی. بهش گفتم دیگه اون دختر ساده و شهرستانی نیستی. به قول خودش خیلی از اقتضائات اون دوران رو از دست داده بود... که البته طبیعیه . و برای منم رخ داده البته.


ولی خوب همه تعصبات اون دوران برام کاملا به صورت عقلانی به باور تبدیل شده.


چقدر از همه بچه ها خبر داشت... از اینکه کی سر کار میره... کی نمیره... کی ازدواج کرده کی چند تا بچه داره.

حس خوبی بود... یاد آوری اون دوران.


اسم ها هم خوب یادش بود... مثلا اسما مشتاق... شهلا سجادی ... طاهره سلیمی... فهمیه صبوری...بنفشه فتح اللهی...

بر و بچ اصفهانی... و البته آقایون... که یکی رفته تو کار نظامی... بقیه هم مثل اینکه دستشون جاهای خوب بند شده!


دیشب هم دانشگاه اصفهان دعوت بودیم برای یه جشن! (البته جشن رو معمولا ... و شادی رو ... مردم ما با گناه اشتباه گرفته ان... همون طور که عزا رو هم با گناه قاطی کردن!!!)


جشن توی سالن نیلفروش زاده بود. راستش حال و هوای اطراف دانشکده بودن خیلی بیشتر از خود جشن بهم چسبید...


یادش به خیر.


از جاهائی رد شدیم که من سالها پیش با دوستانم ازش رد شدیم... یادم اومد به شعر خوندن هامون ... با سمیه کنعانی... هاجر صالحی... هاجر نیلی پور...

آخخخخخخخ که چقدر راحت بودیم.


مرضیه گفت لاغر شدی! گفتم تو دلم بله دیگه... بخور و بخواب خونه بابا رو مقایسه کنم با بدو بدو الان؟


یادمه بچه ها(همگی!) اون سال یه قرار گذاشتن برای چند سال بعد. که دور هم جمع بشن. من اون سال خوشم نیومد... شاید الان هم دوباره تکرار میشد خوشم نمی اومد.


اما خیلی جالبه. همه ماها ده دوازده سال پیر شدیم... با خانواده جدید (اکثرا) ؛ میشد که جمع خوبی بشه البته اگر همفکر میبودیم. که البته نبودیم و مطمئنا الان هم نیستیم...


فقط یادی بود از قدیم ندیما... پیر شدیم دیگه!




مامان محمدین
۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۱ ۱ نظر

شاهدان ماجرا دارن صحبت میکنن. ما میخکوب تلوزیونیم.


بچه ها اجبارا رفته ان برای خواب!!!


یکی شون پا میشه بره دستشوئی (الکی!)...


بعد من یکی از پیج های سعودی رو  نشون میدم و با همسرم به ال ال کردن بعضی ایرانی ها برای پاسخ به توهین و تحقیر و قتل عام مردم ؛ می خندیم.


پسرم میگه معلوم نیست مامان بابا دارن میخندن یا گریه میکنن...


جفتمون همون طور که اشک می ریختیم از خنده به اون عربی حرف زدن... سرمون رو گذاشتیم روی زمین و های های گریه کردیم....


مثل قبلش.... قبل از دیدن اون پیج!


الهی برای دل رهبرم بمیرم.


الهی برای مولای عزیزتر از جانم بمیرم... مولا جان ... منتظرتونیم...


پ ن : همه چیز تحت الشعاع این اتفاق قرار گرفته... نتونستم از حس اول مهرم بنویسم. شاید نوشتمش...




مامان محمدین
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۵ ۱ نظر

فرض کنیم سر کلاس درس هستیم.


فرض کنیم یک عده هستند که درس را می فهمند اما میخواهند هم معلم را اذیت کنند هم بقیه را. نمیخواهند به ته کتاب برسیم فقط به این دلیل که وظیفه شان زیادتر و سنگین تر میشود.


نمیخواهند منبع امتحان خیلی قلمبه سلمبه باشد.


هی ادای این تنبل ها را در می آورند. خودشان را میزنند به نفهمیدن. و البته کسی که خواب است بیدار میشود اما کسی که خودش را به خواب زده است اصلا.


یا فکر کنید قصد داریم به اردو برویم. یک عده با مقصد موافق نیستند. مدام چوب لای چرخ میکنند. خیلی از بچه ها منتظرند اتوبوس حرکت کند و آنها به ته سفر برسند.

اما آن عده قلیل با رفتارهای خاص و کارهای خاص تر؛ در حال خراب جلوه دادن اوضاع هستند.


شما چه حسی به این افراد دارید؟


چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند انرژی معلم را و همه همکلاسی ها را بگیرند؟؟؟



چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند که نفهمند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


چرا بعضی ها دوست دارند کوووووووووور باشند؟؟؟


یعنی واقعا آن طور زندگی کردن مزه ای هم دارد؟ لذت آن رفتارها و آن زندگی ها چیست؟ این اصطکاک ها چه لذتی برای روح و روان آنها به همراه دارد یعنی؟!



کتاب را کتاب ظهور و  مسافرت را به سمت نهایت اهداف انقلاب و کلاس را کلاس انقلاب اسلامی اگر بدانیم؛ این روزها خیلی ها میشوند مصداق کسانی که میخواهند کور باشند و تنبل!!!!!!



البته همیشه کلاس ها به انتها میرسند؛ اردو برگزار میشود و کتابها تا انتها تدریس میشوند.


ما یاد گرفته ایم که آنها را بعد از ارشاد رها کنیم به حال خودشان! بخیل که نیستیم دوست داریم جشن و شادی هایمان را با همه قسمت کنیم.

اماااااااااااااااا

کسی که خود ش نخواهد ... خودش نخواسته است.

مامان محمدین
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

نه که مسافر بوده ام

نه

که به تازگی دوباره فیلَم یاد هندوستان کرده است.


به تازگی تماسی داشتم که یادم آمد ؛ توی یکی از جاده های کشور بادی می وزد و همه روسری ها را می برد.


اگر چادر هم داشته باشی و چادر و روسری ات را نبرد یک اتفاق دیگر می افتد.


اتفاقش خیلی ناگوار است. اینکه به پله های مادی بالاتر نگاه کنیم. اینکه بدویم تا پله بالائی را فتح کنیم. و نرسیده با عرق راه خشک نشده دوباره به فکر فتح قله های جدیدتریم.


مثلا فلانی در شهر خودش اصلا معنای خیلی از واژه هائی که الان استفاده میکند را نمی دانست.


جل الخالق!!!


اگر لااقل کمی در گذشته اش بوی این زندگی می آمد نمی گفتیم که یک باره خودش را گم کرد. اما متاسفانه؛...

مامان محمدین
۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

همیشه واقعیت با چیزی که ما تعریفش میکنیم متفاوته. یا اینکه میتونه متفاوت باشه.


همسایه روبروئی(ب) ما تازه اومدن ساکن شدن. همسایه کناری(ر) میگه که باردار هم هست. یه پسر هم سن و سال دوقلوهام داره.


خلاصه ما هنوز خیلی باهاش آشنا نیستیم. ولی خوب همسایه کناری دو سالی هست ساکنه و خیلی خوب میشناسمش. تو همین وب و توی وب قبلی درباره اش نوشته ام... خیلی زیاد.


چند روز پیش همسایه روبروئی (خانم ب) اومد در رو زد. رفتم دم در. پسرش از روبرو میگفت بیا ! گفتم مامانت چیزی شده؟

مامانش اومد دم در و گفت مارمولک بزرگی توی خونشون اومده و همسرش هم نیست و تلفنی هم گفته که از همسایه ها کمک بگیر.

خب من آدم ترسوئی نیستم اما واقعیت اینه که قهرمان هم نیستم. بخصوص از بعد ازدواج یه مقدار هم نازم بیشتر شده در این مسائل.


بهش گفتم شرمنده همسرم خونه نیست. و کاش از دستم کاری بر می اومد. گفت اشکالی نداره الان زنگ خانم (فرضا ر) رو میزنم.

من و بچه ها رفتیم سر کار خودمون. میدونستم که همسر خانم ر خونه اس و حتما حل و فصلش میکنه.

در عین حال همسر خودمم دیر کرده بود و منتظر بودم.


صدای آسانسور اومد و بعد هم صدای یه مرد! که خوب طبیعتا همسر هیچ کدوم از واحدهای طبقه ما نبود... از چشمی نگاه کردم.

چادر خانم ر رو دیدم. که رفت توی خونه خودش.

و آقائی که یه پاکت و یه نایلون مرغ تکه شده دستش بود و با تلفن داشت میگفت نگران نباش رسیدم. و بعد رفت تو خونه آقای ب.


مطمئن بودم آقای ب نیست. یه مقدار دیگه منتظر شدم بلکه همسر بیاد. و در همون حین دیدم که در خونه خانم ب کاملا بسته نشد.

باز رفتم سراغ کارهام.

تا اینکه همسرم اومدن...


چند روز بعد خانم ر داره برام روایت میکنه:

وای خانم جان این خانمه خیلی بد حجابه (راست میگفت چادرش نازک بود. اما شاید اگه ما هم بودیم و باردار بودیم و ترسیده بودیم اولین چیزی که دستمون میرسید مینداختیم سرمون.)


وای نمیدونی که! معلوم نیست شوهرش هفته وار کجاس که نمیاد بهش سر بزنه. اینا خیلی مشکوکن.

بعد از چند بار گاز گرفتن دستش! میدونی یه پسر جوووووووووووون اومد خونشون. یه عالمه هم خوراکی براش خریده بود.

خود خانمه هم گفت دوست شوهرمه.

بعد هم رفتن تو در رو کامل بستن!!!!!!!! حالا باز بچه اش بود... چند بار دیگه دستش رو گاز میگیره.

آقای ر هم میگه چقدر زششششششششششششت... چقدر بدددددددددددددددددددددد...


البته فوری هم رفت ها. ولی به هر حال بهت گفتم حواست رو جمع کنی. تازه این مرغ ها رشوه بود!!!!!!!!!!!!!!

ما هم فامیل تو این شغل آقای ب داریم. میگه خیلی راحت میشه رشوه گرفت....



فقط تونستم توی دلم به حالش تاسف بخورم. یعنی ادعای فرهنگی بودن میکنه. مدرکش هم فوق هست.

مدام داره تو سر کل ساختمان میکوبه. هی داره میگه من مث شماها خااااااااانه دار نیستم(دهن تون رو کج کنین و این جمله اخیر رو بخونین) !!!

من حقوق بگیرم. من دسته چک دارم. شغل رسمی دولتی دارم. یک عالمه مشاور زیر دست من هستن. تو خونه شریکم. حقوقم از شوهرم بالاتره و الخ...


یه همچین روایت گر هائی هم وجود دارن. خودتون رو در مظان اتهام قرار ندین. مراقب باشین. بعضی ها چه بخوان چه نخوان به راحتی آب خوردن براتون حرف در میارن.


حالا نمونه های خفیف ترش هم بوده ؛ که با پوست و گوشتم چشیدم و گفته ام به درررررررررررررررررک اینقدر بگن تا حلقشون پاره بشه.

اما این واقعا خیلی فجیع بود.


یعنی اگه یه روز برای ما این اتفاق بیفته و ضمن اینکه طرف داره وارد خونه مون میشه با همسرمون چک میکنه که رسیدم نگران نباش... و در خونه هم روی هم نره و فوری هم طرف برگرده یک نفر میتونه برامون ... زبونم لال.


به تخم چشماتون هم اعتماد نکنین...


بعدا نوشت: این رو در جواب کامنت دوستمون نوشتم که گفتن بهتر بود دیده هات رو برای خانم ر میگفتی:


میدونی ماجرا چیه؟ این خانم ر همون لحظه که داره حرف میزنه میتونه صد و هشتاد درجه حرفش رو بچرخونه. کلا تعادل روانی نداره.

بله در خیلی موارد مثل حجابش ازش دفاع کردم. و حتی بهش گفتم بابای خودمم تو همین شغل بود و همکارهاش هوای ما رو میداشتن وقتی بابا نبودن!

اما بعد که خداحافظی کردیم یادم اومد که در کاملا بسته نشد؛ صحنه ای که دیده بودم یادم اومد.
(ببین مثلا این خانم ر میگه من اصلا بازیافت جمع نمیکنم. دو هفته بعد میگه وای برم بازیافت هام رو تحویل بدم!!!! میگه دخترم نمازش رو سر وقت میخونه و کلی قربون صدقه اش میره. دخترش میگه واااااااای مامان اذان (مغرب)رو گفتن...خانم ر  یه چشمی برای من نازک میکنه و میگه عزیزم دلش پر میزنه برای نماز... که یهو دخترش میگه مامان یعنی الان نماز ظهر و عصرم رو باید قضا بخونم؟؟؟؟ مادره دوزاریش میفته یهو میگه آره آقای ر که خونه نباشه بچه ها از غصه نماز نمیخونن!!!! )




مامان محمدین
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

جالب اینکه همین یکی دو پست اخیر درباره سکوت نوشتم. و سکوت آن پست چقدر دلچسب بود.

اما امشب میخواهم از یک سکوت سرد و سنگین؛ از یک سکوت مسبوق به سابقه(در هر نقطه از تاریخ، بخصوص تاریخ ما شیعیان)؛ از یک سکوت تلخ صحبت کنم.


سکوتی که ... بگذارید از یک زاویه دیگر نگاهش کنیم. گاهی برای وضوح بیشتر یک مسئله لازم است آن را از وجهی دیگر واکاوی کنیم.


برداشت شخصی من اینست که  کل ارض کربلا  و  کل یوم عاشورا یک شعار صرف نیست. و میتواند در همه زمینه ها مصداق داشته باشد.

مثلا مسائل سیاسی و نظامی کشور. و مسئله ولایت فقیه و ...


اما نمیتوان منکر شد که این مطلب بر مسائل جاری یک خانواده یا فامیل هم صدق می کند. اگر در روابط دوستانه تان هم جائی حق و ناحق مخلوط شد، یا جائی حق را چنان مظلومانه شهید کردند که ناحق به خودش بالید و غره شد شک نکنید که یک حسین تنها رها شده است.


اگر روزی ناحق چنان گستاخ شد که توانست نظر بزرگان را به سمت خود جلب کند ، آن روز بترسید که قرار است حسین شهید شود...


و در سرزمین کرب و بلا؛ حلوا خیرات نمیشود.

به هر کسی به اندازه بزرگواری اش، به اندازه تقوائی که دارد بلا می رسد.


و در سرزمین کرب و بلا، فقط و فقط دو پرچم هست، یکی پرچم حق؛ و دیگری ناحق.


نمیتوانی در یک روز هم زیر پرچم حق باشی و هم زیر پرچم ناحق. اصلا چنین چیزی غیرممکن است. مگر آنکه تغییر رویه بدهی. هیچ کدام از این دو صراط، با آدم دم دمی مزاج کنار نمی آیند.


و پرچم سومی هم وجود ندارد. متاسفانه هستند کسانی که خیال میکنند با حق هستند؛ در گوش حق میگویند حق با توست و در گوش ناحق میگویند حق با توست.

اینها ناخالصی دارند. هنوز آنقدر خالص نشده اند که بتوانند با صداقت و اخلاص زیر پرچم حق سینه بزنند.

سرشان را بالا بگیرند و با افتخار بگویند من حسینی ام.


و اما گروهی هم هستند که سکوت میکنند. یا با حقند یا با باطل. به هر روی در کربلا بودن سکوت نمی طلبد. باید و باید اعتقاد قلبی بیان شود؛ چرا که اهل حق اگر سکوت کنند یعنی به آن امر باطل راضی اند.


و در قرآن مصادیق بسیاری هست که ساکتان؛ جزء همان گروه باطلند... و الا قدمی هر چند کوچک در جهت یاری حق برمیداشتند.


منش اسلامی اینگونه است؛ که اگر مظلومی دیدی یاریش کن. که اگر یاری نکنی به اندازه همان ظالم گنه کاری.


و ما فراموش میکنیم که قرار است هر روز در زندگی مان حسین ها را ببینیم ... و یزید ها را نیز.


و سکوت ...


اصلا معنای خوبی ندارد. وقتی به اندازه کافی توانستیم حسین های روزانه مان را شهید کنیم؛ به راحتی میتوانیم زیر پرچم کفر برویم بی آنکه متوجه شویم.


و همین زیر لوای کفر بودن هاست که ظهور را به تعویق می اندازد.

و زندگی را تهوع آور میکند.


آری این است حال این روزهای زندگی های ما...




مامان محمدین
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۶ نظر