طولانی میشه. اما به بهانه دیدن فیلم شیار 143 همه این اتفاقات برام مرور شد. که به تشویق دوستم مکتوبش کردم... ببخشید طولانیه اما حتما نوشتنش کمی راحتم میکنه.
من برادر ندارم. اما چهار تا دائی دارم که رابطه ام باهاشون خیلی خوبه شکر خدا. اونا هم برادری رو در حقم تموم کردن.
اولین دائیم سالها مفقود الاثر بودن.من هنوز خاطره اون روز که سه ساله! بودم و با موتور دائی رفتیم کیک خریدیم یادم هست.
اون موتور قرمز رنگ.
دائی خیلی خوش قد و بالا بود. من صداش رو هم دارم.(هیس به هیش کی نگین! خب آخه حس میکنم مامان نمیتونن بشنون و گریه نکنن...)
سالهای سال دائی؛ قهرمان زندگی من بود( و تا آخر عمر هست انشاالله.)
یادم نمیره ! چه شبها که مامان های های گریه کردن و با گریه خوابیدن. آخه دائی از مامان کوچیکتر بود.به فاصله کمتر از دو سال!!
مامان از دائی و شیطنت های بچگیش خیلی خاطره دارن. خاله ها بیشتر از شیطنت های جوانیش خاطره دارن.
دائی .... چقدر لفظش برام دوره.
همون دادا ! گفتم که داداش ندارم. از اول به دائی ها گفتم دادا !
دادا عضو سپاه بود. از یه خانواده معمولی. با اعتقادات معمولی.
مامان بزرگم همیشه میگن میومد میگفت ننه یکی از بچه هات رو در راه خدا بده. و وقتی با نگاه خاص مامان بزرگم روبرو میشده میگفته منو بده... منو.
برای اینکه پابند بشه مجبور به ازدواجش میکنن. اما این اتفاق هم نتونست جلوی رفتنش رو بگیره. به قول مامان اینا؛ 4 ماهه عروس رو گذاشت و رفت.
چه شبها که زندائیم آرایش کرده نخوابید به امید اینکه شاید امشب بیاد!
مامان میگن شبِ آخر اومد در خونه. با یه دست زنگ رو می زد با یه دست از در میومد بالا. قدرت بدنی فوق العاده ای داشته.
بعد اومده با مامان خداحافظی کرده و نه با هیچ کس دیگه! مامان میگن چقدر زدم تو صورتم که اصغررررررررر دختر مردم گناه داره!
اما چه سود؟!