کار از اشک گذشته است...
غم های به استخوان رسیده این گونه اند.
کار از اشک گذشته است...
غم های به استخوان رسیده این گونه اند.
امروز مطمئن شدم هر برکتی که بهار داره مال خودش نیست...
بهار با خودش برای ما هم برکت میاره...
اما این بخاطر بهار بودنش نیست.
بخاطر صله ی رحم ماست...
خدایا عجب دین قشنگی داری...
شکرت که مسلمونیم.. حالا حتی اسمی هم که شده...
پ.ن: دوستان جان! لطفا پست رزق و روزی 4 رو خیلی خیلی خیلی خیلی جدی بگیرین. بعله.
یکی از رفیق فاب های اینجانب در ایامی نه چندان دور بوده.
و البته یکی دیگر از دوستان راهنمائی ام هم بوده. اما این دو تن متفاوتند.
آن وقت هائی که خانم نعمت اللهی صبح های زود (درست 45 دقیقه قبل از صبحگاه ) کلاس سوم ب را میکشید به مدرسه تا ریاضی درس بدهد! { کلاس تقویتی نبود چون اینجانبان از نظر آن جنابان شاگردی درسخوان بودندی و مرا به کلاس تقویتی نیازی نبودندی!!!}
همان روزها... یادم هست... که برای آخرین بار این قائله از نو شروع شد و با گریه ی ر.ک ختم به خیر !!! شد.
این معلم ریاضی ما به بوی بد حساس بود. فکر کنم بیشتر هم به بوی این دوست نه چندان درسخوان ما. دوست هم نبودیم! همکلاس بودیم.
دو سه نیمکت که می رفتی عقب، از کنار پنجره های رو به حیاط و البته رو به دبیرستان توحید! همان دبیرستانی که از سال سوم انتظار رسیدن به مقطعش را داشتم و مدیرش را آنچنان عاشق بودم که گفتنی نبود! حیف اما مدیرش را نواحی دیگر دزدیدند!
میگفتم... پشت سر ما دقیقا... سه نیمکت که میرفتی عقب ر.ک لب نیمکت نشسته بود. یادم هست با ا.ک هم تخته ای بود... ا.ک مادر نداشت. و پدرش زن گرفته بود. از ساکت ترین ها همین دو نفر بودند. که از بد روزگار درسخوان هم نبودند.
ر.ک با آن لپ های برآمده ی گل انداخته و آن خال سیاهی که حالا لابد از شوهرش کلی دل می برد؛ و آن مانتوی طوسی رنگ را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نمیدانم چه سری هم بود که خانم نعمت اللهی خیلی او را برای پاسخگوئی صدا میکرد. و چه اصراری داشت به او بفهماند که امروز هم بو میدهی!!!
آن روز صبح زود وقتی ر.کِ توپ قلقلی کلاس را صدا زد دوباره دماغش را گرفت و رفت عقبتر و گفت تو که دوباره بو میدی!
ر.ک بنده خدا گریه افتاد. گفت خانم لباس هام رو دیشب شستم. امروز صبح زود هم حمام بودم. موهایم هنوز خیس است.
صحنه ی بدی بود. خیلی بــــــــد.
بعد این دوستم اومده میگه ببین فلانی این خصوصیت خوب رو داره شوهر من نداره. اون خصوصیت رو فلان آقا داره شوهر من نداره.
هی بهش گفتم ببین نون! جون ؛ نکن این کارها رو. نگو... نچ نچ نچ. کارت درست نیستااااااااا.
به خرجش نرفت. میگفت بعد از اینکه شوهر فلانی قربون صدقه اش میره من یه دعوای حسابی تو خونه با شوهرم دارم.
گفتم بابا بی خیییییییییال. خلاصه رسیدیم به جائی که من از قبل فکرش رو میکردم.
یه روز با شاخ های رو سرش دیدمش. مدیونید اگه فک کنید چشم بصیرت ندارم!!!!
گفت یادته میگفتم فلانی این خصوصیت رو داره؟ گفتم آره... که شوهر تو نداشت....
گفت واااااااااای رفتم خونشون توی حرف های خانمش یه چیزائی شنیدم نگفتتتتتتتتتنی....
گفتم بیا. همین رو میخواااااستی؟ حتما باید راست و پوست کنده بهت بگه منم این مساله رو دارم تو زندگیم؟
بابا دنیا همینه. یکی این مشکل رو نداره. ولی یه مشکل دیگه داره. هیچ کی کامل نی!
خولاصه دوستمون به ما ایمان آورده :)))))))))))))))))))))
گفت تو رو خدا راست میگی؟
گفتم آره... دو آتیشه دو آتیشه.
گفت پس چرا تو این مدت هیچی بروز نداده بودی؟
گفتم لابد نشانه هاش بوده دقت نکردی :)
ظرفها رو با هم شستیم! حین کار بهش گفتم حتی اون موقع که شوهرت یکی از شعارهای فتنه رو گفت (از زبون معترض ها) قلب من تیر کشید. درد گرفت.
گفت تا این حد؟ گفتم آررررره.
سر سفره هم گفتم همسرم هم دو آتیشه اس اما بروز نمیده یعنی اهل کل کل نیست.
خلاصه اینکه صاف و پوست کنده گفتم ما دو خانواده به لحاظ س ی ا س ی کاملا مخالف همدیگه ایم.
با خودم فکر کردم چهار سال از ارتباط خانوادگی ما میگذره! و با این ن ن ن ن ن همه تفاوت افکار و عقاید؛ باز هم برای حفظ وحدت ارتباط همچنان پابرجاست.
پی نوشت1 : من و همسرم از اول به دیدگاه اونها کاملا واقف بودیم.
پی نوشت2 : برای اون کسانی که فکر میکنن ماها فقط نگاه ستیزه جویانه داریم.
پی نوشت3 : عنوانش باید وحدت می بود؛ اما گفتم شاید مخاطب رو بپرونه.
به فرموده ى حضرت على علیه السلام: روز قیامت ندا مى دهند که هر کشاورزى گرفتار آفتى مىشود، جز آنان که در مزرعه ى قرآن کشتند، پس در زمین قرآن کشت کنید. «فکونوا من حرثة القرآن»
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله فرمود: «مَن هداه اللَّه للاسلام و علّمه القرآن ثمّ شکى الفاقة کتب اللَّه الفاقة بین عینیه الى یوم القیامة»
هر کس را که خداوند به نعمت اسلام و فهم قرآن مفتخر ساخت ولى او احساس بدبختى کند واقعاً بدبخت است و تا روز قیامت مهر بدبختى بر پیشانى او زده مىشود. سپس این آیه را تلاوت نمود.
و در روایت دیگرى فرمودند: به سراغ
قرآن بروید تا زندگى تان زندگى سعیدان و مرگتان مرگ شهیدان باشد و از
حسرتِ روز قیامت نجات یابید، چرا که قرآن، کلام خداوند رحمن و مانع و امانى
از شرّ شیطان و سبب برترى و سنگینى میزان است.
در
روایات، فضل و رحمت، به نبوّت و امامت تفسیر شده است. چنان که فضل به
نعمتهاىِ عامّ الهى و رحمت به نعمتهاى خاصّ خداوند تفسیر شده است.
پیامبر اکرم صلى اللَّه علیه و آله فرمود: اهل ایمان بدانند که نعمت دین از همه ى اموال کافران بهتر است و باید بدان شاد باشند.
(کسى که بهره اى از قرآن دارد، نباید از تنگدستى خود و دارایى دیگران اندوهناک باشد)
تفسیر نور.
دوستان پست نماز رو حتما بخونید.
اصلا مفهوم جمله ام رو نمیگیره.
شروع میکنه به توجیه کردن! هی داره از بدی طرف مقابلش میگه. نمی فهمه یعنی (از تو انتظار داشتم) به این معناست که از اون(طرف مقابل) انتظار نداشتم؟؟؟؟
حالم بد شد! سعی میکنم تو روابطم تجدید نظر کنم!
اینقدر راحت به دیگران دید مثبت پیدا نکنم!
امروز که برف میاد؛ یاد سالهای خیلی قبل افتادم. یاد یخبندانی که ما میرفتیم مدرسه و هیچ وقت تعطیل نبودیم.
کوچه های پشت خونه مامان بزرگ که آفتاب نمیخورد و مدتهای مدید برف باقی می موند و یخ می زد و واویلا بود.
یا اون برفی که از سمت باغ عمارتی رد می شدم و هر لحظه ممکن بود سر بخوردم توی جوی آب!
یاد اون وقتائی که آب توی جوی یخ زده بود و پسر بچه ها روش سرسره بازی میکردن... هعـــــــی!
یا حتی وقتی رفتیم خونه مامان بزرگ با خاله زهره و دادا مهدی و خاله زری و داوود بازی کنیم. یادمه اولین بار اونجا از خاله زهره یاد گرفتم گلوله درست کنم.
رفتیم روی پشت بوم! یه برف دست نخورده منتظر بود تا ما باهاش یه آدم برفی بسازونیم :)
یاد اون روز که مامان نبود و خانم همسایه اومد برامون گاز پیک نیکی رو روشن کرد. آخه برق هم رفته بود. برف هم می بارید...یادمه با چادر نمازم اومدم توی ایوون... یادش به خیر.
هنوز یادم به اون چادر نماز خاص که میفته دلم می لرزه.
من یادم اومد به کلاغها توی برف... ! یادم اومد به حرف های مجری برنامه کودک؛ که برای گنجشک ها غذا بریزین...
مدتهاست از این برفها خبری نبوده. یادمه سال 85 یه مقدارکی برف اومد؛ مامان یه کپه اش رو جمع کرده بود کنار باغچه که آسیه از اهواز بیاد و برف ببینه! هیییییییییییی....همون برفی که با همسری رفتیم توی حیاط خونه اولی که اجاره کرده بودیم؛ برف بازی کردیم. یادش به خیر... بچه بودیما :)))) یادش به خیر.
البتــــــــه که هنوز اون کودک درون زنده اس. نمونه اش برف بازی توی تهرانه که توی همین هفته گذشته اتفاق افتاد. با اون آدم برفی هائی که بی اونکه یادمون باشه دو تا شدن...
یا اون پیاده روی متاهلی ! بدون بچه... اون سگ لنگان...
دست تو دست هم. با یاد حرف های بچه ها و کیف جفتی بودنمون! 40 دقیقه ای شد.
خدایا میشه ما رو آرزو به دل نکنی؟؟؟
دم ورودی خواهران چندین چادر رنگی بود! شاید قبلا هم بوده اما این بار حساس تر بودم! نمیدانم.
خادمین حرم دستمال دستشان بود... دستمال مرطوب. و من با صرف 5 ثانیه وقت!!! فهمیدم که تعارفشان به چه کسانی است و چــــــــــــــــــــرا؟!
جای تان خالی نماز جمعه مان را در حرم حضرت معصومه خواندیم و زیارتی و عرضه ی رو سیاهی ها ...
قرارمان با عناصر ذکور خانواده :) ساعت دو بعد از ظهر بود.
اما من همیشه خیلی خیلی زودتر سر قرار حاضر میشوم.
این بار هفت دقیقه زودتر رسیدم. هر چه ایستادم نیامدند. بعدها فهمیدم که مسیر را به علت نماز جمعه دور زده اند...
اما این هفت دقیقه را به اضافه 17 دقیقه دیگر بفرمائید...
در تمام این مدت داشتم غصه میخوردم.
خانواده هائی از کنار من رد می شدند که مرد و پسر خانواده با تیپ بسیار ساده (حتی گاه با لباس های خانه) به زیارت آمده بودند اما مادر و دختر ...
اینها می دانستند کجا آمده اند؟؟؟
سرم درد گرفت! اخلاقم به هم ریخته بود. هی حرص میخوردم و میگفتم وقتی همسر آمد این را میگویم آن را میگویم.
یک لحظه یادم آمد که قرار شده در هر اتفاقی ماجرای برگ خشک و خواست خدا را به خودم یادآوری کنم و آرام شوم.
الحمدلله فرازهائی تکان دهنده از سخنرانی سخنرانان برجسته کشور هم پخش میشد. و حالت معنوی گوش هایم حفظ!
اما به محض اینکه نشستم توی ماشین به همسرم گفتم زیارت مزه نکرد! نچسبید...
دلم برای خودم سوخت... چون حتما من هم چوب این بدحجابی ها را خواهم خورد.
دلم برای امام زمانم سوخت...
دلم برای سرنوشت جامعه مان سوخت...
فکر کن !!! آینده ی بچه های ما ... وای خدا.
و جالب آنکه در این زیارت کیف بصری ام بسیار ناچیز بود. خیلی کم خانواده هائی را می دیدم که از روی اشتیاق چادر به سر دارند و حجابشان واقعا مناسب و در شان است.
آنقدر دلم گرفت که وقتی نشستم توی ماشین زدم زیر گریه.
آقا به خدا تعداد یاران کم شده ... دلمان دارد می ترکد. پس کجائی... ای نفس ها به فدای یک لحظه از عمرتان...
منتظریم ها. اما اشکال هم زیاد داریم. آقا دلمان کباب شدها...
آقایم دیگر مردها هم وارد گود شده اند. هر روز به یک چیز رو می آورند... آقا مُردیم ها...
باورم نمیشه. من هیچ وقت فکر نمیکردم رانندگی به این راحتی باشه.
البته شرایط بارانی چه کم چه زیاد رو فاکتور میگیریم!!! و نیز وقتائی که دیرمون شده و مثل جت می رونیم و خودمون هم حیرونیم!!!!
دو طرف جاده پر بود از درختای بعضا بی برگ و بعضا زرد... و البته داشتم میرفتم برای زیارت عشقم :)
همه چیز برای یه بساط عاشقانه ی رویائی آماده بود.