بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن
دلنوشته های من! - الوعده وفااین که با مهدیه ( http://nikaneman.blogfa.com/ )کی و چطور آشنا شدم خودش مفصل داستانیست.

اینکه بعدها فهمیدم زن برادرش چقدر به من نزدیک بوده و من از او بی خبر... و اینکه سید عزیزم خانم طباطبائی هم از دوستان نزدیکشان است ... اینکه بر و بچز دانشگاه اصفهان در این مدت گرد همند و من در خانه بچه داری میکنم...

اینها همه به کنار. بماند که هنوز هم به علت فاصله زیاد نمیتوانم در گروهشان حاضر شوم و فیض ببرم.

اس ام اس مهدیه برای دعوت تولد بود. اوکی اولیه رو دادم. بعدا دوباره برای آدرس یه پیامک داد که حرف از کلونی و شفیره و لونه و این چیزا بود... سه تا مورچه سیاه!

یادمه دفعه قبل که تولد دختر خانم طباطبائی همدیگه رو دیدیم از تولد سال قبل نیکان و پسردائیش میگفت... با تم زنبور عسل. میگفت که خیلی کار کردن و اینا... من خوب تو باغ نبودم خوب... نزنید بابا. کم کم دوزاری کجم افتاد.


یه مقدارکی دیر رسیدم. جلوی در واحد عکس سه تا مورچه بود. (خیلی از این چیزا برای همه تولد های تم دار هست و عادی هم هست. این هدفه که به همه اینها معنا میده.)

و بعد هم سه تا پسر که لباس سیاه با دستمال گردن قرمز داشتن و دم سیاه... یه دم مورچه ای.

یکی از مزایای تولدشون دعوت از معلم جامعه القرآن بچه ها بود. خاله سمیرا یه جاهائی تولد رو هدایت کرد. و این جالب بود.

پرسیدم حالا چرا تم مووووووووووووورچه؟ گفتن یکی از حیوانات خاص قرآنیه. اوووووووح من تا حالا به این مسئله فکر نکرده بودم.


من مراحل کار اصلا به نوبت توی ذهنم نمونده. از این بابت عذر میخوام.

یه جزوه دادن دستم که این خلاصه تفسیر سوره نمل ئه : مورچه.

این یعنی برای مادرها هم برنامه داشتن!

بعد همه با هم یه کلیپ خیلی قشنگ عربی دیدیم درباره 14 معصوم. از بچه ها خواسته شد که اسم هر کدوم از ائمه رو که از حالات و مکانها تشخیص میدن بگن. و جایزه بگیرن.

بچه ها به خاطر جایزه خیلی سفت و سخت دقت میکردن. طوری که محمد هادی به من میگه مامان من امام رسول رو یادم اومد ! خخخخخخخخخخخخخخخخخ

جایزه ها یه پک بود از مداد و پاک کن و تراش و سه تا ماز مورچه ای. بچه ها ماز رو حل میکردن و به سرعت تشویق میشدن.

شکلات میگرفتن یا بستنی یا هر چیزی. بیشتر جایزه ها فرهنگی بودن. و البته به جای اینکه روی کیک و دسر و اینها مانور داده بشه روی بسته هائی که به بچه ها داده میشه کار کرده بودن.

کتابهائی درباره مورچه ها... داستان سلیمان نبی و مورچه... کتابی که رنگ آمیزی هم داشت. و یه کتاب کوچیک دیگه.

چند تا موسیقی مورچه ای (از برنامه کودک های زمان ما) گذاشته بودن. که البته من اصلا نتونستم تشخیص بدم مال کدومه. موسیقی ها هم اوریجینال بودن خووووووو.

"که به نظر من این برنامه کودک ها وطنی نبودن. و حیف بود. اگر برنامه کودک وطنی مشهوری میداشتیم حتما جای اون انتخاب میشد موسیقیش! "

یه انیمیشن پخش شد درباره زندگی مورچه ها.

یه شعر قشنگ کنار یه کاغذ بزرگ خالی که به دیوار زده بودن نوشته شده بود. و برچسب مورچه (بزرگ به حدی که اندامش قابل تشخیص باشه) بچه ها تشویق شدن مورچه نقاشی کنن.

ولی برای همه بچه ها موضوع جالب همین بود که مورچه با حضرت سلیمان صحبت میکرده و ایشون متوجه میشدن. (زحمت داستان رو خاله سمیرا کشیدن و بچه ها محوووووووو تماشای داستانی مصور که توی دستای خودشون هم بود!)

یه پک هدیه هم آخر سر به بچه ها داده شد. کیک خیلی عادی بود. و من خیلی پسندیدم.

یه عصرانه هم زحمت کشیدن دادن. اما در تمام مدت این دو تا مادر در حال فعالیت بودن. یعنی یک ثانیه اینها ننشستن.

پشت صحنه هم چندین نفر فعالیت داشتن. یه کارت هم از عکس مورچه ها (همون سه تا مورچه خودمون) به عنوان یادگاری بهمون دادن.

و البته گفتن یک هفته تمام فقط این دو تا مادر همه اش با هم بودن. و داشتن کار میکردن. ولی مطمئنم کار فرهنگی و مطالعاتیش از قبل انجام شده بود.

خودشون گفتن که کاش از صبح گفته بودیم بیاین چون خیلی از برنامه ها عملی نشد.

با خودم فکر کردم این برنامه ها میتونست چی باشه!

یه تئاتر فی البداهه. یه داستان فی البداهه. کمی مستند درباره مورچه ها. آموختن نام عربی مورچه به بچه ها حین بازی. و پرسش از بچه ها که معمولا مورچه ها رو کجا می بینین و در حال چه کاری.

کار کردن روی احادیثی که مربوط به مورچه ها هست (این یکی رو مطمئنم انجام داده بودن. چون پارسال با تم زنبور عسل این کار رو انجام داده بودن.)

توی اون شلوغی و سر و صدا مامان نیکان از بچه ها فیلم میگیره و دونه دونه ازشون میخواد اگه سوره ای چیزی حفظن بخونن. و کلی تشویق و اینا.

با شبکه هدهد هم از ده روز قبل ارتباط گرفته بودن و اسم بچه هاشون رو داده بودن با عکس تا تولدشون رو تبریک بگن. و فیلم این تبریک ضبط شده بود... بچه ها وقتی می دیدن مجری اسمشون رو همراه با یه شعر میخونه و بعد کلی آهنگ تولدت مبارک براشون میذاره خیلی حس خوبی بهشون دست داده بود.

تو کل سه ساعت و نیم هیچ لحظه ای نبود که بگم بیکار بودیم یا به هم نگاه میکردیم. بچه های من به قدری خسته بودن که حد نداشت. اما موقع خداحافظی گریه میکردن که بمونیم!!!

البته این تولد خیلی خرج خاصی هم نداره. مگه یه مقدار دانلود موسیقی و یه مقدااااااارکی تحقیق و تفحص.

زمینه عکس بچه ها هم که پر بود از عکس مورچه در اندازه بزرگ! با مقوای ساده درست شده بود. اما واقعا وقت صرف کرده بودن و سلیقه به خرج داده بودن.


پی نوشت: همونطور که خوردن حشرات برای ما مسلمانها اشکال داره؛ خوردن شبه اون (کیک مورچه ای مثلا) هم نمای خوبی نداره.


خب یا علی . کی پایه اس؟... برنامه های پیشنهادی شما چیه؟! چه تمی انتخاب میکنین برای تولد بچه هاتون؟

مامان محمدین
۰۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۹ ۰ نظر
دلنوشته های من! - جمعه های ماصبح زود زود یک نفر که تقریبا همه زندگی ماست از آن طرف شهر زنگ میزند و ما میگوئیم یک چرت!!! دیگر میخوابیم و می آئیم.

آفتاب که بالا می آید از خواب می پریم! همه آنچه فکر میکنیم نیازمان میشود بارماشین جانمانمیکنیم و میرویم سمت دیار یار :)!

بعد از آنجا می کوبیم به سمت ...

توی راه هی می ایستیم میوه میخریم دوغ و ماست و لواشک و همه چیز! گاهی قوری مثلا.

نه که صبحانه هم نخورده ایم؛ هی پذیرائی میشویم از جیب یا کیف مامان بزرگ! حالا یا آجیل یا شکلات یا بیسکوئیت رنگارنگ یا هر چی !

بعد هم میرسیم به بهشت. من معمولا هر جا را که دوست داشته باشم بهشت خطابش میکنم.مثل خانه کوچک و نقلی مان :)

جلوی باغ کیف میکنیم از آب جوی (اگر این هفته وقتش باشد البته) و هی مثل ندید بدید ها جانم قربان برایش می فرستیم.

وارد باغ میشویم و بلند میگوئیم سلام باغ ما آمدیم.

از خود صبح تا نهایت وقتی که میتوان توی باغ ماند (معمولا یکی دو ساعت پس از اذان مغرب) عشق میکنیم.

باغ مال ما نیست. مال مامان بزرگ است. اما وقتی وارد میشوی چنان برخوردی می بینی که خیلی راحت میتوانی به همه جا سرک بکشی.

به درختان انگور/ انار/ زالزالک/ آلوچه/ زردآلو/ بادام/ آلبالو/ آلو/ گلابی/ سیب گلاب و ترش/ گردو/گیلاس/انجیر/ توت

به بوته های گوجه و فلفل و بادمجان و کدو و خیار

به سبزی ها

خودت از خودت شاخه ها را هرس میکنی. درختانی که لازم است بالا بروند را هدایت میکنی.

آزادی.

دستت زخم میشود در هرس درختان یا حتی در پاش (عمل جدا کردن علف از زمین با ریشه البته) اما مهم نیست

عشق میکنی

از بوی بوته گوجه از ملخ بزرگی که نشسته روی لباست از برق آفتاب؛ بوی رزماری و لاوان ؛ خنکای خرفه ها که باید از ریشه در بیاوریشان؛ از صدای قرآن پرهیزکار یا زیارت آل یاسین رادیوی باغ که تا همه جای این باغ بزرگ میرسد ؛ از همه فصل های مختلفی که همه جای باغ سرک کشیده ای خاطره هایی نشسته توی وجودت که جمعه ها را برایت دلنشین کرده است.

بماند که آخرش که میشود باز هم جمعه است... دلگیر و غمناک.

مامان بزرگ همیشه کنار آن میدان که میرسد تند تند حمد می فرستد برای امواتش. همان میدانی که دیگر می آید سمت دانشگاه و باغ!

و توی باغ هم معمولا کتاب دعا و تسبیح دستش هست. توی مسیر هم مدام به بچه ها میگوید کی بیشتر صلوات فرستاده؟

مامان بزرگ نمیگذارد فکر کنیم این باغ ما نیست (که البته نیست) نمیگذارد بد بگذرد. همیشه هم کیک و شیرینی اش به راه است.

بسیار پیش آمده که رفته ایم خرید و فروشنده(های خانم )گفته اند عجب حاج خانم باحالی. از همانهاست که هر کسی دوست دارد یکی اش را توی فامیل(بخوانید توی خانه اش) داشته باشد. 


دعا کنید این جمعه های ما مستدام باشد. و مامان بزرگ مثل حالا همیشه سر حال باشد. دعا کنید همیشه ما جمعه ها برویم بهشت.

کیف کنیم و دعا کنیم ظهور شود و ثروت ها درست تقسیم شود تا همه و همه (از جمله خودمان) باغ داشته باشند.

دعا کنید مامان بزرگ عزیز(همسر)م دلش همیشه شاد باشد :) متشکرم.

مامان محمدین
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - انفاقگفت این انگشتر رو می بخشی یه روزی؟؟؟ گفتم نه. عمرا. گفت چرا . خدا گفته از محبوبترین ها بگذر.

گفتم من اینقدر بزرگ نشدم که این انگشتر نشون رو ببخشم. بخصوص طرح لاله اش رو خیلی دوست دارم تعداد نگین هاش هم خاااااااصه.

سالها گذشت. یه نفر همسایه امون شد که میدونستم وضعش مناسب نیست. یه پسر بزرگ دم بخت هم داشت که خیلی به مامانش میگفت زن میخوام.

اما خوب اینا تو نون شب شون هم مونده بودن.

چه فکری به سرم زد؟؟؟

.

.

.

آفرین... بخشش انگشترهای حلقه امون (نخیر از فکر اون انگشتر نشون بیاین بیرون. هم شما هم آقای همسررررررررر!!!)


ولی یه مدت طول کشید تا همسایه رو شناختم. و پسرش رو البته. اوائل میگفتم یه مرد هر چقدر هم نیاز به همسر داشته باشه نباید بره به خانمی که دخترش کنارشه بگه ببخشید این شماره مامانمه اگه ممکنه و مال و اموال براتون مهم نیست بهش زنگ بزنین!!!

بعد دستم اومد که بچه های این خانواده کلا دیر آموزن. یه پدر بسیاااااااااار شکاک/ بد دهن/ بی ادب/ و دست بزن دار!!! دارن.

تربیت بچه های خانواده رو دیدم. و بعد پیش خودم گفتم اگه واقعا میخوام ببخشم به یه نفر ببخشم که یه دختر بیچاره رو بدبخت نکنه!


خلاصه هنوز انگشترام تو دستامن!

مامان محمدین
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۲۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - اعترافاعتراف میکنم که دیشب وقتی داشتی برای پسرها قصه میگفتی شش دانگ حواسم پیش قصه ات بود.

اعتراف میکنم خیلی قشنگ بلدی قصه رو پر و بال بدی.

اعتراف میکنم قصه ات برای منم آموزنده بود.

میشه شبها شما قصه بگی برای پسرها؟

مامان محمدین
۰۴ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - همسرمبرای مشکل سیستم تماس گرفته بوده با یکی از دوستانش(مهندس کامپیوتر). خودش خیلی سواد کامپیوتری نداره اما خوب خانمش رو فرستاد کلاس برای یه همچین روزهائی. حالا ولی وقتی دوستش از اون طرف خط میخواد راهنمائیش کنه میگه یه لحظه گوشی ؛ با خانمم صحبت کنین. امـــــــــــــــــا گوشی رو میده به یکی از محارمش!


چرا؟ چون خانم محترررررررم خونه و زندگی رو رها کرده و رفته. این پسر حیف شد. این رو همه میدونن. همــــــــــــــــــــــــــــــــه

مامان محمدین
۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۶:۴۶ ۰ نظر
دلنوشته های من! - لباسشوئیباید دم کی رو ببینیم که صدای لباسشوئی مدام همسایه ها ؛ شبها قطع بشه؟


هی به خودم تلقین میکنم که بابا چیزی نیست بخواب. اما وقتی دور چرخشش تموم میشه (نه دور خشک کن ها) میگم ببین چه سکوتی میشه وقتی کار نمیکنه!

نمیدونم اینا بلد نیستن چطوری لباس بشورن که هر شب لباس دارن برای شستن یا ما مشکل داریم که هفته ای دو بار لباس می شوریم!

کلا تو فلسفه اش مونده ام!

مامان محمدین
۱۵ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دعای ماقالَ قَدْ أُجیبَتْ دَعْوَتُکُما فَاسْتَقیما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبیلَ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ (89)


 (خداوند) فرمود: دعاى شما دو تن مستجاب شد، پس ایستادگى کنید و از شیوه‏ى نادانان پیروى نکنید.

  سوره مبارکه یونس.


خدایا متشکرم. راهش رو بهمون نشون بده.

مامان محمدین
۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۴:۲۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - چتیکی با یکی داره چت میکنه که تو دنیای واقعی نگاهشون کنی اصلن ن ن ن ن ن ن به هم نمیخورن! حالا قصد ازدواج هم دارن.

بیشتر از طرف دختره این کشش و میل وجود داره. پدر دختره نمیخواد سر به تن پدر پسره باشه. فک کن!!!!

بعد تو میتونی تاثیر یه عشق رو توی روحیه افراد راحت ببینی. یه دختر ساکت و تحویل نگیر و خودبرتر بین؛ شده یه دختر اجتماعی و شوخ و خوش سر زبون!

دلم برای مامان پسره می سووووووزه! کلن.

مامان محمدین
۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - انرژیزنگ زده میگه خیلی رنجور شدی! میگم چطور؟ میگه از وبت غم می باره.

منو میشناسه. خیلی ساله.

میگم این طور نیست. اما یادم به غم هام میفته! اون هی راهکار ارائه میده (خانم فوق لیسانس مشاوره دوست عزیز و ناب و ناز و قدیمی ام!) و من هی میگم نه این راهش نیست. به نظر خودم که نوشتن اینجا یکی از بهترین راه هاست.

میخندم و بهش میگم خودم یکی از خوانندگان پر و پا قرص وبلاگمم!

بعد میام از دوستام می پرسم که وبم چه حسی براتون ایجاد میکنه!

وای فاطیما بهم گفت مث یه پنجره اس که یه نسیم ازش می وزه توی صورتت. انگار که نشستم با دوستم به گپ! با یه فنجون چای.

گفت انگار که حرفهای خودمه. خیلی حس خوبی بود.

یه سری دوستای دیگه ام گفتن نه غمبار نیست.

چی بگم! البته که نرگس من رو چندین ساله میشناسه فک کن از زمان دانشجوئی!

درست میگه. اما راه دیگه ای ندارم.

مامان محمدین
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - روز مردچندین جای مختلف خوندم که روز زن رو فقط زنها به هم تبریک میگن. از سر شب اس ام اسه که برای همسرم میرسه.

یادم به اون روز افتاد :)

مامان محمدین
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۸ ۰ نظر