هر سالگردی آدم رو یاد یه چیزی می ندازه.
سالگرد مادر شدن من رو یاد یه خاطره خیلی قشنگ میندازه...
بذار از اولش بگم.
یکی از دوستانم که البته خیلی از من بزرگتر بود ... یعنی من دخترش محسوب می شدم؛ سر کلاس بهمون گفت که آخرین نماز دوران بارداریم رو در حال درد کشیدن خوندم. و بعد دخترم دنیا اومد.
همیشه این یکی از فانتزی هام بود که منم نماز بخونم بعد فارغ بشم.
از اون لحظه های ناب و خاص مادر شدنم شاید سالهای بعد نوشتم. اما الان از این قسمتش میگم که منتظر دکترم بودم روی تخت. با لباس مخصوص بستری. توی بخشی در نزدیکی اتاق عمل.
رفتم وضو گرفتم. خودم رو نشناختم توی آینه. خب همه چیز غیر منتظره بود.
صورتم سرخ شده بود و اون کلاه آبی بد جوری تو ذوق می زد. اما خوشحال بودم که بالاخره انتظارم داره تموم میشه.
وضو گرفتم و روی تخت برگشتم. هی یه نفر میومد می زد یه شبکه دیگه. و پرستار بخش میومد میزد شبکه اصفهان.
دعاهای قبل از اذان مغرب بود. و من چشمم به ساعت بود که کاش اذان رو بگن(و بچه هام تو روز شهادت دنیا نیان). پرستار دوباره اومد و دید شبکه عوض شده. رو کرد به من و گفت همیشه دعاهای قبل از اذان روز جمعه رو خیلی دوست دارم.
راست میگفت. دل آدم پر میکشید. بخصوص که شهادت امام هادی (ع) هم بود. و ماه رجب.
دل دل میکردم اذان رو بگن.
تا اینکه دکترم اومد. و بهم گفت ئههههههههههه توئی؟ من رو از قورمه سبزی خونه مادرشوهرم باز کردی...
وای عاشق دکترمم. گل از گلم شکفت. تازه اذان رو هم گفتن.
دکترم همیشه به من میگفت مادر انقلابی! با بچه های انقلابی.
بهش گفتم خانم دکتر اجازه میدین من نماز مغربم رو بخونم؟ خب چون خودش مذهبی بود از پیشنهادم بدش نیومد. اما نگران دکتر بیهوشی بود.
برای همین به دکتر بیهوشی گفت آقای دکتر اجازه میدین نمازش رو بخونه؟
دکتر گفت آخه این چه نمازیه؟(با لحن شوخی) . ادامه داد این نماز چینی میشه ها.
گفتم اشکالی نداره.
دکتر به بهیار گفت بدو براش حجاب بیار. اونم یه حجاب از جنس همون لباس های بستری برام آورد. من فوری نماز مغربم رو تموم کردم(بقدری هول بودم که با دمپائی خوندم!!!!). دیدم دکترها سرشون به خوش و بش گرمه. آنی عشا رو هم خوندم.
از اون دو تا نماز فقط یه خاطره خیلی خوش برام مونده و یه شیرینی تمام نشدنی.
به فاصله دو ساعت بعدش همه اش داشتم چشم می زدم که بچه ها رو ببینم. اما نمیدونم چرا نمی آوردنشون. می ترسیدم که مشکلی داشته باشن. چون قبلا توی همین بیمارستان دیده بودم بچه حتی زودتر از مادر اومده بود توی اتاق مادر.
وای عجب حس شیرینیه... اونقدر شیرین که من رو وادار میکنه روزها به لباس های گشاد هفت سال پیش فکر کنم.
رویای عجیبیه... خیلی عجیب. شاید دوباره خدا روزی کرد...
رب اجعلنی مقیم الصلوة و من ذریتی
ربنا و تقبل دعا