شیار 143
مامان میگن بچـــــه بودیم نصف شب با صدای اون بیدار می شدم. داشت لباس هاش رو جمع میکرد بره فلسطین.
حالا چرا نمی رفته یا چی مانعش می شده نمیدونم. فقط میدونم خیلی سنش کم بوده.
دادا اولش سرباز سپاه بود... سنندج.
با پدربزرگم یه عکس داره اونجا. که چندین سال پیش وقتی داشتیم عکس ها رو می دیدیم مامان گفتن وااااااااااای بابا (رو به پدر بزرگم) اصغر یه دوست شبیه شما داشته.
اون دوست همون پدربزرگم بود... فکر کن بعد از ده سال چقــــــــــدر تکیده شده بودن!
دادا دیگه نیومد.
من یادمه بچه بودم داشتم با خدا حرف می زدم که دائیم رو برگردون. مگه تو مامانم رو دوست نداری؟ مگه نمی بینی چقدر شبها گریه میکنه؟
تو این سالها اسرا آزاد شدن؛ و خاله چهارمی از استرس اومدن دادا درسش رو رها کرد. اما دادا نیومد...
و چقدر انتظار سخت بود. چقدر سخت بود... چقدر سخت بود... این سالها اسم فاو میاد یا والفجر هشت یا کارون یا کارخونه نمک؛ داغون میشم.
تو این مدت هم یکی از بزرگان سیاسی فامیل به منطقه رفت اما خبری نبود تا اینکه؛ زندائی دیگه نرفت خونشون. منتظر دادا بود. هشت سال تمام. کم کم زمزمه هائی شروع شد که خواستگار داره.
اما اون نمیخواست از خونه پدربزرگ بره.
طلاق غیابی براش گرفتن. و زندائی به عقد دادا رسول در اومد.
سالها غصه مامان و خاله ها چی بود؟ اینکه وقتی اصغر بیاد و ببینه زنش نیست چیکار میکنه؟ رسول چیکار میکنه؟
همه اش داشتن ماجرای اسرائی که سالها بعد( حتی بعد از اینکه مراسمی براشون گرفته شده) برگشته بودن رو می شنیدن یا مرور میکردن.
تو خیالات زیباشون براش زن هم در نظر گرفته بودن.
اما یه بار یه خبرهائی شد... همه جا سیاه شد. روز دانش آموز بود. چقدددددددددر جمعیت اومده بود برای تشییع.
دادا اومد. و حالا گلستان شهدا رفتن های گاه و بیگاه معنا پیدا کرده بود... دیگه سرگردون نبودیم.
چقدر قبرش رو بغل کرده باشن خوبه؟
مامان بزرگ تا اون روز واقعا منتظرش بودن.
پدر بزرگ اما هنوز هم منتظرشن. وقتی مراسم تموم شد گفتن: حلالت باشه هر چی خرجت کردم. اما تو بچه ی من نیستی.
من سالها منتظر دیدن اروند بودم. خیلی زیاد. خیلی
تا اینکه از طرف دانشگاه رفتم اردوی جنوب. از اصفهان باهاش شرط کرده بودم که یه جوری خودش رو به من نشون بده.
و اونجا برام اتفاقی افتاد که برای هیچ کس دیگه نیفتاد... پریدن روی بلم و افتادن توی جوی آب؛ از نظر شماها شاید اصلا معنای خاصی نداشته باشه.
اما حس کردم دادا حواسش بهم بود.
دیدن دادا حتی توی فیلم های مختلف جنگ آرزوی مامانه... آرزوی منه. مامان هنوز اگه عکس دسته جمعی از جنگ ببینن دارن دنبال دادا اصغر می گردن.
نورالدین پسر ایران به من نشون داد که جنگ خیلی خیلی گسترده بوده
و پائی که جا ماند به من گفت همه اون فکرهائی که میکنی درسته...
میدونین؟
دادا به گفته همرزمانش اسیر شد. مهرابی ! :( همرزم و دوست دادا.... آقای مهرابی که سالها دلم خواست بیاد برامون از دادا بگه اما هر بار فقط اومد اشک ریخت و رفت و فقط گفت خودم با دوربین دیدم اسیرش کردن ... تیر خورده بود توی رانش.
و بعدها سه نفر مختلف اومدن به پدربزرگ گفتن که پسرتون دیشب از رادیو عراق پیام داد. گفت من اسیرم. الان بیمارستان رمادیه3 هستم؛ تیر خورده توی رانم.
نشونی داد... نشونی مامانش/ عموش و شما رو.
پدربزرگم رو خیلی ها می شناسن.
برای همین مامان اینا سالها منتظرش بودن.
بخصوص که دادا یاد گرفته بود بخاطر سپاهی بودن اگر حس کرد اسیر میشه پلاکش رو در بیاره و بندازه.
پس این جسد(غیر قابل شناسائی، توی اون زمان البته؛) با اون پلاک خیلی هم دل کسی رو راضی نکرد. این جسد توی فاو پیدا شده بود اما آخرین بار دادا از رمادیه پیام داده بود...
و بعد یه نفر توی حرم امام رضا(ع) به پدر بزرگ گفته بود با هم توی یه اردوگاه بودیم. خب پدر بزرگ متاسفانه آدرس اون شخص رو گم کردن؛ به دلیل کهولت سن.
همه این ها رو که بذاریم کنار هم یه تکه از پازل کمه! که پس کجاست؟ دادا کجاست؟؟؟
کافیه پائی که جا ماند رو بخونین ... متوجه میشین که دیگه نباید منتظرش بود.
اون حتما توی بیمارستان به دست پرستاران نظامی بعثی شهید شده. با قیچی هائی که توی بدن بیمارها با دلیل و بی دلیل فرو می کردن. با بی اخلاقی هائی که داشتن... با عفونت زخم هائی که رسیدگی نمی شد...با جراحی های بدون بیهوشی!!!! با داروهائی که به بیمار داده نمی شد... و خیلی چیزهای دیگه.
من شخصی رو میشناسم که بهم گفت اون کسی که توی قبر به جای دادا هست؛ یه نفر دیگه است. من به تمام حرف های این شخص رسیدم.
و میدونم که دادا یه جائی تو زمین های اطراف اون بیمارستان های نظامی خاک شده...
کاش از همه پدر مادرهای شهدا نمونه گیری دی ان ای میکردن. و توی یه بانک اطلاعاتی ثبت می کردن... شاید یه روزی دادا دلش خواست برگرده....
کسی چه می دونه....
کسی چه میدونه؟!
و چشم انتظاری هنوز ادامه داره...هنـــــــــــــــــــــــــــوز
چه داداهایی که هنوز برنگشتن.
و چقدر باید شرمنده شون باشیم از این همه کم کاری هامون.
خدا به همه تون صبر بده عزیزم.
کاش فرصتی داشتین برای مکتوب کردن کامل این خاطرات. اینها باید بمونه برای آیندگانمون. قلمتونم که خوبه.