بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۸ مطلب با موضوع «در گوشی» ثبت شده است

نه آنکه مزه نداشته باشد... دارد اما نمی دانم بگویم چه مزه ایست.


از دیروزش دل توی دل شان نبود که فردا صبح جلسه است. خوب همه جلسه ها دو شنبه ها بوده و من معذور. این جلسه را یکشنبه گذاشته بودند راس ساعت هشت صبح


خوب دلهره داشتم نمیتوانم بگویم نداشتم. قرار بود نتیجه تلاش پسرها را دریافت کنم. اما از طرفی آرام میکردم خودم را که این ها هدف نیست وسیله است. هدف عبد شدن است اگر خدا بخواهد...


و اگر خوب شد یا بسیار خوب آنقدرها تفاوت نمیکند.


تازه سر یکی از بچه ها دست و دلم بیشتر می لرزید. اما باز هم با همان فکر بالا آرام شدم.


نتیجه ها رسید... دل توی دلم نبود. شاید از بیرون که نگاه کنی بگویی چه دلهره ی مسخره ای.


اما مسخره نیست. قرار است از بیرون توانمندی فرزندت محک بخورد و نتیجه اش به توی مادر گفته شود.


نتیجه ها عالی بود شکر خدا.

عالی.


اما حس من عالی نبود. شیرین بود اما نبود.

تلخ بود اما نبود.


یک لحظه یادم آمد دقیقا فردا صبح قرار است کارنامه من برسد به دست مولا... هفته ای دو بار ... و من هر بار نمی فهم ولی من خوشحال می شود یا ناراحت...


من ولی شده بودم.... و حس شیرین موفقیت فرزندم رفته بود زیر دندانم...


من هم ولی دارم... اما حس ...... ............ ام رفته زیر دندانش....


برایم گریه میکند.... غصه میخورد.... میگوید دست بردار.... برگرد.... خودت به سختی می افتی... خودت ...


دستت را بده به ما .... رویت را برنگردان.... نگاهت را بینداز... گوشت را ببند... لب فرو بند///////////// فکرت را بیاور این طرف....


آنجا خطرناک است برایت.....


نمی فهمم...نمی خواهم بفهمم... و مولایم ....


مولایم ....


مولایم ...


این حس نمیدانم چه مزه ای دارد..........


بی مزه ترین حس دنیاست.... در میان برزخ خودت می نشینی ... وانفسا میکنی ... اشک می ریزی... و بعد می فهمی هیچ ... هیچ....


میان برزخ اعمالت..... کارنامه ای که آنها را بازتاب باشد .... ای وای من.... مولای من.....

مامان محمدین
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۱ ۴ نظر
آرزو کردم یا دنیا بایستد

یا من مطمئن شوم که اگر روزگار هم بر ما گذشت؛ آنچنان رفتار نمی کنیم.

بعضی از حقایق پنهان شده، وقتی آشکار میشوند خیلی جانکاه خواهند بود.

یک فیلم طولانی دیدم... در تمام مدت 24 ساعت یا حتی بیشتر ؛ یک فیلم طولانی دیدم...

و دیدم در لابلای مشکلات بزرگ شدن و بی خیال شدن چقدر راحت است.

دیدم که چشم را از خلق به خالق دوختن چقدر انسان را ارزشمند میکند.

اما آیا از مسئولیت خلق کم میشود؟

آیا میتوان چشم را بر تبعیض ها بست؟؟؟

یک جوری دلم درد میکند! که به نظرم فقط اگر خود خدا طبیبانه جراحی اش کند و آن غده دردناک را در بیاورد آرام میشوم.

من دارم برای عمل جراحی به دست خدا آماده میشوم...

از این روزهای بیماری خوشم نمی آید. بوی شیطان میدهند.



اما گفته اند:
 گر طبیبانه بیائی به سر بالینم
 به دو عالم ندهم لذت بیماری را


شاید همه این اتفاق ها افتاد تا بدانم پشتوانه ای که برای زندگی انتخاب کرده ایم همیشه هوایمان را داشته! او همیشه هست ... بر همه چیز تواناست. و همه شرایط را می بیند... بیناست...شنواست... عالم است...

 
حس میکنم این طناب پاره شد تا با گره؛ نزدیکتر شویم...

ان شاالله که این طور باشد و جولان شیطان کم و کمتر شود. آمیـــــــــــن
مامان محمدین
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر

فرض کنیم سر کلاس درس هستیم.


فرض کنیم یک عده هستند که درس را می فهمند اما میخواهند هم معلم را اذیت کنند هم بقیه را. نمیخواهند به ته کتاب برسیم فقط به این دلیل که وظیفه شان زیادتر و سنگین تر میشود.


نمیخواهند منبع امتحان خیلی قلمبه سلمبه باشد.


هی ادای این تنبل ها را در می آورند. خودشان را میزنند به نفهمیدن. و البته کسی که خواب است بیدار میشود اما کسی که خودش را به خواب زده است اصلا.


یا فکر کنید قصد داریم به اردو برویم. یک عده با مقصد موافق نیستند. مدام چوب لای چرخ میکنند. خیلی از بچه ها منتظرند اتوبوس حرکت کند و آنها به ته سفر برسند.

اما آن عده قلیل با رفتارهای خاص و کارهای خاص تر؛ در حال خراب جلوه دادن اوضاع هستند.


شما چه حسی به این افراد دارید؟


چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند انرژی معلم را و همه همکلاسی ها را بگیرند؟؟؟



چرا بعضی ها اینقدر تلاش میکنند که نفهمند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


چرا بعضی ها دوست دارند کوووووووووور باشند؟؟؟


یعنی واقعا آن طور زندگی کردن مزه ای هم دارد؟ لذت آن رفتارها و آن زندگی ها چیست؟ این اصطکاک ها چه لذتی برای روح و روان آنها به همراه دارد یعنی؟!



کتاب را کتاب ظهور و  مسافرت را به سمت نهایت اهداف انقلاب و کلاس را کلاس انقلاب اسلامی اگر بدانیم؛ این روزها خیلی ها میشوند مصداق کسانی که میخواهند کور باشند و تنبل!!!!!!



البته همیشه کلاس ها به انتها میرسند؛ اردو برگزار میشود و کتابها تا انتها تدریس میشوند.


ما یاد گرفته ایم که آنها را بعد از ارشاد رها کنیم به حال خودشان! بخیل که نیستیم دوست داریم جشن و شادی هایمان را با همه قسمت کنیم.

اماااااااااااااااا

کسی که خود ش نخواهد ... خودش نخواسته است.

مامان محمدین
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

تقصیر تلوزیونه. همیشه چهره حق رو زیبا نشون داده. اهل حق قیافه های جذاب و آرومی دارن.


و همیشه چهره ناحق رو زشت نشون داده.


البته که درون روی ظاهر هم تاثیر داره.


اما الان چهره رنگ و روغن شده بعضی از آقایون!!! مشخص نیست که پشتش روباه نشسته.

مشخص نیست که مردم چشمشون رو بسته ان...


مشخص نیست دیگه.


کلید چهره ای که به ما دادن اشتباهه... روباه میتونه هر لباسی که فکر کنین بپوشه... و ما داریم بر و بر نگاهشون میکنیم.


متاسفانه.

مامان محمدین
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۴ ۰ نظر

گاهی وقتا تقویم اشتباه میکنه.


مثلا پنج شنبه نیست. یعنی دل گرفتگیت میگه امروز باس عصر جمعه باشه.


اما یادت میاد امروز همسری زود اومدن خونه. این یعنی پنج شنبس.


یادت میاد دیشب شب زباله ها بوده پس امروز روز فرده...


همه چی میگه امروز پنج شنبه اس.


اما دل تو یه چیز دیگه میگه.


تقویمش اشتباس فک کنم.


باید در سکوت تمومش کنی. تماشا کنی تا بره.

مامان محمدین
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳ ۱ نظر

همیشه واقعیت با چیزی که ما تعریفش میکنیم متفاوته. یا اینکه میتونه متفاوت باشه.


همسایه روبروئی(ب) ما تازه اومدن ساکن شدن. همسایه کناری(ر) میگه که باردار هم هست. یه پسر هم سن و سال دوقلوهام داره.


خلاصه ما هنوز خیلی باهاش آشنا نیستیم. ولی خوب همسایه کناری دو سالی هست ساکنه و خیلی خوب میشناسمش. تو همین وب و توی وب قبلی درباره اش نوشته ام... خیلی زیاد.


چند روز پیش همسایه روبروئی (خانم ب) اومد در رو زد. رفتم دم در. پسرش از روبرو میگفت بیا ! گفتم مامانت چیزی شده؟

مامانش اومد دم در و گفت مارمولک بزرگی توی خونشون اومده و همسرش هم نیست و تلفنی هم گفته که از همسایه ها کمک بگیر.

خب من آدم ترسوئی نیستم اما واقعیت اینه که قهرمان هم نیستم. بخصوص از بعد ازدواج یه مقدار هم نازم بیشتر شده در این مسائل.


بهش گفتم شرمنده همسرم خونه نیست. و کاش از دستم کاری بر می اومد. گفت اشکالی نداره الان زنگ خانم (فرضا ر) رو میزنم.

من و بچه ها رفتیم سر کار خودمون. میدونستم که همسر خانم ر خونه اس و حتما حل و فصلش میکنه.

در عین حال همسر خودمم دیر کرده بود و منتظر بودم.


صدای آسانسور اومد و بعد هم صدای یه مرد! که خوب طبیعتا همسر هیچ کدوم از واحدهای طبقه ما نبود... از چشمی نگاه کردم.

چادر خانم ر رو دیدم. که رفت توی خونه خودش.

و آقائی که یه پاکت و یه نایلون مرغ تکه شده دستش بود و با تلفن داشت میگفت نگران نباش رسیدم. و بعد رفت تو خونه آقای ب.


مطمئن بودم آقای ب نیست. یه مقدار دیگه منتظر شدم بلکه همسر بیاد. و در همون حین دیدم که در خونه خانم ب کاملا بسته نشد.

باز رفتم سراغ کارهام.

تا اینکه همسرم اومدن...


چند روز بعد خانم ر داره برام روایت میکنه:

وای خانم جان این خانمه خیلی بد حجابه (راست میگفت چادرش نازک بود. اما شاید اگه ما هم بودیم و باردار بودیم و ترسیده بودیم اولین چیزی که دستمون میرسید مینداختیم سرمون.)


وای نمیدونی که! معلوم نیست شوهرش هفته وار کجاس که نمیاد بهش سر بزنه. اینا خیلی مشکوکن.

بعد از چند بار گاز گرفتن دستش! میدونی یه پسر جوووووووووووون اومد خونشون. یه عالمه هم خوراکی براش خریده بود.

خود خانمه هم گفت دوست شوهرمه.

بعد هم رفتن تو در رو کامل بستن!!!!!!!! حالا باز بچه اش بود... چند بار دیگه دستش رو گاز میگیره.

آقای ر هم میگه چقدر زششششششششششششت... چقدر بدددددددددددددددددددددد...


البته فوری هم رفت ها. ولی به هر حال بهت گفتم حواست رو جمع کنی. تازه این مرغ ها رشوه بود!!!!!!!!!!!!!!

ما هم فامیل تو این شغل آقای ب داریم. میگه خیلی راحت میشه رشوه گرفت....



فقط تونستم توی دلم به حالش تاسف بخورم. یعنی ادعای فرهنگی بودن میکنه. مدرکش هم فوق هست.

مدام داره تو سر کل ساختمان میکوبه. هی داره میگه من مث شماها خااااااااانه دار نیستم(دهن تون رو کج کنین و این جمله اخیر رو بخونین) !!!

من حقوق بگیرم. من دسته چک دارم. شغل رسمی دولتی دارم. یک عالمه مشاور زیر دست من هستن. تو خونه شریکم. حقوقم از شوهرم بالاتره و الخ...


یه همچین روایت گر هائی هم وجود دارن. خودتون رو در مظان اتهام قرار ندین. مراقب باشین. بعضی ها چه بخوان چه نخوان به راحتی آب خوردن براتون حرف در میارن.


حالا نمونه های خفیف ترش هم بوده ؛ که با پوست و گوشتم چشیدم و گفته ام به درررررررررررررررررک اینقدر بگن تا حلقشون پاره بشه.

اما این واقعا خیلی فجیع بود.


یعنی اگه یه روز برای ما این اتفاق بیفته و ضمن اینکه طرف داره وارد خونه مون میشه با همسرمون چک میکنه که رسیدم نگران نباش... و در خونه هم روی هم نره و فوری هم طرف برگرده یک نفر میتونه برامون ... زبونم لال.


به تخم چشماتون هم اعتماد نکنین...


بعدا نوشت: این رو در جواب کامنت دوستمون نوشتم که گفتن بهتر بود دیده هات رو برای خانم ر میگفتی:


میدونی ماجرا چیه؟ این خانم ر همون لحظه که داره حرف میزنه میتونه صد و هشتاد درجه حرفش رو بچرخونه. کلا تعادل روانی نداره.

بله در خیلی موارد مثل حجابش ازش دفاع کردم. و حتی بهش گفتم بابای خودمم تو همین شغل بود و همکارهاش هوای ما رو میداشتن وقتی بابا نبودن!

اما بعد که خداحافظی کردیم یادم اومد که در کاملا بسته نشد؛ صحنه ای که دیده بودم یادم اومد.
(ببین مثلا این خانم ر میگه من اصلا بازیافت جمع نمیکنم. دو هفته بعد میگه وای برم بازیافت هام رو تحویل بدم!!!! میگه دخترم نمازش رو سر وقت میخونه و کلی قربون صدقه اش میره. دخترش میگه واااااااای مامان اذان (مغرب)رو گفتن...خانم ر  یه چشمی برای من نازک میکنه و میگه عزیزم دلش پر میزنه برای نماز... که یهو دخترش میگه مامان یعنی الان نماز ظهر و عصرم رو باید قضا بخونم؟؟؟؟ مادره دوزاریش میفته یهو میگه آره آقای ر که خونه نباشه بچه ها از غصه نماز نمیخونن!!!! )




مامان محمدین
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

جالب اینکه همین یکی دو پست اخیر درباره سکوت نوشتم. و سکوت آن پست چقدر دلچسب بود.

اما امشب میخواهم از یک سکوت سرد و سنگین؛ از یک سکوت مسبوق به سابقه(در هر نقطه از تاریخ، بخصوص تاریخ ما شیعیان)؛ از یک سکوت تلخ صحبت کنم.


سکوتی که ... بگذارید از یک زاویه دیگر نگاهش کنیم. گاهی برای وضوح بیشتر یک مسئله لازم است آن را از وجهی دیگر واکاوی کنیم.


برداشت شخصی من اینست که  کل ارض کربلا  و  کل یوم عاشورا یک شعار صرف نیست. و میتواند در همه زمینه ها مصداق داشته باشد.

مثلا مسائل سیاسی و نظامی کشور. و مسئله ولایت فقیه و ...


اما نمیتوان منکر شد که این مطلب بر مسائل جاری یک خانواده یا فامیل هم صدق می کند. اگر در روابط دوستانه تان هم جائی حق و ناحق مخلوط شد، یا جائی حق را چنان مظلومانه شهید کردند که ناحق به خودش بالید و غره شد شک نکنید که یک حسین تنها رها شده است.


اگر روزی ناحق چنان گستاخ شد که توانست نظر بزرگان را به سمت خود جلب کند ، آن روز بترسید که قرار است حسین شهید شود...


و در سرزمین کرب و بلا؛ حلوا خیرات نمیشود.

به هر کسی به اندازه بزرگواری اش، به اندازه تقوائی که دارد بلا می رسد.


و در سرزمین کرب و بلا، فقط و فقط دو پرچم هست، یکی پرچم حق؛ و دیگری ناحق.


نمیتوانی در یک روز هم زیر پرچم حق باشی و هم زیر پرچم ناحق. اصلا چنین چیزی غیرممکن است. مگر آنکه تغییر رویه بدهی. هیچ کدام از این دو صراط، با آدم دم دمی مزاج کنار نمی آیند.


و پرچم سومی هم وجود ندارد. متاسفانه هستند کسانی که خیال میکنند با حق هستند؛ در گوش حق میگویند حق با توست و در گوش ناحق میگویند حق با توست.

اینها ناخالصی دارند. هنوز آنقدر خالص نشده اند که بتوانند با صداقت و اخلاص زیر پرچم حق سینه بزنند.

سرشان را بالا بگیرند و با افتخار بگویند من حسینی ام.


و اما گروهی هم هستند که سکوت میکنند. یا با حقند یا با باطل. به هر روی در کربلا بودن سکوت نمی طلبد. باید و باید اعتقاد قلبی بیان شود؛ چرا که اهل حق اگر سکوت کنند یعنی به آن امر باطل راضی اند.


و در قرآن مصادیق بسیاری هست که ساکتان؛ جزء همان گروه باطلند... و الا قدمی هر چند کوچک در جهت یاری حق برمیداشتند.


منش اسلامی اینگونه است؛ که اگر مظلومی دیدی یاریش کن. که اگر یاری نکنی به اندازه همان ظالم گنه کاری.


و ما فراموش میکنیم که قرار است هر روز در زندگی مان حسین ها را ببینیم ... و یزید ها را نیز.


و سکوت ...


اصلا معنای خوبی ندارد. وقتی به اندازه کافی توانستیم حسین های روزانه مان را شهید کنیم؛ به راحتی میتوانیم زیر پرچم کفر برویم بی آنکه متوجه شویم.


و همین زیر لوای کفر بودن هاست که ظهور را به تعویق می اندازد.

و زندگی را تهوع آور میکند.


آری این است حال این روزهای زندگی های ما...




مامان محمدین
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۶ نظر

من نمیخواستم. و ناخواسته بحث رفت سمت مسئله ای که اون بنده خدا توش گیر داشت...


یه گره تو زندگیش بود بابت همین مسئله.


منم نشسته بودم. مدام داشت با لباس هاش ور میرفت.


با اینکه دوست نداشتم توی بحث شرکت کنم اما بانی! داشت بحث رو میبرد به این سمت که کل جامعه همین طوره. مجبور بودم بگم نخیر این طور نیست...


امیدوارم نرنجیده باشه.

مامان محمدین
۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۲ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

از سر شب دارم فکر میکنم چگونه اند؟

و هیچ به ذهنم نمیرسد جز آنکه متفاوت. شبیه اما؛ اما پشت یک دیسیپلین خاص!


***


خدا جانم دلم نمیخواهد تیر تمام شود. میدانی؟

موعدی که قولش رسیده بود دارد سر میرسد!!!


خدا جانم میشود روزها را متوقف کنی؟

شبها را نگه داری!

و آرزوها را جان ببخشی؟


میشود جان ببخشی؟؟؟

میشود جــــــان ببخشی؟


میشود زنده کنی؟


دلم یک احیا میخواهد؛ یک احیای همه جانبه! یعنی میشود زلزله بیفتد به عرصه های مختلفی که مد نظر من است؟؟؟؟

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر