بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۳ مطلب با موضوع «دوستانه» ثبت شده است

س

و

ب


دخترهای خیلی پاکی هستن.... معتقدم خدا انتخابشون کرده...


کاش خدا کمکمون کنه که با هم راه رو بریم.

مامان محمدین
۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر

هیس هیس گوش کن...

ببین دیگه این لحظه تکرار نمیشه ها...


گوش کن.


داری ظرف می شوری.

قلم قرآنی داره با آخرین سرعت جزء هشت رو برات میخونه.


خودتم زیر لب همراهیش میکنی.

هیس... هیس ... هیسسسس

گوش کن.


از توی پذیرایی صدا میاد.


یه صدای دلنشین!


بااااااااااااااباااااااااااااااااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآآآآآببببببب داااااااااااااااااااااااااااااااد...

و تکرار چند باره هر کلمه با تاکید بر یک حرف خاص.


و فاصله بچه ها با همدیگه... که تقلب نکنن از رو دست هم...


واااااااااااااااااااای هر مشکلی هم توی زندگی وجود داشته باشه نمیشه چشمات رو نبندی و این لحظه رو سفت و محکم نچسبی....

قورتش ندی.


خیلی خوشمزه است... فارق از اینکه الان از چی داری غصه میخوری... به کی داری فکر میکنی... نگران چه کسانی هستی...

فارق از همه اینها باید این موقع ها بشینی و چهار چشمی صحنه رو حفظ کنی.... تا بعدا با خاطره اش کیفففففففففف کنی.



راستی هر وقت از دروازه تهران رد میشیم .... از زیر اون پرچم بزرگ جمهوری اسلامی ایران ! دلم پر می کشه.


تا خود پرچم میره و تعظیم و عرض ارادت میکنه به ساحت مقدسش....


لحظه با شکوهیه. بخصوص که از خونه دوست بسیجیت هم اومده باشی.... همه هم بوده باشن...


تاززززززززه باد هم بیاد..... و پرچم عرض اندام کنه توی تاریکی شب!


گاهی وقتا لازمه ساکت باشی.... و به بقیه نگاه کنی.



هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.

مامان محمدین
۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴ ۰ نظر

گاهی وقت ها خودت می کشی و می بری هر جا که میخواهی.


ماجرای 13 آبان امسال برای ما خیلی زیبا بود.


یک نوع هدایت زیبا داخلش بود... اصلا آن روز خیلی خاص بود.


نشستم روی نیمکت. سرمای هوا دویده بود زیر پوستم. میوه ها را دادم دست پسرها. خرمای برداشتم و همانطور نشُسته! خوردم!!!


از همان دور که می آمدیم این سمت دیدمش.... نشسته بود. و داشت کتاب محبوب را میخواند. اما نمیخواند... میخورد...

انگار در دنیای بود که ما نبودیم. خواستم شریک دنیایش شوم.


به بهانه گروه تلاوت تلگرام! جرات کردم...


و شد سپیده جان ! ما...


امید که بماند این ارتباط... ارتباطی که بی شک به قول او ... "خدا جان" ...  رقم زده بودش...


شعرهایش را می خوانم ... و چشم هایم را می بندم... او همان سمیه ده دوازده سال پیش است.


خوش به حالش.


حالا صندلی ای که روی آن آشنا شدیم برایم یک مکان خاص است... خیلی دوستش دارم.


حالا منتظرم ببینم خدا جان چه میخواسته در این دوستی! چه طرحی ریخته.... تا بازی اش کنیم...


سپیده های زیادی هستند که باید با آنها بود.... و لابد سهم ما برای این با هم بودن صفحه های تلاوت روزانه مان است فعلا.


باشد که دیداری تازه شود.... و صحبت ها شود.... البته بدون حضور دوقلووووووووووهاااااااااااااااااااا !



مامان محمدین
۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۳ ۱ نظر

همین امروز شال و کلاه کنید و از خانه بزنید بیرون.


یادتان باشد قبلش سرچ کرده باشید و اسم یکی از بهترین روان پزشکان شهرتان رو کشف کرده باشید. مطبش را از روی نقشه پیدا کنید و بزنید بیرون.


در راه به همه غصه هایتان فکر کنید. همه بیچارگی هایتان را بشمارید.

از حرف های خاله زنک ها پیش خودتان گلایه کنید.


از زندگی و دنیا خسته شوید.

افسرده شوید.


راستی همه بدی های همسرتان را از اول زندگی تا الان ردیف کنید. از قوم خویش ها هم دریغ نکنید.


باید دوز افسردگیتان بزند بالا.


به محض ورود به مطب چشم هایتان را باز کنید. گوش هایتان را تیز کنید. درد و دل مردم رو بشنوید. گاهی نگاه ساده ای به اطراف بیندازید. حواستان باشد که به کسی خیره نشوید.


حالا وقت چیست؟


اینکه گوشی تلفن تان را در بیاورید. کمی با آن ور بروید.

و بعد بزنید بیرون.


فکر میکنید دنیا چه رنگی است؟

حتما احساستان را بنویسید.


حتما افکار جدیدی که به ذهنتان رسیده است را به خاطر بسپارید.


هر وقت دیدید که از زندگی ناامید شده اید بروید همانجا.

و همه این لحظه ها بگذرانید و برگردید. مطمئن باشید خیلی خیلی خیلی به زندگی امیدوار می شوید.



مامان محمدین
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر

یه مشکل مهمی توی زندگیش داره.

که من هر چی تلاش میکنم بهش بفهمونم که ای بابا یک عااااااااااااااااااااااااالمه دل خوشی داری حالا این یه مشکل هم کنارش تحمل کن؛ قبول نمیکنه.

خیلی ناامیدانه صحبت میکنه.


اما بحث اصلی من سر این مسئله است که میگه:


خدا لعنت کنه اونائی که باعث شدن نه برف داشته باشیم نه بارون.

خوب منم میگم آمین.


ادامه میده که به اسم دین و دینداری هر کار خواستن میکنن.


سکوت میکنم و بعد رو به نفر دیگه ای که توی بحث هست میگم آره بابا از نشانه های آخرالزمانه.


مائیم که با گناهانمون باعث میشیم بارش کم بشه.


بحث که به اینجا میرسه کلا خودش رو میزنه به نشنیدن. از اول صحبت های من بلند شد دنبال یه کاری رفت... با اینکه همونجا حضور داشت اما خودش رو زد به نشنیدن. (غرض ورزی تا کی؟ تا کجا؟ بابا ما حدیث داریم که بی اخلاقی ها بی حجابی ها بی دینی ها باعث خشکسالی میشن... و از نشانه های آخرالزمان همینه.)


مصداق آیه و فی آذانهم وقرا.... و در گوش هایشان پرده سنگینی است...



متاسف شدم براش.

همسرش هم کپی خودش فکر میکنه! خب این بده. خیلی هم بده.


اختلاف نظر لازمه. اگه دو نفر اختلاف نظر داشته باشن در حالیکه در مسائل اساسی مشکلی با هم نداشته باشن و به اندازه کافی با هم دوست و صمیمی باشن و البته عاشق! خیلی خیلی توی رشد معنویشون تاثیرگذاره.


معتقدم که میشه در محیط امن خانواده به سادگی نقد کرد و نقد شد. و راه حل داد و راه حل خواست.

وقتی مطمئن باشیم طرف مقابل هیچ گونه نیت بدی نداره. داره از بالای گود نگاه میکنه و طناب انداخته که بیای بالا... که خودت هم درست فکر کنی.


اما یه چنین فضائی رو به سختی میتونیم پیدا کنیم توی خانواده ها.


یا هر دو موافقن؛ و در حال تائید همدیگه! که اگه تو مسیر معنویت باشه چندان اشکالی نداره. به شرطی که مطابق با موازین دینی حرکت کنند.

یا اینکه موافق همدیگه نیستن و اول نزاع و درگیریه.


خدایا پرده ها و حجاب های شناخت و معنویت رو از ما بگیر.

مامان محمدین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر

دوران پیش دانشگاهی هم کوتاهه هم سر آدم تو لاک خودشه. دیر میاد. زود میره. و خیلی هم دنبال برقرار کردن ارتباط نیست.


من از اون سال خاطرات زیادی ندارم. البته یادمه بودن کسانی که توی دستشوئی آرایش میکردن میرفتن خونه.


ولی چند نفر خیلی خوب توی ذهنم موندن!


بخصوص دو نفر.


من صحنه هائی که مژده.م پای تابلو بود و با دست چپ مسئله حل میکرد و همه موهاش بیرون بود و مقنعه اش یه دفعه از پشت میفتاد رو یادم نمیره. مجبور میشد با دست  گچیش موهاش رو جمع کنه و مقنعه اش رو درست کنه. این کارش خیلی خنده دار بود برامون.

ادا اصول هاش یادمه. کلا جک بود. خیلی هم لات وار حرف میزد. و یه دار و دسته درست و حسابی داشت واسه خودش. درسش هم هر وقت میخوند خوب بود...



یه نفر دیگه اشون زهرا.ن هست که یادمه. اون موقع ها زهرا آخر کلاس می نشست. و من نمیتونستم درکش کنم که چرا زنگ تفریح ها چادر سرش میکنه! همیشه بهش فکر میکردم. خب ما یه بابا مدرسه بیشتر نداشتیم که... شایدم دو تا.


زهرا به شدت کم حرف بود. و البته شاگرد اول کلاس بود.

زهرا به معنای واقعی کلمه شیعه بود. یادمه با اون همه دلمشغولی هائی که داشتم چهره نورانیش همیشه توجهم رو جلب میکرد.

خب فکر میکردم ذاتیه.



الان بعد از 15 سال دارم اوج کمالاتی که این دختر داشت رو حس میکنم. ما همه نااراااااااااااحت از اینکه قراره جشن باشه و سر صف بایستیم. بعد زهرا میرفت روی سن قران میخوند.


اون به همه وظایفش آگاه بود و بهشون عمل میکرد. خوش به حال خودش. خوش به حال بچه هاش. خوش به حال همسرش. خوش به حال مولا که همچین دوستدارانی داره.


بعد از این همه سال؛ تعلق خاطر فراوانم به زهرا بیش از پیش شده. یادمه یه دانشگاه خوب هم قبول شد.


کاش یه شماره ازش داشتم... کاش


وای خیلی جالبه. شماره این مطلب شده 110

مامان محمدین
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

داشتم توی موضوعات یه تغییراتی می دادم...


درگوشی با خودم ها حذف شد. دو مورد بیشتر نبود. اما همین که پاک شد یه نفس راحت کشیدم.


به قول یه بنده خدا بیا توی "حــــال" زندگی کنیم. نه غصه گذشته رو بخوریم و از دست رفته ها رو .... و نه به آینده فکر کنیم و نگرانش باشیم.


اون بنده خدا؛ نمی دونه که این حدیث از امام علی (ع) ئه. البته شایدم بدونه. اما خوب تبدیلش کرده به یه اصل روانشناسی.


میگه بنویس بزن به در و دیوار خونه ات... اینجام خونمه دیگه.


خیلی از مسائل رو نمی تونی بنویسی بزنی توی خونه ات. اما توی وبلاگت با میهمان ها خیلی راحت تری.


پس بیاین توی حـــال زندگی کنیم.

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۸ ۱ نظر

میگم حاج آقا دو سه روز پیش دوستم تماس گرفته یه عالمه شبهه وارد کرده!


جواب دادم اما برای این یکی( )جواب نداشتم...


میگه بهش میگفتی لطفا یه مرجع معرفی کن که من چهار جا خواستم حرف شما رو منتقل کنم منبع معرفی کنم.


یعنی اصلا کف کردم...


حاج آقا که معرف حضور هستن. نیستن؟؟؟


همون که کلی با بچه ها بازی میکنن. لهجه اصفهانی دارن. خیلی با معرفت و با محبتن...


که خدا لطف کرد و روز 22 بهمن سال 93 طی یه برنامه از پیش تعیین شده در دستگاه خودش ما رو با هم آشنا کرد...


و واقعا چه لطفی بود...


ذهنیت ما نسبت به طلبه ها اصلاح میشه... و ذهنیت بچه هامون درست ساخته میشه.


اصلا واقعیتش اینه که خیلی از لحظات بچه ها دارن با شیطنت های حاج آقا سرگرم میشن...


خانمش هم کم کم داره یخش باز میشه.... خیلی هم به دل می شینه.


کلا جمع خوبیه... خدایا شکرت که ما رو با خوبات آشنا میکنی....

مامان محمدین
۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۷ ۱ نظر

من هر روز پیامک های محاوره ایم رو پاک میکنم. معمولا.


و یه بازبینی میکنم به اتفاقات روز گذشته ام.


امروز خیلی برام جالب بود؛ یکی از دوستام رو بعد از مدتها تلفنی گیر آوردم و کلی با هم حرف زدیم... پیامک قبل از تماس و بعد از تماسمون بود هنوز...

بعدش یادم به مربی عارف عزیزم افتاد که دیروز از من و خواهری خواسته بود بریم برای مشورت ؛ و کمک فکری بدیم برای کلاس های کانون...

برای مسئولیت اون کلاس ها همین دوستم رو معرفی کردم.


بعدش یکی از دوستام پیامک زد برای برنامه های خاص خودمون!


یکی دیگه از دوستام پیامک زد که قرار فردا رو یادآوری کنه.


خلاصه کلا ما از دست رفتیم!!!!

مامان محمدین
۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر