دلنوشته های من! - نیکو بیانیک شال و کلاه سیاه
یک عینک قدیمی
و پوستی خشک
اینها تنها چیزهائی است که از ظاهرت به خاطرم میماند البته به جز آن دندانهای نداشته ات.
تو بلند شدی. دست هر دو طرف را توی دست هم گذاشتی.
مثل پدرشوهرها بودی.
که دست عروس و داماد را توی دست هم میگذارد.
و همه چیز حل شد.
من دوستت داشتم نیکو بیان.
۱۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۵۱
۰ نظر