بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن
دلنوشته های من! - چه خبره؟این چند روزه چه خبره؟

متناسب با رشته ام یه کار برام پیدا میشه (که طبق معمول همسر جان میگن رسالت زن توی خونه اس)!

استادمون که الان شده مدیر گروه، شبکه اصفهان دعوت میشه و کلی یادآور خاطرات میشه برام. اون وقتائی که میگفت خااااااانم فلانی شما و خانم فلانی حیفه که ارشد شرکت نکنین؛ جامعه به امثال شما نیاز داره. و من و خانم فلانی هر دو دل در گرو همسرانمون بسته بودیم! و در پی کسب مقام های خاص بعد از ازدواج، که توی هیچ کاغذ دنیایی نوشته نمیشه!

همکلاسی قدیمی ام رو می بینم(ما که ف ی س ب و ک ی نیستیم با سرچ توی گوگل تونستیم رد بعضی از همکلاسای قدیمی رو بزنیم.) که شده رئیس بخش مربوطه کل استان شون. تا یه روز هنگ بودم! و باز هم به همسر جان گفتم و ایشون گفتن رسالت شما چیز دیگه ایه. آخـــــــــــــــــه درس ماها از این افراد خیلی بهتر بود!


امشب هم منشی گروه مون رو دیدم. وااااااااای که گرد پیری نشسته روی همه زوایای چهره اش. چقدر غمبار و فرو رفته در خود، داشت بار خریدش رو همراهش می کشید. اونقدر غرق بود که هر چقدر خیره اش شدم متوجه نشد. فقط زمین رو نگاه میکرد و خدا میدونست کجا بود.(خدائیش خانم زیبائی بود. راستی یه دختر هم داشت کپ خودش!)


واقعا چه خبره که عالم و آدم دست به دست هم دادن و دارن فیل من رو یاد هندستون میندازن؟

منی که نه قصد و نه علاقه ادامه تحصیل(آکادمیک) رو دارم! یا حتی کار در هر زمینه ای (غیر از فعالیتی خاص که هنوز به جائی برای ظهور و بروز نرسیده البته).

منی که هیچ کار دنیا (غیر از همون یکی) رو نمیتونم با کنج خونه ام و ساختن یه اسباب بازی یا خوندن یه کتاب یا حتی نت گردی های گاه و بیگاهم و کشف های خاصم عوض کنم!

نمیدونم. اما فک کنم همه اش برای اینه که بدونم دیگه دختر دانشجوی 10 سال پیش نیستم...12 سال پیش.

اووووووووه. چقدر زود گذشت. و بعد از مرگ دیگه نمیگیم چقدر زود گذشت میگیم اصلا نصف روزززززززز... وای خدای من.


مامان محمدین
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر
دلنوشته های من! - کاشکاش میشد با همه مخاطبین گوشی و غیر گوشی موبایل؛ یه کلوب خصوصی داشت. و کلی باهاش حرف زد و کیف کرد.

تقدیم به دوست جونیم که از زمان بارداری میشناسمش...

مامان محمدین
۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۱۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - خداحافظرفتم پشت شیشه! ای وای نصف خونه نیست!!!

یه دیوار سفیــــــــــــــــــــد وسط حیاط به اون بزرگی کشیده شده. از این طرف حیاط حساب میشه. از اون طرف ایوون بود.


اشک تو چشمام جمع میشه؛ دست تکون میدم و میگم خداحافظ خاطرات کودکی!

مامان بزرگ میگه: ضرر نکردیم ننه!

نمیدونم بخندم یا گریه کنم. میگم: نه! ما ضرر کردیم.


البته این جمله ضرر نکردیم هم برای ایجاد حس رضایت بود در وجود خودش. مطمئنا ضرر کردن!


یاد اون راهرو تاریک میفتم. راه پله های پشت بوم اون طرف؛ آخ آخ پاسیو؛ آشپزخونه ای که با خاله زهره کلی توش حرف زدیم و اون بنده خدا ظرف شست.

حمام! وای یادش بخیر. خاله موهاش رو با نفت شسته بود. خونده بود که رشد مو رو زیاد میکنه. با ریکا افتادم به جون موهاش :)))

از حمام اون طرف خاطره زیـــــــاد دارم.

دستشوئیش همیشه وهم انگیز بود. هیچ وقت تنها نرفتیم؛ همیشه یه نفر باید همراهمون توی راهرو میومد. یه بار هم چراغش ترکید تو چشم مرتضی!

اتاق های اون طرف رو هم به مهمونی ها میشناسم و مراسم هایی مثل دعا و برگشت زائر و و و و و  سمنــــو پزون.


از حوض وسط حیاط هم سالهاست خبری نیست.

چقدر توش شیرجه زدیم.

چقدر خونه رو زنونه مردونه کردیم.

وااااای یادش به خیر.

درختای انگور که همیشه هسته هاش خیلی بزرگ بودن... زیر زمینی که حالا دیگه از رونق افتاده.

آخ آخ یادش بخیر نون تنوری هائی که توی تنور گلی پخته میشدن... برای ماها چونه کوچیک میگرفتن و با یه نون کوچیک کلی میرفتیم تو آسمونا...


چقدر تو ایوون اون طرف لی لی بازی کردیم. یادمه برای امتحان تاریخ بود با خاله ها و دائی ها بیدار موندیم؛ شب تا سه صبـح! هیچ وقت معلوم نشد کـــــی ما رو ترسوند اون شب... من و خاله ! در رفتیم تو اتاق...


خدایا مگه میشه من اون تاب بزرگ که برای ماها بسته شده بود رو فراموش کنم؟؟؟ چقدر خاله طاهره ما رو تاب میداد.

تابش دو سه نفره بود. چقدر ما رو بغل میکرد و خودش روی تاب می نشست برای تاب سواری فامیلی :) .

در اون طرف خونه که همیشه خدا آیفونش خراب بود یا لا اقل کسی نبود که صدای زنگش رو بشنوه. !

خیلی وقت ها ما کلید داشتیم. خونه آجی خدیجه هم همیشه از بالای پشت بوم پیدا بود. همون که دو تا دختر داشت... همون که نشد دخترش عروس ما بشه!سیب یه جور دیگه چرخید.

یادمه... روی پشت بوم بود داشتیم نون می پختیم. خاله زهره از شدت استرس آزادی اسرا گفت دیگه نمی رم مدرسه... آه خدا. انگار بخشی از من دیگه وجود نداره.


تو اون مراسم دعا ... خوابی که دیده بودم ... تعبیرش ...

کی چی میدونه...اون دیوار سفید کشیده شده روی همه خاطرات ما با ماله.

و من حالا مطمئنم که ضرر کردم. کاش رفته بودم فیلم گرفته بودم. از اون ستون که جلوش چشم میذاشتیم...

راه آب وسط ایوون.... واااای خدا تموم شدنی نیست.


من دلم گرفت از اون همه دیوار! اون همه ساختمون!!!

یکی خاطراتم رو به من برگردونه.

یه جوون مرد پیدا میشه آیـــا ؟


بعدا نوشت: دارم این ماجرا رو برای یه نفر تعریف میکنم! اونم بحث مادی ماجرا رو پیش میکشه. چرا نفهمید حرف من رو؟

مامان محمدین
۰۲ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۰۷ ۰ نظر
دلنوشته های من! - زیر نور ...به بعضیا زیر نور ماه حال میده. به بعضیا زیر نور چراغ قوه موبایل.

به بعضیا شیشلیک حال میده به بعضیا نون و پنیر.

به بعضیا بنز حال میده به بعضیا پیکان.

همه جوره ممنونم :)

مامان محمدین
۲۱ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ...تو چشماش که زل می زنم


تو چشمام که زل میزنه


حس میکنم آشناست.


قبلا دیدمش.


آره یادم میاد... توی دار الححجه (عج)


از یادآوریش تنم می لرزه.


یه حس خاص منتقل میشه یه حسی که نمیشه بیانش کرد. فقط یه آه...

شاید یه روزی یه جائی... من و خدا.

مامان محمدین
۰۶ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - آنخچایی میارن. یه دونه میخوریم. دفعه بعد که میریم خونشون میگن شما چای خور نیستین یا کلا دم کردنی نمیخورین؟


میگیم چای خور نیستیم. میگن آنخ میخورین؟


وای دلم پر میکشه میره شیراز. میره پیش شکر پنیرهای خونه عمه. پیش آقای افتخاری که عاشق چای آنخ بود.


آنخ می خوریم. اما انگار غم میخوریم... به محمد امین میگم خدا رحمت کنه بابات رو. میخنده و میگه سلامت باشین.


مطمئنم اگه بود الان اوضاع عمه اینا یه طور دیگه بود.


مامان محمدین
۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۱۲ ۰ نظر
دلنوشته های من! - شناختمش!اووووووووووووووووووووغ

شناختمش.

همسر صیغه ای همسایه مون رو شناختم... مربی آموزشگاه رانندگی ایه که من رفتم آموزش دیدم.


بازم

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووغ

مامان محمدین
۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دل کندنمرا بهشرابچکار


وقتیحسینمستم میکند؟!


حالا دیگه هیچ رغبتی ندارم بیام توی جمعتون!


حالا دیگه قید اشتراکات رو زدم! حالا دیگه حس میکنم نمی شناسمتون!


به تصمیمی که گرفتم اونقدر مطمئنم که به روز بودن الان!!!


خدایا شکرت که این دل کندن رو برای من اینقدررررررررر راحت کردی. ممنونم ازت.


بعدا اضافه شد: این تصمیم مال یک روز و دو روز نیست.

خیلی وقتها این تصمیم رو گرفتم اما نشد که به پاش وایسم.


مال یه پست و دو پست نیست. مال یه حرف و دو حرف نیست.

هیچ اشتراکی نداریم. بی خیال اون یه مورد که خیلی هم مورد خاصی نیست!

مامان محمدین
۱۲ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - هـــــــی غم بس کن.عین دیوانه ها نشسته ام روبروی مانیتور.

گریه میکنم.

صدای پسرکانم دارد می آید. توی کمد قایم می شوند و هم را پیدا میکنند! هر از گاهی برمیگردم حرف میزنم باهاشان.


محمد هادی میگوید: مامان داری گریه میکنی؟ میخندم به زور؛ و بعد میگویم تمام شد مامان. و فوج فوج اشک را پنهان میکنم زیر دستمال.

و می فرستمش دنبال نخود سیاه.


دارم " ری را " را میخوانم. برای گریه حتی یک خطش هم کافیست.برای سردرد کلمه ایش حتـــا تر!

وسطش پا میشوم صبحانه میدهم به بچه ها. بلکه یادم برود. بلکه یک طوری بشود که نتوانم بقیه اش را بخوانم.

نمیشود. همه اش دستمال به دست دارم به غم فکر میکنم. که ول نمیکند دلهای ما را. بعد به غمهای خودم فکر میکنم. به ظرفم... خنده ام میگیرد و شکر میکنم!!!



یادم می افتد به خانم کریمی. همان خانم سرسنگین و جدی و سرشار از آرامش طرح. همان طرحی که آرزو دارم یکبار دیگر مهمان لحظه ایش شوم.

دلم برای تک تک بچه هایش تنگ شده تنگ تنگ. شبهای قدر برای بچه های با صفایش که از سراسر ایران بودند دعا میکنم.

گاهی چهره یکی شان می آید جلوی رویم. بعد من هوائی میشوم. یادم هم نمی آید مال کدام شهر بوده. یا حتی اسمش چه بوده!


اما خانم کریمی را یادم هست. مسئول بود. مسئول که نه؛ رئیس بود یک جورهائی.

عقد بسته بود. زنگش زده بودند و او رفته بود. بر و بچه های مسئول سفت و سخت هوای کار را داشتند مبادا در نبودش اتفاقی بیفتد.

آمد. مشکی پوش. سنگین و با وقار. همانقدر آرام. و ما میدانستیم رضایش رفته است. توی یک سانحه.


ابروهایش دیگر تمیز نبودند. تمام تلاشش را میکرد که بریزد توی خودش. موفق هم بود. این را چین و چروکی که طی دو هفته روی پیشانی و صورتش افتاد نشان میداد.


دو ماه پیش بعد از هشت سال سراغش را گرفتم. به گمانم ازدواج نکرده!


سرم درد میکند.

گاهی لازم است برای دانستن قدر لحظه لحظه زندگی برویم وبلاگهائی را بخوانیم که لحظه ها را بی آنکه بخواهند از دست داده اند. و حالا عاشقی شان یک طور دیگری شده است.


سرم درد میکند. چشمانم داغ است و فکر نمی کنم به انبوه کارهائی که برای امروز در نظر داشتم برسم.


گاهی آدم تاریخ زندگی کسان دیگر را که میخواند یا می شنود با تاریخ زندگی خودش مقایسه میکند: که مثلا آن موقع در این وضع بودم من! و مثلا فلانی در این وضع.

بعد هی بیشتر حس میکنی که چقدر دنیا بزرگ است و چقدر خدا بزرگتر.


به غم میخواهم بگویم بس کند. به نظرم ولی گوش نمیکند به حرفم.


مامان محمدین
۰۳ آبان ۹۱ ، ۰۸:۰۷ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ...هر چی فکر میکنم عنوان پیدا نمیکنم!


فقط این رو بدون که وقتی شنیدم کلی گریه کردم. بالشم خیس شد!


زبونم لال اگه تو جای من بودی همین قدر ناراحت میشدی؟؟؟؟ زبونم لال.


راستش به شونه هات فکر میکنم. خیلی نحیفن برای به دوش کشیدن بار زندگی.


خدا کمکت کنه انشاالله.




دوستان من اومدم. ولی فرصت نت گردی ندارم. مگه اینکه دلم بگیره اینجا چیزی بنویسم. شایدم یواشکی بیام وبلاگهاتون اما ببخشید که نمیتونم خیلی وقت بذارم مثل قبل.


زندگی بدون نت باعث میشه برنامه هائی بیاد روی کار که تقریبا اکثر وقت آدم رو میگیره.



برای شفای همه مریض ها سه تا صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم




مامان محمدین
۰۱ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر