بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۸ مطلب با موضوع «در گوشی» ثبت شده است

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

یادمه یه بار

یه سالی

وسط حیاط نقلیتون نشسته بودی.

منم تازه ازدواج کرده بودم.

بهم گفتی این آسمون هم دلش خیلی پره. اما همش غر غر میکنه.

ادامه دادی به آقا ... میگم تو هم مثل این آسمونی. فقط ابری. یه بار خالی شو. اینقدر غر غر نکن.

دیروز تازه فهمیدم دخترت هم چشماش رو عمل کرده. پسرت هم زن دادی.

این روزها همه اش مشغول کاری. اوضاع زندگیت تغییر خاصی نمی کنه. نمیدونم چرا.

 

راستی! اینجا هم هوا دو روزه ابریه. دلمون برای یه بارش لک می زنه. چقدر بوی آخرالزمان میاد.

دو سه روز پیش قبل از ساعت هفت صبح با همسر و پسرها بیرون بودیم. مهاجرت عظیم کلاغ ها نظرم رو جلب کرد. دقیقا مثل اون روزها... مثل بچگیا.

البته تعدادشون خیلی خیلی خیلی زیاد بود. و چندین خیابون اون طرف تر از اولین کلاغی که دیدیم باز دسته های کلاغ رو می دیدیم که به سمت شمال می رفتن.

عصر همون روز هم نزدیک غروب یه تعداد خیلی کمتر.

میدونم که این کلاغ ها هم دلشون از این زمستون گرم و هوای ابری بدون بارش گرفته...

کاش 24 ساعت شبانه روز می شد 28 ساعت.

همیشه کار هست. و وقت نیست.

 

میدونی به چند نفر دلم میخواد زنگ بزنم حرف بزنیم؟ چند تا پیامک تو گلوی موبایلم گیر کرده؟؟؟

 

اووووووووووف. چارباغغغغغغغغغغغغغغ جانم... روزهای خوش سالهای قبل.... عالیه و همگی... دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه


از وب قبلی با تاریخ 7 بهمن 93


مامان محمدین
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۱ نظر

شروع میکنه از بدبختی هاش میگه.


(یادمه قبلا بهم گفته بود کاهل نمازه! و وقتی هم بهش غیر مستقیم گفتم اثر خودش رو توی زندگی میذاره! گفت اتفاقا همه چیز توی زندگیم راحت برام جور میشه؛ خدا خیلی هوام رو داره.)


همین طور داره پشت سر هم قیمت داروهاش رو میگه. دیروز هم ام آر آی بوده. داروهای ضد افسردگی و این چیزا مصرف میکنه.


بعد هم سر تا پای مسئولان نظام رو به حرف های نامربوط می بنده.

واقعا خودش متوجه نیست که باید رابطه اش رو با خدا درست کنه؟؟؟؟






********


دختر حسابی مامان باباش رو معطل خودش کرده. باباش داره تعریف میکنه که دخترم همه اش ما رو مجبور میکنه بریم اتاقش مهمونی؛ خاله بازی و ...

میگم اینا اثرات تک فرزندیه.


دختر یه لیس محکم به بستنیِ تو دستش می زنه. باباش ادامه میده : نداریم که یکی دیگه هم بیاریم...گفتن نداره اما پول همین بستنی رو از صندوق صدقات خونمون قرض برداشتم.


تو دلم میگم نمازت رو بخون؛ انشاالله که درست بشه.(میدونم نماز نمیخونه. از بچگی میگفت مهم اینه که مردم دار باشی! وقتی بمیری اگه چهل نفر بگن خدایا ما ازش راضی بودیم خدا ازت می گذره!!!!)


ماها فکر میکنیم تو این دنیا هیچی به هیچی ربط نداره؛ همه چی به هم مربوطه! زنجیروارررررررر.


پ.ن: موارد مختلفند!

مامان محمدین
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر

وَ سَکَنْتُمْ فِی مَساکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَ تَبَیَّنَ لَکُمْ کَیْفَ فَعَلْنا بِهِمْ وَ ضَرَبْنا لَکُمُ الْأَمْثالَ (آیه45 سوره مبارکه ابراهیم)


و (شما بودید که) در خانه‏ هاى کسانى که (پیش از شما بودند و) به خویشتن ستم کردند، ساکن شدید، و براى شما روشن شد که با آنان چه کردیم و براى شما مثل‏ها زدیم (پس چرا عبرت نگرفتید؟)


پیام‏ها


1 بسیارى انسان‏ها از سرنوشت پیشینیان عبرت نمى‏ گیرند و با آنکه در جاى آنان نشسته‏ اند، همه چیز را فراموش مى‏ کنند. «سَکَنْتُمْ فِی مَساکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا»


2 خداوند اتمام حجّت مى‏ کند. «الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ، ضَرَبْنا لَکُمُ الْأَمْثالَ» (هم عذاب امّت‏هاى قبل را بیان مى‏ کند و هم با مثال‏هاى متعدّد، مسایل را روشن مى‏ سازد.)


3 سنّت‏هاى خدا بر تاریخ و جامعه ثابت و حاکم است. «تَبَیَّنَ لَکُمْ کَیْفَ فَعَلْنا بِهِمْ»



 تفسیر نور، ج‏6، ص: 303


مقام معظم رهبری در بیاناتشون در 14 خرداد به این آیه اشاره فرمودند.


به نظر شما این آیه برای چه انتخاب شده؟ و شامل حال چه کسانی می شود!؟ عایا....

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۸ ۱ نظر

داشتم توی موضوعات یه تغییراتی می دادم...


درگوشی با خودم ها حذف شد. دو مورد بیشتر نبود. اما همین که پاک شد یه نفس راحت کشیدم.


به قول یه بنده خدا بیا توی "حــــال" زندگی کنیم. نه غصه گذشته رو بخوریم و از دست رفته ها رو .... و نه به آینده فکر کنیم و نگرانش باشیم.


اون بنده خدا؛ نمی دونه که این حدیث از امام علی (ع) ئه. البته شایدم بدونه. اما خوب تبدیلش کرده به یه اصل روانشناسی.


میگه بنویس بزن به در و دیوار خونه ات... اینجام خونمه دیگه.


خیلی از مسائل رو نمی تونی بنویسی بزنی توی خونه ات. اما توی وبلاگت با میهمان ها خیلی راحت تری.


پس بیاین توی حـــال زندگی کنیم.

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۸ ۱ نظر

فقط خواستم بگم از اون روز که اشکات جاری شد و صورتت قرمز شد؛ از اون روز که حس کردم خیلی پیر شدی

از اون لحظه هائی که حس کردم حال و حوصله نداری


از وقتی که بهم گفتی دلت میخواد از اینجا بری؛


دلم بی قرارت شده.


میدونی؟ من خیلی خوب درکت میکنم. دلم برای این سالهات خیلی می سوزه. تو داری یه امتحان سخت می دی.


همیشه برای من قابل احترامی.

خواستم بهت بگم همیشه برای من مهمی! عزیزی.


شاید هیچ وقت نتونسته باشم از پس پرده احترام این حس ها رو بریزم روی دایره.


شاید هیچ وقت فرصت حرف زدن های این شکلی پیش نیومده باشه؛ اما این حس ها وجود دارن...


برای روز مادر هم گفتم که مثل مادر عزیز و مهربون بودی برای زندگی من.


عزیز دلم! اشک هات؛ غصه هات یادم نمی ره.


میخوام بگم تو خدا رو داری! میخوام بگم اون لحظه ای که داشتی غصه نداشتن پدر رو میخوردی؛ پدری که سالهااااا پیش از دستش دادی؛ من از ته قلبت خوندم که نیاز به یک حامی داری.

یه حامی که بی چشمداشت از زندگی تو و بچه ات مراقبت کنه... یه حامی ؛ که البته الان وجود نداره!


من از پشت غصه هات خوندم که دوست داری همه این مسئولیت سنگین مراقبت از زندگی رو بذاری روی شونه های یه مرد!


یه مردی که تکیه اش به سبیل هاش نباشه. یا به قد بلندش... یا حتی به صدای کلفتش... یا به زور بازوش. مثل ....


خواستم بهت بگم؛ مطمئنم که خدا هوات رو داره... سنگینی شونه هات رو بسپار به امام مون.


کاری جز دعا از دستم بر نمیاد. ولی خواستم بگم میون این همه آدم بی حس و خونسرد؛ من واقعا نگرانتم... خواستم بگم دوستت دارم. میدونم که واژه حمایت باید بازتعریف بشه... این چیزها؛ این حرفها؛ این کارها هیچ کدوم معنی حمایت نمیدن!!!


مامان محمدین
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر

اصلا هنوز قلم پست قبل خشک نشده بود


خبر رسید مقداری از اونچه دیدی بر باد رفت. حالا شش ماه بود سر جاش بودا!!!!


خلاصه انگار نیومده به ما.


بحث دیدن من نبوده... کلا این موضوع داره حالگیر میشه! نمی دونم کجا چه خبره...

مامان محمدین
۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷ ۰ نظر
دیدم

با چشمای خودم دیدم

مشخص بود! :)))
مامان محمدین
۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر