http://www.aparat.com/v/y631k
من فقط میخواهم بگویم اگر کسی حق حیات تو را به رسمیت نشناسد؛ اگر کسی نفس کشیدن تو برایش سم باشد هر کار که بکنی نمی توانی حسن نیتت را به او ثابت کنی.
و البته کسی که سر دین با تو مشکل دارد و رابطه اش با توسرداست یا حتیخصومتدارد؛ مشکل از اوست.
اوست که مدام حقوق بشر حقوق بشر میکند؛ آزادی آزادی میکند اما خودش و منشش هیچ ربطی به اینها ندارد!!! یعنی اینها سلاح های اوست. در حقیقت چماق اوست.
حالا کسی که با تو سرد است یا خصومت دارد؛ آقا جان! باید برود خودش را اصلاح کند. تو اگر قبول داری که دینت بر حق است، انقلابت بر حق است سر خون هائی که رفته است بمان!
خصومت شیطان با خدا تمام نمی شود. نه بامذاکره!نه باتسلیم!!!
این یک جنگ همیشگی است. نماد حکومت دینی و الهی کاملا مشخص است که کیست! و نماد شیطان هم.
یه بنده خدائی نیاز داشت ما واسطه شدیم. بعد گفت اصلا هییییییییچ احدالناسی بو نبره.
خب آدمه دیگه... آهه و دم !
خدای نکرده اتفاقی بیفته ... ما باید پول رو به صاحبش برگردونیم. و الا کی باور میکنه فلانی با واسطه ما پول قرض گرفته؟
بگین آقا ... بگین. بنویسین. چه اشکالی داره؟ یه جا مکتوب کنین. دستور خداست... لام که بر سر یکتب اومده برای تاکیده.
2. برای هر کاری باید زمانش را بوجود آوری نه آنکه منتظر زمان مناسب بمانی؛ چه هیچ گاه زمان مناسبی که همه شرایط بر وفق مراد باشد پیش نخواهد آمد. که رمز موفقیت همین است و بس.
3. هر وقت برنامه ای ریختی منتظر شنبه هفته آینده نمان! یا اول ماه بعد؛ و حتی اول فروردین. از همان وقت عملی کن. و به خودت بگو فقط دارم تمرین میکنم تا برای آغاز برنامه (در همان زمان های مذکور) آمادگی لازم را کسب کنم.
یکی دو روز مونده به عید، همین موسیقی پخش شد از تلوزیون. حس همیشگی من نوستالژی بودنش بود برام و یاد خاطرات گذشته.
اما امسال برای اولین بار یه حس دیگه رو تجربه کردم. یک آن به تصویر تلوزیون خیره شدم. یه پیرزن روستائی رو نشون داد که نشسته بود. من از چشماش انتظار خوندم.
و یه پیرمرد روستائی که چشم دوخته بود... و من از چشماش انتظار خوندم.
پقی زدم زیر گریه.
باورم نمی شد. همیشه این موسیقی برای من یه دلتنگی خاص داشت ولی هیچ وقت نفهمیده بودمش. هیچ وقت از حد خاطرات خوب کودکی برام قدمی بالا پائین نشد.
اما یه آن دلم گرفت.
یک سال دیگه گذشت. و بهار ما نیومد.
یک سال پیرتر شدیم و از سپاه مَهــدی (عج) دورتر.
و با اون قسمت "باهاش شکست دلامون" واقعا رفتم یه جای دیگه و برگشتم.
دلم حس اون موقع رو میخواد.
خواستم پیامک تبریک نوروزیم رو مثل هر سال با همین مضمون بفرستم. انتظار.
اما تنها جمله ای که به ذهنم رسید (میون همه این دلمشغولی های آخر سال که تا بعد از سال تحویل و تا خود اذان صبح ادامه داشت) این بود:
برای رسیدن بهار خانه تکانی میکنیم.
آیا برای آمدن ربیع جانها دل تکانی میکنیم؟
خب حس کردم شاید خیلی ها خوششون نیاد. برای همین اکتفا کردم به این دو بیتی:
ما قطره ای از زلال ملت هستیم
ما اهل صفا و با محبت هستیم
آقای عـزیـزمان! خیالت راحت
ما همدل و همزبان دولت هستیم
و برای عمل به فرموده رهبر عزیزززززززززم؛ در هنگام پخش سخنرانی ر.ئ.ی.س. جمهو.ر تی وی خاموش نشد.
اولین پست امسال رو دوست داشتم. بذار به وعده ام وفا کنم.
قبلا این لینک رو به یکی از دوستانم دادم. خودم با شنیدن خیلی از مناجات هاش دلم می شکنه. اصلا لذتی در اشک ریختن های این مداح و البته هم هیئتی هاش هست که محاله بشنوی و دلت نشکنه.
فقط یه چیزی رو شنیدم که خیلی هم مجربه. این که بدونی امام حاضرن. می بینن. می شنون. بدونی که اگه شروع کنی واقعا باهاشون صحبت کنی و خواسته هات رو بگی. اگه این رابطه رو مداوم کنی اگه ازشون سوز هجران بخوای عطا میکنن.
این رو یادمه مدتها پیش یکی از اساتید میگفتن. انشاالله تو سوزهاتون فراموشتون نشیم.
خوب ما اگه داشتیم 50 میلیون خسارت بدیم به ایششششششششششون (آقازاده مایه دارِ صاحب ماشین) میرفتیم یه دختر پسر رو عروس دوماد میکردیم!
چه کارررررررریه!
گاهی میشه گفت ما اصلا مقصر نیستیم فقط توی ترافیک گیر افتادیم و ماشین های پشت سری سلسله وار به هم میخورن و متعاقبا ما هم به جلوئی (خدا به دووووووووور) و اگه جلوئی لوکس باشه چییییییییی؟؟؟
به قول همسری بهتره این مایه دارها خودشون یه بیمه تاسیس کنن برای خسارت ماشین هاشون(این بیمه ها نهایت 5 میلیون بدن). این ماشینائی که فقط چراغ ماشینشون 15 میلیونههههههههه... فک کن!!!
به قول پسری ما این ماشین پاشنه بلندا
یه مسئله دیگه که گفتم پسری یادم بهش افتاد
برنامه کودک رادیو قرآنه. اصلا برنامه والشمس خیلی برنامه توپیه. صبح اول صبح آیه الکرسی سر جاشه. 11 تا قل هوالله هم میخونن. که آدم جیگرش حااااااااال میاد بخصوص با قاری دهمو اینم یه بوس به عباشون
هم یه سلام مختصر دارن به امام حسین. هم یکی دو تا حدیث میگن.
ولی این برنامه کودکه تو دل برنامه والشمسه. حدود ساعت 6:45 شروع میشه تا قبل از 7 صبح. مجریش هم عمو اکبری هستن که به قول محمدها فوق المندانه خاص اجرا میکنن.
خیلی ها پیامک میدن که ما بچه نداریم اما گوش میکنیمشنه که من و همسری گوش نمی کنیم و از اول تا آخرش نیشمون باز نیستتتتتتتتت
از اون جهت.
جدیدا هم یه سری طرح گذاشتن توی والشمس. مثل ختم قرآن در دو سال. روزی یه صفحه. قشنگه. بخصوص که از اول سال 94 با صفحه یک شروع میکنن!
دوباره دارن از روی ترحم پسر زن میدن.
دختر خانوم نیومده مشکلاتش طوفان وار اومده!!!
چرا بعضی ها اینقدر راحت زندگی خودشون و پسرشون رو خراب میکنن بخاطر یه احساس دلسوزی؛ بخاطر ترحم!
ضربه اون بار که تو کل فامیل امواجش رصد شد کافی نبوده فکر کنم!
دلم خواست این روز رو ثبت کنم.
صبح رفتیم مجلس سوم یه خانمی. برگشتش ناهار پختم و پذیرائی کردم.
دیگه تا دم غروب مشغول کارام بودم
هاجر سادات تماس گرفت که اومدیم اصفهان یه سر بیایم خونتون. گفتم نچ ! کار دارم. واقعا برام سخت بود بگم نیاین. اما از اون سخت تر اینکه کارم ناتمام بمونه...
امسال ما بارون حسابی نداشتیم. برف که اصن.
بعد یه دفعه ساعت هشت شب یه بارش خوب داشتیم.
من همیشه منتظر صدای بارون از کانال کولرم. گاهی فک میکنم داره ریز می باره... نگاه میکنم آسمون آفتابیه... و دوباره گول صدای عقربه ها رو خوردم.
اما امشب دیگه صداش واضح بود. با اینکه کارم مونده بود اما همسر پیشنهاد دادن بریم بیرون یه گشتی بزنیم. از پارسال هر وقت یه پدیده جوی داشته باشیم (تابلوئه سایت های هواشناسی میخونم؟! عایا !) پیشنهاد میدن بریم بیرون.
کار رو تعطیل کردم و رفتیم پارک شهرک. هیچ کی نبود. جز نگهبانی که زل زده بود به صفحه تلوزیون توی اتاقش.
ما هم با سه تا چتر رفتیم. دو تا رنگی رنگی ! و یه دونفره.
خیس شدیم. اما لذت داشت.شکر خدا.
(نه اینکه پستی بلندی توی زندگی نباشه. اما نمیشه که همه اش اونا رو ببینیم که!)
راستش من لحظه به لحظه دارم با شما رشد میکنم. اشک می ریزم . آه می کشم. میخندم. کلا این روزها یک جای دیگری هستم.
اصلا از اول همین طور بوده ام. وقتی غرق می شوم دیگر کار از کار میگذرد.
آقا سید من چند روز است خواب و خوراکم شده است یک گوشه نشستن و پرواز کردن.
من با پرواز امیر پرواز کردم... چون اصغر ما هم همانجا پرواز کرده.
گاهی با یک جمله به اوج شادی میروم و گاه به سرعت اشکم جاری می شود. البته که فضا اصلا فضای احساسی نیست.
بچه ها و همسرم توی این چهار روز مدام به من میگویند همه چیز شما شده این کتاب.
بله این کتاب! که وقتی برای اولین بار دیدمش از رنگ جلدش بدم آمد. اسمش هم چنگی به دل نزد.
حالا این پسرم است که نقطه های سبز و سفید و قرمز روی جلد را نشانم میدهد و میگوید این ها رنگ پرچم ایران است...
و عکس شما
نورالدین پسر ایران.
من غرق کتاب شده ام. حملش راحت نیست. اما وقتی قرار است آژانس زحمت رفت و آمدمان را بکشد دارم کتاب خاطرات شما را تورق میکنم.
وقتی رسیدید به والفجر هشت یک آن همه روحم مچاله شد.
اسم کارخانه نمک را که آوردید له شدم. اصلا اروند و فاو با من کاری میکند که هیچ انقلابی نمیتواند!
میدانی آقا سید! دلم میخواهد بیایم تبریز. دلم میخواهد بیایم و کمی از شب عملیات برایم بگویید... گلی گم کرده ایم که هنوز مادرم توی عکس های دسته جمعی شهدا دنبالش می گردد.
و به گمان عده ای جنگ تمام شده است...
حالا مغموم با چشم هائی که ردی از اشک تویش هلهله میکند به مانیتور خیره شده ام. من نمیخواهم کتاب تمام شود. نمیخواهم جنگ تمام شود. میخواهم بدانم... بخوانم. دو سوم کتاب(بیش از چهارصد صفحه) توی این دو سه روز تمام شده. با این ولعی که من دارم؛ گمان نمیکنمجنگ شمابیشتر از دو روز دیگر طول بکشد.
میدانم تا مدتها توی ذهن و فکر و روح من خواهید بود. هم شما هم امیر مارالباش.
ناگفته هائی را گفته اید که من هیچ وقت از رسانه ها ندیده و نشنیده ام.
پاینده باشید آقا سید.
پ ن: نویسنده محترم این کتاب واقعا توانسته است بدون احساسی کردن فضا در حد یک جمله بسیار کوتاه همه آنچه باید بگوید را بگوید.
یک تکه کوچک از متن کتاب:
در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم(از میان مجروحان باقی مانده). به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جائی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: میام تو رو هم می برم!
تلخ ترین دروغی بود که می شد در جنگ گفت!