در چند اپیزود
یه مدت کارمند یه سازمان شده بود... بعدش زیرآبش رو زدن و بنده خدا اخراج شد.
من هم یه زمانی به صورتی با این سازمان همکار بودم. اما الان لااقل به صورت رسمی هیچ ارتباطی با این سازمان ندارم.
بعد الان انگار که من زیرآب زده باشم براش! تو آخرین دیدار بهش گفتم شما اصلا صدای من رو می شنوی؟! بس که بی محلی میکنه.
***
هیچ وقت با آرایش نمی رم دم واحد! اما اون روز صبح رفتم. بهم گفت چقدر خوشگل شدی! خداحافظی که کردیم برای دو ساعت به صورت کاملا الکی ورق زندگی برگشت!
***
میگه دارین می رین ...؟ میگم آره. میگه خووووووووووووش به حالتون. ما که جایی رو نداریم بریم!!!!!!
میریم و برمیگردیم. یعنی مجبور می شیم که برگردیم چون اونجا یه مشکل خیلی بد پیش میاد. نه برای ما. که برای کسانی که دوستشون داریم.
ناراحت و غمگین برمیگردیم. کاری از دستمون بر نمیاد.... جز دعا.
بعد اونا از خونه میرن بیرون. و تا نصفه شب هم نمیان...
***
داره از شادی های زندگیش حرف می زنه. اینکه نوزادش شب تا صبح گریه میکرده. همون شبی که باباش ماموریت بوده... این که داداش بزرگه همین نوزاد هم تو دوران نوزادی دو شب تا صبح بی تابی کرده... همون شبهائی که باباش ماموریت بوده.
بهش میگم خدا رو شکر. واقعا رابطه خوب بچه هامون با باباهاشون یه نعمت بزرگه.
ولی این نعمتت رو برای کسی نگو.
و شروع میکنم نعمت هائی که به نظر خودم به چشم دیگران اومده و بعد زهر شده برام رو براش می شمارم.
هاجر سادات میگه:
اگه یه روزی بفهمی اینا همه اش امتحان تو بوده که به دیگران سوء ظن پیدا کنی چی؟
یه کم فکر میکنم و میگم راست میگی...
حالا دیگه هر بار اتفاقی میفته و من شواهد و قرائن زیادی پیدا میکنم (بخونید شیطان شواهد و قرائن زیادی رو نشونم میده) یه لا حول و لا قوه الا بالله میگم و آزاد میشم از افکار منفی.
من مدتها درگیر بودم که چشم زدن و به چشم اومدن اون طوری نیست که همه میگن ولی نمی تونستم تو ذهنم بفهمم پس منظورم چیه . حالا فهمیدم.!!! ممنوووووووووووونم