بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن
دلنوشته های من! - ماجراهای ما و پیش دبستانی ها 2خب این پست یک مقدار زیادی درد داره.

چون دارم چیزهائی رو می نویسم که دوست ندارم منتشر بشه. اما شاید لازم باشه مادر دیگه ای تو این دام نیفته.

شاید با سرچ به اینجا برسه و مسیرش رو عوض کنه.

فردا بعد از ظهر که دیگه مطمئن بودم قرار نیست حدود 5 تومن خرج کنم برای پیش دبستانی پسرها با مدیر یه پیش دبستانی هماهنگی کردم و با همسر رفتیم.

محیط آروم و خوبی بود. خود مدیر هم به نظرم خوب میومد. صحبت های اولیه شد. و ما پیش قسط هر دو تا رو دادیم. قرار شد چک بیاریم و تا بعد از عید تسویه کنیم.

چک رو آوردیم و کم کم قسط ها رو می دادیم.

من هم سرگرم کارهام. قبلا در جریان مشورتی که با حاج آقا کرده بودیم به این موضوع تاکید شده بود که حتما هر بار دقت کنید بچه ها چی یاد گرفتن.

یه بار به خود اومدم دیدم دو ماه و نیم از سال گذشته و کتاب های آموزش پرورش رو ندادن. پیگیر کتابها شدیم.

وعده های الکی می دادن. یعنی قشنگ دروغ می گفتن. و البته دروغ های قشنگی هم میگفتن.

دیگه مصمم شده بودم بچه ها رو از اونجا ببرم. وای ولی خاله بهار رو خیلی دوست داشتم.

خب اون فامیلمون بهم گفته بود که اگه پیش دبستانی قرآنی میذاری دقت کن که زیر نظر آموزش پرورش باشه. منم همون روز اول از خانم ... مدیریت محتـــــرم پرسیده بودم و جواب مثبت گرفته بودم.

خیالم وقتی راحت شد که سر در پیش دبستانی رو هم دیدم. پیش دبستانی بقیه الله (حکمت و اندیشه) زیر نظر آموزش و پرورش.

کم کم مادرها صداشون در اومد. اینجا زیر نظر آموزش پرورش نیست. بله نبود. و هر چی ما بیشتر می پرسیدیم دروغ های مدیر جان بیشتر میشد.

خوب با پرس و جوهائی که کردم باز هم به خودم گفتم که پایان دوره مهم نیست مهم آموزشه.

(در جریان باشید که هیچ تخفیفی من باب دوقلو بودن بچه ها دریافت نکردیم.) این وسط حرف های زیادی شد و نامردی های زیادی دیدیم که مجالش نیست.

کتابها با این در و اون در زدن رسید. ما کلی صحبت کردیم که لطفا فوق برنامه هاتون رو کم کنین بچسبین به کتابها.

بله شد آنچه نباید! هفته بعد رو به کل تعطیل کردن بخاطر چند تا تعطیلی وسط هفته. علتش چی بود؟ به من که گفتن هیچ کس نیومده و همه مسافرتن و خاله ها هم رفتن ضمن خدمت. (جا کفشی مثل همیش مملو از کفش بود!!!!!)

از بچه ها پرسیدم و اونها گفتن نه. همه بودن به غیر از عرفان همت. تماس گرفتم با خانم همت که ایشون گفتن به من یه چیز دیگه گفتن.

شم کاراگاهیم گل کرد. پیش دبستانی های اطراف رو پرس و جو کردم همه بودن. در این پیش دبستانی هم باز بود! و به من ثابت شده بود که مشکلی دارن... قبلا حدس می زدم که مشکل مالی دارن. اما الان دیگه مطمئن شدم که حقوق مربی ها رو ندادن که اونام نیومدن.

هفته بعد بچه ها رو بردم جای دیگه. جائی که نهایت صد تومن برای هر بچه گرون تر بود اما دو تا کتاب اضافه تر کار می کردن. و البته نصف اون هزینه ای که زیادتر بود رو به ما تخفیف دوقلوئی دادن. کتابهائی که بچه ها عقب بودن رو با بچه ها کار می کردن و ...

اما

ادامه ماجرا رو توی پست بعدی میگم.

من نهایتا آدرس وبلاگ و سایت اون موسسه و پیش دبستانی رو میذارم. فقط بهم بگین چطور میشه توی سرچ های گوگل کسی به اینجا برسه با این آدرس ها و اسامی؟!

مامان محمدین
۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ماجراهای ما و پیش دبستانی ها 1تابستون بچه ها رو گذاشتم یه کلاس که روزهای زوج بود و بیشتر حکم نگهداری رو داشت. یادمه ماه رمضان بود و ما رفتیم با مدیر این کلاس ها صحبت کردیم برای پیش دبستانی. چون فامیل بود خیلی حرف ها زده شد. اما خب سال اولشون بود و کم تجربه بودن.

مدتها گذشت و من یه سری حرصم در اومد سر اینکه خیلی ازوسایل رو بچه ها داشتن ولی ایشون گفتن باید همه ست!!! باشن.

اوکی. پول دادیم.

روز دوم مهر که جشن آغازین بود رفتم جشن و دیدم بعللللللللللللللله عروسیه! یه مقدارکی تحمل کردم دیدم وضع داره بد و بدتر میشه. مثلا مجری از دخترها درخواست کرد بیان بالا و همراه با موسیقی شیر آب رو ببندن لامپ بالای سرشون رو با دست دیگه؛ بعد با پا در رو ببندن و در نهایی ترین مرحله سوسک رو از روی شونه با لرزوندن بندازن.

یعنی یه رقص کامل بود. خب من تحمل نکردم و اومدیم بیرون.

یعنی این پیش دبستانی کات! (مدیرش بعدها اشک ریخت و گفت واقعا با من هماهنگ نشده بود. دوقلوها رو به شدت دوست داشت. سر قیمت خیلی با ما کنار اومد و خلاصه تخفیف رو دقیقا عین بخش نامه در حق ما اجرا کرد! ولی حیف)(ضمن اینکه با مربی بچه ها اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم هیچ وقت روی لبش یه لبخند درست حسابی ندیدم.)

از موسیقی خیلی شش و هشتیش سردرد داشتم. سردرگمی هم داشتم البته. با چه زاجراتی از دوستان آدرس پیش دبستانی که هنوز ثبت نام داشته باشه رو گرفتم!

خب سیل پیامک ها و تماس ها سرازیر شد به خونمون که همین جا از دوستام تشکر کردم. همسرم که اون شب کلا متعجب بودن. از این سیل خروشان.

یکی دو جا بود که دوستام تاکید زیادی داشتن. ولی خب قیمتش یه نمه زیادتر از سطح توقع ما بود. یعنی جمعا بچه ها میشدن 3 تومن. به غیر از هزینه سرویس. ولی دیگه عالی بودن ها.

من دنبال یه جائی بودم که هم مذهبی باشه هم علمی. و هم کمی با ما کنار بیان.

این رو داشته باشین تا بگم در ادامه چه اتفاقاتی برای ما افتاد... هووووووووووووووووووووووووووف

مامان محمدین
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۱ ۰ نظر
دلنوشته های من! - یک تبریک خاصس یکی از دوستای جدیدمه. در ظاهر اختلافات فاااااحش داریم. اما خیلی دل صافی داره.

چند بار پیش اومده که کاری داشته و من بی هیچ چشمداشتی براش انجام دادم.

چرا یه چشمداشت دارم. اینکه نگاهش به چادری ها تغییر کنه. و این فقط برای رضای خداست. برای اینکه بگم اون طوری که همه نشون میدن نیست.

چون اصلا ارتباط با شبکه های این طرف آب نداره و خیلی راحت هم حرف دیگران رو قبول میکنه.

یه شباهات های ظاهری داریم مثلا تو اسم و فامیل و این چیزا... خیلی جزئی نمی گم دیگه! خودتون هی پیش خودتون حدس بزنین

مثلا کتاب میخواست جلسه بعد براش بردم. یه مسئله ای براش لاینحل بود واقعا کمکش کردم ...

بعد این روز آخری که قبل از 22 بهمن بود اومده با همه دست میده و میگه 22 بهمنتون مبارک! یعنی من و آسیه چشمامون راست واستاد. ولی به روی خودمون نیاوردیم.

س خودش گفت من خیلی از اعتقاداتی که دیگران دارن رو قبول ندارم و حتی برام مهم هم نیست.

ولی فکر کنم تلاش های من بی نتیجه نبوده. خدا رو شاکرم واقعا.

مامان محمدین
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۵۲ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دوران تحصیلخانم نصر باردار نمی شد. خیلی هم شوخ طبع بود و البته یه مدیریت خاص هم داشت.

من همیشه درس خون بودم. تو کل زندگیم این طوری بودم که توی کلاس باید جزء نفرات برتر باشم.

یادمه یه بار خانم نصر همیشه عاشقش بودم صدا زد پای تابلو. علوم بپرسه.

اما من هیچی نخونده بودم.

یادم میاد اعظم، محبوبه، سمیه محسنی که اون آخر کلاس بودن یا حتی مرضیه شروع کردن با ایما و اشاره تقلب رسوندن.

یادم میاد نمره ام بالای ده شد. اما خب من این نمره رو دوست نداشتم. یعنی برای من از هزار تا شکست بدتر بود.

ولی همه اون بر و بچه هائی که جزء شاگردهای گروهم بودن یا حتی نبودن و من هم باهاشون رابطه ای نداشتم چون اونا همه اش تو فکر بوی فرند بودن یا کارهای خلافی که من اصلا خوشم نمی اومد حتی بهش فکر کنم؛ همونا بهم کمک کردن.

واقعنا! روی اون دوستی ها می شد حساب کرد.

نمی دونم چی شد یاد اون لحظه افتادم دیروز. گفتم ثبتش کنم بلکه از این آلزایمر زودهنگام ( به قول ز بصیر) در امان بمونه. و سالهای آتی بیام بخونم و یادش کنم.

خانم نصر سالها بعد باردار شد. و دیگه نیومد مدرسه. سنش زیاد بود. یعنی مثلا فکر کن همسن خاله طاهره بود. و چون یه جورائی من رو یاد خاله مینداخت خیلی دوستش داشتم.

کلا معلم هام خوب بودن... یاد معلم عربیمون به خیر. که این جلسه باهام هماهنگ می کرد که هفته بعد کلاس رو چطوری اداره کنم و خودش نمی اومد... تمرین هائی که از قبل حل نکرده بودیم رو ازم میخواست پای تابلو حل کنم.

یادش به خیر. شاید همین کارش باعث شد من به زبان عربی علاقمند بشم. که توی دبیرستان توی جلسه اول دو تا ایراد مهم قواعدی به معلم عربیمون بگیرم. و بشم عشق اون معلم. البته که خانم غزنوی هم بی تاثیر نبود.

با اینکه فاطمه رو خیلی بیشتر دوست داشت (و من هم کلا آدمی نیستم که تلاش کنم تا اول باشم!) اما منم خیلی دوستش داشتم.

با اون روش تدریس جالبش. صیغه ها رو خیلی خوب برامون جا انداخت.

معلم های عربیم؛ معلم ریاضیم خانم نعمت اللهی؛ وای معلم زبانم که از اول تا آخر من رو می فرستاد پای تابلو و هی از بقیه ایراد میگرفت...(تو کلاس زبان اول بودم همیشه) . عشقم خانم راوش عزیزم که دیگه خیابونشون هم خراب کردن و آدرس خونه شون رو ندارم. همون که کمکم کرد چشمام رو ببندم و تو کنکور تند و تند تست های زبان رو بزنم و بالاترین درصدم بشه همون زبان.

وای یادش بخیر.

دوران تحصیلم خیلی لذت بخش بود. هر لحظه یادآوری یکی از این خاطره ها کافیه تا برم به دوران قشنگ تحصیل. مدرسه شهید جلال افشار که سالها بعد فهمیدم این اسم عظیم مال کیه!

مدرسه طاهره با اون زیارتگاه کنارش که همیشه خدا درش بسته بود. دبیرستان توحید. وای چه جائی بود. با اون ناظمش. خانم توکلی.

پیش دانشگاهی.... راستش جز کلاس های زبانش و البته کلاس ادبیات فارسیش که معلمش دختر عمه مامان بود هیچ خاطره دیگه ای ازش ندارم.

 

دو تا از بهترین دوستام نمره هاشون بد شده بود نتونستن بیان روزانه. خیلی بد بود. دوست نداشتم اون سال رو.

خیلی از دوستام خیلی جاهای خوب قبول شدن. اما همه کسانی که با من راهنمائی و دبیرستان بودن پیام نور آوردن. هیچ وقت پیام نور رو دوست نداشتم. نمیدونم چرا. شاید یه روزی نظرم تغییر کرد!

 

مامان محمدین
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۴۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ض ز ؟ میکی نیست به این بالائی ها بگه وقتی ایستادین و خم شدین سمت طبقه ما تا حرف های ما رو بشنوین عکستون میفته توی سنگ های روبروئی که مثل آینه است. ما هم شکر خدا دو تا چشم داریم و یه عینک!

 

والا.

در همین راستا هر چی عشقولی داریم خرج همسری میکنیم باشد که جبران نماید!!!!

 

هان راستی

خانم مهندسسسسسسس! که سر کلاس مسائل ساده و راحت رو اصلا درک نمیکنی و نمیدونم چرا حرصت میگیره که من سوال سطح بالای مربی رو جواب می دم. مثل بچه های کلاس اولی رفتار می کنی.

بعد هی نیش و کنایه می زنی. (البته تو نمی دونی من بلدم کلا دایورتت کنم به صفحه روبرو! انگار نیستی.)

بالام جان! هر کی یه جوره. دلیل نداره همه مثل هم باشن. دلیل نمیشه که وقتی یه جا اولی همه جا اول باشی کههههههههههه.

و البته من هیچ وقت بابت این مسئله احساس برتری نکردم. چون چیزیه که خدا داده و به راحتی می تونه ازم بگیرتش.

آروم باش. به خودت مسلط باش و مثل بچه ها رفتار نکن. نه پولت و نه مدرکت نمی تونن برای تو اعتماد بنفس بیارن. والااااااااااااا.

 

حالا یه روز که ما فمینیست شدیم این زن ها از اون دنده بیدار شدن... آقا ما نمی دونیم ض ز باشیم یا ض م !

 

مامان محمدین
۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - راضیه

در راستای سرنوشت ها می رسیم به یه دختری به نام راضیه.

سه چهار ماهه که باهاش آشنا شدم.

راضیه وبم رو نمی خونه برای همین رمزی ننوشتمش.

روزهای اول آشنائیمون به نظرم یه مقداری رفتارهاش نابهنجار بود(البته تا همین دو سه هفته پیش همین حس رو داشتم). خوب بالتبع مربی مون هم کمی نیشگون روحی* بهش میگرفت بلکه کم کم راه بیفته.

اما راضیه اعتماد بنفس لازم رو نداشت. چون همیشه آخر کلاس وقتی همه رفته بودن کارش رو در میاورد و مربی اشکالاتش رو برطرف می کرد.

طوریکه کم کم احساس کردیم اون واقعا عضو علی البدل کلاسه. وقتی نمی اومدش من یکی اعصاب آروم تری داشتم!

اما  یه روزمربی به همه مون گفت چه دوستائی هستین شماها؟ از دوستتون خبر ندارین که چرا نیومده!

البته فاصله هامون هم زیاده سر کلاس. و شاید این دوری مکانی بتونه بخشی از بعد روحی مون رو توجیه کنه.

 

تـــــــا اینکه یه روز مربی از سر درد دل به ماها در خفا گفت که راضیه مادرش رو جدیدا از دست داده.

و الان هم به اصرار خاله اش داره میاد کلاس.

یه دفعه انگار همه اون حس های "ناخوبی" که بهش داشتم تبدیل شد به یه حس دیگه. نمیشه گفت ترحم. اما خوب یه مقداری بهش حق دادم.

نه اینکه الان باهاش ارتباط گرفته باشم. در همین حد که دیگه سوهان روحم نیست.

دیروز با خاله اش اومده بود کلاس. تا مربی براشون یه کاری انجام بده.

من خیلی زود فهمیدم که این خانم محجبه خاله اشه.

اما بچه ها سر میز مدام داشتن میگفتن مامان راضیه رو...

حس کردم الانه که بهش بگن راضیه اصلا شبیه مامانت نیستی. یعنی میگفتن...

گفتم :بچه ها این خاله ی راضیه اس.

خب برای این کار مهم حتما باید راضیه با مامانش میومد. و مطمئنا حالا همه ازش می پرسیدن پس چرا ...

برای همین در حد یه جمله یه آگاهی بهشون دادم.

راضیه داره ازدواج میکنه . امیدوارم ازدواجش از اون ازدواج های زورزورکی و هول هولکی نباشه.

من براش آرزوی خوشبختی میکنم. لطفا شما هم :)))))

اما مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که خیلی وقت هانگاه یا کلماتخنجری افراد میتونه ناشی از یه زخم باشه یه زخمی که میتونه خیلی کهنه باشه و یا حتی خیلی تازه.

و دوباره مثل همیشه به این رفتارِسکوت و نگاه با دیده اغماضایمان آوردم.

همون روش دکتر فرهنگ.  تغافل.

انگار که نمی بینی فلانی شمشیر دستش گرفته که روحت رو داغون کنه. نبینش تا داغون نشی. حرص نخوری.

شاید یه جائیناخواستهتو سوهان روح کسی بشی. بالاخره زندگی بالا و پائین زیاد داره.

*نیشگون روحی: عبارتست از کلمات سنگین یک مربی به یک متربی : )))))  در جهت به کار انداختن موتور فعالیت شخص...

مامان محمدین
۲۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ردهازمان: ظهر یک روز که خیلی هم خسته نباشی

مکان: روی پل منتهی به منزل، "اتوبان"

نور: عالی{تا به حال جاده اینقدر شفاف و روشن نبوده}

هوا: صاف {به مدد بادهائی که می وزد}

حالت: رانندگی و اتوبان خلوت!

ناگهان چند خط ترمز انگار بهتر از همیشه هویدا می شود

رد خط ترمزها را میگیرم. و جالب آنکه رنگشان سیاه نیست. اما ماندگار شده است.

یکی از این ردها صاف می رود و محکم می خورد به گارد ریل های بلوکی پل!

انگار من و نگاهم و تمام وجودم البته، با هم یکباره می خوریم به بلوک.

زشت شد. هم بلوک، هم خاطره این اتفاق؛ لابد.

به خودم می آیم باز هم در طول مسیر پر است از خط ترمز.

فکر میکنم به همه کارهائی که میکنیم. که گاه ترمز رفتارمان را می کشیم اما ردش بر جا می ماند. گاه ترمز زبانمان را می کشیم اما ... (تند و تیز که باشد ترمز هم افاقه نمی کند.)

گاه حادثه ناجورتر است. زخمی می شویم. آتش می گیریم... آتش می زنیم... اما نمی بینیم؛ نمی فهمیم.

چون چشمانمان دنیائی است.

توی دنیای این روزهای من، اتفاقاتی در حال وقوع است که یک نگاه خاص و متفاوت برایم ایجاد کرده.

رد ترمز رفتارهای غیر منطقی یکی دو نفر، دید تازه ای به من بخشیده.

مراقب باشیم از هر طیف اجتماعی/ سیاسی/ اعتقادی که هستیم؛ نماینده آن طیف هستیم.

و این نمایندگی دنیایی است پر از مسئولیت.

مثل اینکه خانم "ج" در کلام لااقل به آخرت اعتقاد دارند. شکرا لله.

مامان محمدین
۰۴ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۳ ۰ نظر
دلنوشته های من! - یه حس قوییه حس قوی میگه که داده.

مثل حس اون روز... اووووووووممم اون سه شنبه(اون سه شنبه خاااااص).

و دلم آروم شده.

میدونم خدا مراقبه. مراقبه که این اعتماد من خراب نشه.

یه آرامشی اومده.

از دیشب... نه نه از سحر که اون خواب رو دیدم. هدیه سمیرا روحانی... امروز بهش گفتم. گفت من سید هم هستم.

کلی ذوق کردم. خیلی ها.

 

یه حس قوی میگه که خدا داده. مطمئنم.

مامان محمدین
۱۰ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - آب را ول نکنیم (کپی/پیست)

به آب فکر کنید

در خانه‌ایم. یکهو خبر می‌دهند که آب قطع شده. ما مانده‌ایم و یک پارچ آب در یخچال و کمی آب در لگن حمام. حالا قرار است تا چند ساعت که نمی‌دانیم چقدر است، با همان آب سر کنیم. این جور وقت‌ها دیده‌اید یکهو چطوری صرفه‌جو می‌شویم؟! میوه‌ها را با یکی دو لیوان آب می‌شوییم، با یک لیوان آب و کمتر دستشویی می‌رویم، با همان چند سطل آب مانده در لگن حمام را تمام می‌کنیم و به بچه‌ها اجازه آب بازی نمی‌دهیم.

واقعیت این است که ما در یک قطعی آب دائمی هستیم! چه چشم‌هایمان را ببندیم و بخواهیم که نفهمیم، و چه آگاهانه برویم در دل ماجرای تلخ پیش رو، ما خیلی بیشتر از آن که سهم‌مان بوده آب مصرف می‌کنیم. آب دارد تمام می‌شود و ما فقط به روی خودمان نمی‌آوریم. منتظر چه چیزی هستیم؟ آخرین قطره آب؟! از همین حالا آب را قطع شده فرض کنید. از همین حالا آب را به چشم همان گوهر گرانبها نگاه کنید که دارد تمام می‌شود.

به آب فکر کنید. در هر لحظه‌ای که شیر آب باز است، به آن فکر کنید. به این که چطور می‌شود آب کمتری را هدر داد. چطور می‌شود این کار را با آب کمتری انجام داد. حمام یا ظرف شستن یا پخت و پز، فرقی نمی‌کند. به آب فکر کنید.

حواس‌تان باشد که دارید چه کار مهمی می‌کنید. چه برای حفظ آب برای نسل آینده باشد، چه به فکر هم‌وطنان دیگرمان هستید، و چه به رضای خداوند امیدوارید، به هر حال صرفه‌جویی در مصرف آب را جدی بگیرید. این را هم بدانید که استفاده بهینه از آب برای ما مادرها، چیزی فراتر از مصرف کمتر آب است. ما داریم نسل بعدی را در خانه‌هایمان تربیت می‌کنیم و عوض کردن فرهنگ زندگی‌مان، یعنی تربیت نسلی که از ما بهتر است، انشالله.

 

آب را کم باز کنید.

آب را نصف کنید. از همین امروز تصمیم بگیرید وقتی شیر آب را باز می‌کنید، نصف همیشه باز کنید. اگر همیشه با قطرایـــــــــــــــــــنقدر آب باز می‌کرده‌اید برای شستن دست‌ها، حالاایـــــــــــنقدر باز کنید. اگر مدام تمرین کنید، روزی می‌رسد که می‌توانید بااینقدر آب هم دست‌هایتان را بشویید.

 

به صرفه حمام کنید.

- در 5 دقیقه و حتی کمتر می‌شود حمام کرد. تمرین کنید، موفق می‌شوید. نگویید نمی‌شود و گربه‌شور است و این چیزها. مجبوریم، می‌فهمید؟ مججججبور!

- آب را باز نگذارید. خودتان را خیس کنید و برای شامپو زدن یا شستن بدن، آب را ببندید. کمی زحمت برای تنظیم دوباره آب (یا رفتن زیر آب اندکی سرد یا داغ!) بهتر از این است که تمام مدت لیف کشیدن، آب هدر شود. در نهایت دوباره برای آب کشیدن بدن آب را باز کنید.

- برای بچه‌ها یک لگن کوچک آب بگذارید. برای داغ ماندن و همچنین پاک نگه داشتن آب، شیر آب را داخل لگن بگذارید و اندازه کمتر از شیر سماور آب را باز بگذارید. در نهایت موقع آبکشی آب را باز کنید.

- برای حمام (چه خودتان و چه بچه‌ها) لگن بگذارید. این طوری آب باقی مانده را می‌شود بعدا*دوباره استفاده کرد.

- اگر حمام سرد است، اول خودتان (یا بابای عزیز!) را به حمام بفرستید تا گرم شود و بعد بچه‌ها را ببرید. این طوری آب کمتری برای گرم کردن محیط و تن بچه‌ها استفاده می‌شود.

- دوش را پایین بیاورید. این طوری هم دمای آب را می‌شود پایین‌تر آورد، هم آب کمتر این ور و آن ور می‌پاشد.

 

در دستشویی هم مواظب باشید.

- حجم آب سیفون را با یک ظرف شیشه‌ای سنگین(پر از سنگ مثلا) یا یک آجر یا... کم کنید.

- با یک لیوان آب مسواک بزنید. موقع شستن دست‌ها شیر آب را ببندید. این را به بچه‌ها هم یاد بدهید.

- لوله‌ها و شیرهای آب را بررسی جدی بکنید. از یک آدم فنی بخواهید همه جا را چک کند تا هرگونه نشتی را تعمیر کند. اغلب خانه‌ها دچار نشتی در لوله‌های سیفون یا شوفاژ یا... هستند.

 

تا رسیدن به دمای مطلوب دست نگه ندارید.

- تا آب گرم یا سرد شود،

- یک لباس کوچک (مثلا جوراب) بشویید.

- شیر آب را در یک لگن بگذارید و از آب بعدا*استفاده کنید.

- بگذارید آب سرد و بعد آب جوش در لگن جمع شود تا به دمای مطلوب برسید.

- برای این که کلا مشکل را از بیخ و بن حل کنید، لوله‌ها را عایق‌کاری کنید. این طوری آب دیرتر سرد می‌شود.

 

کمتر آب بخورید!

منظورم این نیست که آب نخورید. منتها به بهانه خوردن آب، آب را هدر ندهید.

- در کتری یا چای‌ساز یا سماور، همان قدری آب بریزید که برای درست کردن چای لازم دارید، نه بیشتر. بعد از این که چای آماده شد، حرارت را خاموش کنید. این طوری کمتر آب را بخار کرده‌اید و فرستاده‌اید هوا.

- برای هر کس در خانه یک رنگ لیوان داشته باشید. به این ترتیب لازم نیست در طول روز هی آب‌های نصفه لیوان‌ها را خالی کنید، یا لیوان آب بشویید.

 

بهینه پخت و پز کنید.

- آب مانده از آبکش کردن برنج را برای سوپ یا خورش یا خیساندن برنج وعده بعدی استفاده کنید یا بعد از سرد شدن به گیاهان بدهید.

- برای شستن میوه‌ها و سبزیجات خیلی کثیف، آب را باز نگذارید. قارچ، سیب‌زمینی با پوست، هویج، کرفس، هلو، و... را با یک ابر مرطوب اول کاملا تمیز کنید. وقتی همه‌شان تمیز شد، یک دور زیر آب بگیرید.

 

ظرف‌ها را بهتر بشویید.

- از ماشین ظرفشویی با رده انرژی A یا بهتر استفاده کنید. مصرف آب ماشین ظرفشویی‌های با این رده‌ها بسیار بسیار کمتر از آب لازم برای شستن ظرف با دست است. ماشین را نیمه‌های شب روشن کنید که مصرف برق آن هم حداقل باشد.

- ماشین ظرفشویی را تا خرخره پر کنید! نگران ظرف‌ها نباشید، آن‌ها خراب نمی‌شوند! حتی اگر تا دو سه روز هم آن تو بمانند تا ماشین پر شود، بعد از شستشو کاملا تمیز می‌شوند. پس صبر کنید تا ماشین کاملا پر شود.

- مواظب خطرات روانی ماشین ظرفشویی باشید!! معمولا کسانی که با دست ظرف می‌شویند، چون از عاقبت کثیف شدن ظرف‌ها باخبرند، هرچه کمتر ظرف کثیف می‌کنند. ولی ماشین‌دارها بی‌خیال تعداد ظرف‌ها می‌شوند و راحت ظرف کثیف می‌کنند. سعی کنید با این بیماری خزنده مقابله کنید.

- ظرف‌هایی را که چرب و چیلی نیستند، با ابر بدون مایع ظرفشویی تمیز کنید و آب بکشید.

- ظرف‌های خیلی چرب و چیلی را همان ابتدا با یک تکه کاغذ باطله (بهینه‌تر از دستمال کاغذی است) تمیز کنید و بعد بشویید.

- ظرفی را که باید خیس بخورد (معمولا قابلمه‌ها) بگذارید داخل سینک و بگذارید با آبی که گاه به گاه باز می‌کنید، پر شود.

- وقتی سینک خالی است، یک لگن کوچک داخلش بگذارید. به زودی متوجه می‌شوید که با همان آبی که دست‌تان را می‌شویید، یک لیوان را آب می‌زنید، یا یک میوه را زیر آب می‌گیرید، خیلی زود لگن پر می‌شود. از این آب می‌شود بعدا*استفاده کرد.

- موقع شستن هر چیزی (خودتان در حمام، لباس‌ها، ظرف‌ها، میوه‌ها و...) یک ظرف زیر دست‌تان بگذارید و آب استفاده شده را در آن جمع کنید و بعدا*از آن استفاده کنید.

 

برای شستشوی هر چیزی از آب استفاده نکنید.

- به جای کارواش‌هایی که وحشتناک آب را هدر می‌دهند، ماشین را به کارواش خشک ببرید. آدرس نزدیک‌ترین کارواش خشک را از اطرافیان بگیرید. من فقط یکی را در پارکینگ هایپراستار می‌شناسم. ضمنا از تمیز بودن نتیجه نگران نباشید. امتحان کرده‌ام، تمیزی ماشین هیچ فرقی با کارواش خیس ندارد و خط و خش هم روی ماشین نمی‌افتد.

- خیلی‌ها کف آشپزخانه، همه جای کف حمام و دستشویی و حتی کف خانه را برای شستشو آب می‌گیرند؛ ولی می‌شود اغلب این‌ها را با دستمال تر تمیز کرد. برای دستشویی و حمام، فقط جاهایی را که احتمال پاک نبودن هست آب بگیرید. بقیه جاها را می‌شود با یک حوله نمدار تمیز کرد. به وسواس‌هایتان غلبه کنید.

- خیلی از ظرف‌ها و لباس‌ها را لازم نیست کامل بشویید. لباسی که تمیز است و فقط یک لکه دارد، با شستن همان لکه با اندکی آب تمیز می‌شود.

 

کلا صرفه‌جویی کنید.

- در مصرف دستمال کاغذی هم که صرفه‌جویی کنید، درواقع در مصرف آب صرفه‌جویی کرده‌اید. چون برای تولید آن هم آب مصرف شده. صرفه‌جویی در مصرف کاغذ، مداد، همه خوردنی‌ها و به خصوص میوه‌ها و سبزیجات، و حتی برق و گاز هم در نهایت منجر به صرفه‌جویی در مصرف آب می‌شود.

- اگر برای صرفه‌جویی در شستشو از ظرف یکبار مصرف استفاده می‌کنید، از ظرف‌های گیاهی استفاده کنید، نه پلاستیکی.

 

آلودگی کمتری ایجاد کنید.

- استفاده از مواد شیمیایی زیاد، درنهایت منجر به آلوده شدن زمین و آب‌های زیرزمینی می‌شود و امکان استفاده از آن آب‌ها را کم می‌کند. برای شستشو از حداقل مواد شیمیایی استفاده کنید. شامپو و مایع ظرفشویی را رقیق کنید.

- تا حد ممکن از جرم‌گیرها و سفیدکننده‌ها و شوینده‌های کمتری برای تمیز کردن خانه استفاده کنید. وقتی جایی چرب نیست، بیخود شیشه‌شور استفاده نکنید و با همان دستمال مرطوب گردگیری کنید.

- به جای مواد شیمیایی از شوینده‌های طبیعی استفاده کنید.اینجا می‌توانید جایگزین‌های مناسبی را پیدا کنید.

- از مقدار کمتری از پودر و نرم‌کننده برای لباسشویی استفاده کنید. امتحان کنید، با نصف هر مقدار هم معمولا تمیز می‌شوند!

- کمتر از پلاستیک استفاده کنید. دلیلش را لازم است توضیح بدهم؟! (شاید بعدا یک پست در مورد تولید زباله هم نوشتم. انشالله)

 

بهینه باغچه‌داری کنید.

- به جای شیلنگ، با پارچ و آب‌پاش به گل‌ها و درخت‌ها آب بدهید.

- درخت میوه بکارید. این طوری اقلا آبی که پای درخت داده‌اید، به محصول تبدیل می‌شود.

- تمام خاک را آب‌پاشی نکنید. فقط دور درخت و گیاه آب بریزید.

- صبح‌های زود یا شبها باغچه را آب بدهید. نه ظهرها.

 

به بچه‌ها یاد بدهید.

- تکرار کنید. تکرار کنید. و تکرار کنید. دائم به بچه‌ها تذکر بدهید که «آب کم است» و ما اجازه نداریم آب را هدر بدهیم. این جملات را آن قدر بگویید تا از خودشان این را بشنوید! (یعنی آن‌ها به شما و دیگران تذکر بدهند) فرهنگ مصرف آب را همین حالا در ذهن‌شان تثبیت کنید.

- سیستم گردش آب را برایشان توضیح بدهید و بگویید که چرا ما اجازه ندارید بیش از سهم‌مان از آب استفاده کنیم. برایشان توضیح بدهید که این آب، مال او و هم‌سن و سال‌هایش است و اگر الان زیاد مصرف کنیم، ممکن است در بزرگسالی او (وقتی مامان/بابا شد) دیگر آبی نباشد.

- سیستم لوله‌کشی آب را با رسم شکل(!) برایش توضیح بدهید. لوله‌های آب از رودخانه و سد، تا شیر خانه را بکشید تا بفهمد مقدار مشخصی از آب وجود دارد و هر بار که ما شیر آب را باز می‌کنیم، آن آب کم می‌شود و ممکن است تمام شود.

- او را به تماشای کنتور آب ببرید. آب را کم و زیاد کنید و تغییر سرعت چرخش آن را ببینید. هفتگی آن را چک کنید.

- کارتون رنگو Rango را برایش بگذارید!

- سریال آب‌پریا را بخرید یا دانلود کنید و ببینید.

 

وسواس را درمان کنید.

- چه خودتان مشکل دارید و چه اطرافیان‌تان، خیلی جدی درصدد درمان آن برآیید. وسواس، یک بیماری است و آثار سوء آن هم برای بیمار است و هم برای همه ما. چه وسواس تمیزی و کثیفی دارید، چه وسواس نجسی و پاکی، بروید دنبال درمانش.

- تمرین کنید تا کارتان را با مقدار کمتری آب راه بیندازید. به جای 7بار آب کشیدن هر تکه لباس نجس، رساله را بخوانید و به دو سه بار آب کشیدن و چلاندن راضی شوید. با یک لیوان آب (و کمتر) می‌شود وضو گرفت؛ فقط باید تمرین کنید. غسل را کوتاه کنید.

 

تذکر بدهید.

- وقتی خانه کسی می‌روید و شیر آب چکه می‌کند، وقتی یکی ایستاده و وسط ظرف شستن با شیر آب باز قصه حسین کرد تعریف می‌کند، وقتی دوست و فامیل‌تان یک ساعت است توی حمام مانده، وقتی شیر آب حیاط یک خانه باز است و صاحبش رفته،... خجالت را بگذارید کنار. تذکر بدهید. فحش ندهید و کار را به دعوا نکشانید. اما حتما بگویید. یک جور احساسی‌ای قضیه را بگویید که طرف شرمنده شود. مثلا بگویید آبی که تو داری الان مصرف می‌کنی، سهم بچه خودت و من است. آبی که تو داری با آن باغچه‌ات را غرقاب می‌کنی، باید در لیوان 20 سال دیگر بچه‌هایمان باشد، یا آبی است که باید در زاینده‌رود و هامون و ارومیه جاری می‌شد. به او یاد بدهید که می‌شود با آب کمتری هم کار را راه انداخت. شاید یک تذکر شما اصلا برایش مهم هم نباشد، شیر آب را هم نبندد، بهتان پوزخندی هم بزند. اما اولا بدانید که او حتی اگر آن لحظه کارش را قطع نکند، به این تذکر شما فکر خواهد کرد و دفعه بعد که بخواهد آب را هدر بدهد، با خودش می‌گوید «الان باز یکی پیدا میشه به من گیر بده!!». ثانیا اگر شما تذکر بدهید و چند نفر دیگر هم بگویند، او حتما روشش را عوض خواهد کرد. به این می‌گویند فشار اجتماعی.

 

انتشار دهید.

- در جمع‌های خانوادگی، دوستانه و کاری، این مطالب را بازگو کنید. به دیگران بگویید که چطور در مصرف آب صرفه‌جویی می‌کنید. بگذارید همه بدانند که کسانی هستند که برایشان آب مهم است. این طوری آن‌ها هم تشویق می‌شوند که صرفه‌جوی کنند. چون بخشی از فرهنگ اسراف در کشور ما، به این بهانه است که «حالا ما این همه خودمونو بکشیم که چی بشه؟! وقتی همه دارند اسراف می‌کنند.» بگذارید همه بدانند که «همه» اسراف نمی‌کنند.

- به بچه‌ها یاد بدهید. بچه‌ها، آینده این دنیا هستند. اگر آن‌ها با فرهنگ درست مصرف بزرگ شوند، می‌شود امیدوار بود که نسل بهتری از ما زندگی خواهد کرد.

- وقتی دارید صرفه‌جویی می‌کنید (مثلا وقتی زیر دست‌تان در ظرفشویی یک لگن گذاشته‌اید برای استفاده مجدد از آب) برای شاهدان صحنه توضیح بدهید که چرا این کار را می‌کنید.

- این مطلب را برای همه کسانی که فکر می‌کنید به دردشان می‌خورد بفرستید یا در وبلاگ‌هایتان بگذارید.

 

پانویس:

استفاده‌های آب در بعدا*های گفته شده!

اگر آب تمیز است:

از آن برای شستن میوه و سبزی، ریختن در ماشین لباسشویی سطلی، کتری و سماور و پارچ آب، بخور، خیساندن حبوبات و برنج، داخل اطو  (یا برای همه استفاده‌هایی که می‌شد از آب‌های غیرتمیز کرد) استفاده کنید.

 

اگر آب خاکی و گلی است:

از آن برای آبیاری گل‌ها، خیساندن میوه‌ها و سبزی‌ها و... استفاده کنید.

 

اگر آب آلوده به مواد شیمیایی و شوینده است:

از آن به جای یک نوبت سیفون توالت، شستن حمام و توالت، خیساندن کف حمام و توالت، خیساندن لباس‌ها قبل از ریختن در لباسشویی (به جای استفاده از برنامه خیساندن ماشین) و... استفاده کنید.

مامان محمدین
۲۹ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - یک بلای ناجوانمردانهاز اواخر کلاس صحبت مان گل انداخت. بچه های ترم بالائی هم ای بگی نگی بدخلقن.

کلاس ما هم که تمام شده بود و باید یا سکوت میکردیم یا می رفتیم.زدیم بیرون...

کلی حرف زد. جلسه دومش بود. البته بار اول بود که می دیدمش.

از زندگیش گفت.

از اینکه یک نفر دیگر هم هست. یک نفر که انصاف ندارد. یک نفر که خودش هم زندگی دارد... بچه دارد.

یک نفر که همکار همسرش است... که مشتری دائمی خودش شده است به واسطه هنری که دارد( و به نظر من به همین دلیل توانسته توی زندگی این دختر سرک بکشد) !

امروز مثلا میگفت که همسرم میگوید اگر بخواهم اجازه بدهم بینی ات را عمل کنی باید امضا بدهی که در صورت افتادگی بینی؛ من میتوانم ازدواج کنم آن هم با یک زن با بینی طبیعی.

صحبت های همسرش یک مقدار زیااااااااااادی بو می دهد. و این دوست ما کمی تا قسمتی ابری ناشی تشریف دارد. یا اینکه خودش را زده است به ناشی گری.

برایش گفتم که صفات زیبا و بارزت را نشانش بده. برایش گفتم که به او نزدیک شو. برایش گفتم که خودت را باور کن

برایش خیلی چیزها گفتم. مثلا اینکه خودت را دوست بدار. همین که دست مبارکت توی جیب مبارکترت است برو خدا را شکر کن.

اما زهی خیال باطل.

به نظر من نه این دختر با آن همه محاسن می تواند آنگونه خودش را نشان دهد... و نه آن زن پا پس می کشد...

(کاش می رفت سراغ مشاور... تا او راحت تر راهنمائیش می کرد... که مشاعرش را باز کند... بوهای خوبی نمی آید...)

برایش دعا میکنم. برای همه زنهای مملکتم... کاش این ماهواره و وایبر و ... یک سیم داشت* که من یواشکی قطع میکردم...

کاش مردم کشورم به دین و عقودی که می بندند(از جمله ازدواج) وفادار می بودند... کاش خدا همه زندگی ها را حفظ کند... کاش این همه نگرانی نبود...

کاش این بلای ناجوانمردانه ریشه کن می شد.

کاش اماممان می آمد !


توضیح یک سیم داشت : بنده خدائی میگفت کاش اگزوز ماشین یک سیم داشت من قطع می کردم این همه دود نکند... بسی خندیدیم.(به نظرم ته این همه غصه یک لطیفه لازم بود.)

مامان محمدین
۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۷ ۰ نظر