زیارت!
دم ورودی خواهران چندین چادر رنگی بود! شاید قبلا هم بوده اما این بار حساس تر بودم! نمیدانم.
خادمین حرم دستمال دستشان بود... دستمال مرطوب. و من با صرف 5 ثانیه وقت!!! فهمیدم که تعارفشان به چه کسانی است و چــــــــــــــــــــرا؟!
جای تان خالی نماز جمعه مان را در حرم حضرت معصومه خواندیم و زیارتی و عرضه ی رو سیاهی ها ...
قرارمان با عناصر ذکور خانواده :) ساعت دو بعد از ظهر بود.
اما من همیشه خیلی خیلی زودتر سر قرار حاضر میشوم.
این بار هفت دقیقه زودتر رسیدم. هر چه ایستادم نیامدند. بعدها فهمیدم که مسیر را به علت نماز جمعه دور زده اند...
اما این هفت دقیقه را به اضافه 17 دقیقه دیگر بفرمائید...
در تمام این مدت داشتم غصه میخوردم.
خانواده هائی از کنار من رد می شدند که مرد و پسر خانواده با تیپ بسیار ساده (حتی گاه با لباس های خانه) به زیارت آمده بودند اما مادر و دختر ...
اینها می دانستند کجا آمده اند؟؟؟
سرم درد گرفت! اخلاقم به هم ریخته بود. هی حرص میخوردم و میگفتم وقتی همسر آمد این را میگویم آن را میگویم.
یک لحظه یادم آمد که قرار شده در هر اتفاقی ماجرای برگ خشک و خواست خدا را به خودم یادآوری کنم و آرام شوم.
الحمدلله فرازهائی تکان دهنده از سخنرانی سخنرانان برجسته کشور هم پخش میشد. و حالت معنوی گوش هایم حفظ!
اما به محض اینکه نشستم توی ماشین به همسرم گفتم زیارت مزه نکرد! نچسبید...
دلم برای خودم سوخت... چون حتما من هم چوب این بدحجابی ها را خواهم خورد.
دلم برای امام زمانم سوخت...
دلم برای سرنوشت جامعه مان سوخت...
فکر کن !!! آینده ی بچه های ما ... وای خدا.
و جالب آنکه در این زیارت کیف بصری ام بسیار ناچیز بود. خیلی کم خانواده هائی را می دیدم که از روی اشتیاق چادر به سر دارند و حجابشان واقعا مناسب و در شان است.
آنقدر دلم گرفت که وقتی نشستم توی ماشین زدم زیر گریه.
آقا به خدا تعداد یاران کم شده ... دلمان دارد می ترکد. پس کجائی... ای نفس ها به فدای یک لحظه از عمرتان...
منتظریم ها. اما اشکال هم زیاد داریم. آقا دلمان کباب شدها...
آقایم دیگر مردها هم وارد گود شده اند. هر روز به یک چیز رو می آورند... آقا مُردیم ها...