کفش
دیروزش کلی باهام حرف زده از مادرشوهرش..
کلی از حرفاش درد دل بود.. واقعا دل منم به درد اومد.
همون وقت شروع کرد از مامانش تعریف کردن. از اینکه خیلی دست و دلبازه و خیلی بهشون میرسه.
فرداش متوجه شدم مامانش گفته نیاین خونمون!!!
این بنده خدا کلا معروف شده به کلکسیونی از مشکلات اخلاقی.
قبلا میگفتم وا آخه چرا؟
الان میفهمم دلیلش رو. بندگان خدا هیچ جائی ندارن ! نه تو خانواده خانمه نه تو خانواده آقاهه...
این که میگن رضایت خانواده ها هم برای ازدواج شرطه همینه.
الان با بچه های بزرگ باید با خانواده ها بجنگن برای اینکه زندگیشون باقی بمونه.
حالا کاش زندگی خانوادگیشون هم یه آرامشی میداشت... و ارزش دفاع کردن رو البته.
من هی فکر میکردم چرا تو صحبت هامون مدام میگه مهر من فلان مقداره... من تو فلان قدر از خونه مون سهم دارم...
حالا میفهمم... احساس امنیت نداره خوب.
و اگه شما از بیرون به این خانواده نگاه کنین به نظرتون بی نظیرن... شاد و خوشبخت و پولدااااااااااااااااار...
از دیروز متوجه شدم واقعا کفش های طرف رو باید پوشید و راه رفت و بعد درباره راه رفتن هاش نظر داد...