بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرنوشت آدم ها» ثبت شده است

یه مشکل مهمی توی زندگیش داره.

که من هر چی تلاش میکنم بهش بفهمونم که ای بابا یک عااااااااااااااااااااااااالمه دل خوشی داری حالا این یه مشکل هم کنارش تحمل کن؛ قبول نمیکنه.

خیلی ناامیدانه صحبت میکنه.


اما بحث اصلی من سر این مسئله است که میگه:


خدا لعنت کنه اونائی که باعث شدن نه برف داشته باشیم نه بارون.

خوب منم میگم آمین.


ادامه میده که به اسم دین و دینداری هر کار خواستن میکنن.


سکوت میکنم و بعد رو به نفر دیگه ای که توی بحث هست میگم آره بابا از نشانه های آخرالزمانه.


مائیم که با گناهانمون باعث میشیم بارش کم بشه.


بحث که به اینجا میرسه کلا خودش رو میزنه به نشنیدن. از اول صحبت های من بلند شد دنبال یه کاری رفت... با اینکه همونجا حضور داشت اما خودش رو زد به نشنیدن. (غرض ورزی تا کی؟ تا کجا؟ بابا ما حدیث داریم که بی اخلاقی ها بی حجابی ها بی دینی ها باعث خشکسالی میشن... و از نشانه های آخرالزمان همینه.)


مصداق آیه و فی آذانهم وقرا.... و در گوش هایشان پرده سنگینی است...



متاسف شدم براش.

همسرش هم کپی خودش فکر میکنه! خب این بده. خیلی هم بده.


اختلاف نظر لازمه. اگه دو نفر اختلاف نظر داشته باشن در حالیکه در مسائل اساسی مشکلی با هم نداشته باشن و به اندازه کافی با هم دوست و صمیمی باشن و البته عاشق! خیلی خیلی توی رشد معنویشون تاثیرگذاره.


معتقدم که میشه در محیط امن خانواده به سادگی نقد کرد و نقد شد. و راه حل داد و راه حل خواست.

وقتی مطمئن باشیم طرف مقابل هیچ گونه نیت بدی نداره. داره از بالای گود نگاه میکنه و طناب انداخته که بیای بالا... که خودت هم درست فکر کنی.


اما یه چنین فضائی رو به سختی میتونیم پیدا کنیم توی خانواده ها.


یا هر دو موافقن؛ و در حال تائید همدیگه! که اگه تو مسیر معنویت باشه چندان اشکالی نداره. به شرطی که مطابق با موازین دینی حرکت کنند.

یا اینکه موافق همدیگه نیستن و اول نزاع و درگیریه.


خدایا پرده ها و حجاب های شناخت و معنویت رو از ما بگیر.

مامان محمدین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر

دوران پیش دانشگاهی هم کوتاهه هم سر آدم تو لاک خودشه. دیر میاد. زود میره. و خیلی هم دنبال برقرار کردن ارتباط نیست.


من از اون سال خاطرات زیادی ندارم. البته یادمه بودن کسانی که توی دستشوئی آرایش میکردن میرفتن خونه.


ولی چند نفر خیلی خوب توی ذهنم موندن!


بخصوص دو نفر.


من صحنه هائی که مژده.م پای تابلو بود و با دست چپ مسئله حل میکرد و همه موهاش بیرون بود و مقنعه اش یه دفعه از پشت میفتاد رو یادم نمیره. مجبور میشد با دست  گچیش موهاش رو جمع کنه و مقنعه اش رو درست کنه. این کارش خیلی خنده دار بود برامون.

ادا اصول هاش یادمه. کلا جک بود. خیلی هم لات وار حرف میزد. و یه دار و دسته درست و حسابی داشت واسه خودش. درسش هم هر وقت میخوند خوب بود...



یه نفر دیگه اشون زهرا.ن هست که یادمه. اون موقع ها زهرا آخر کلاس می نشست. و من نمیتونستم درکش کنم که چرا زنگ تفریح ها چادر سرش میکنه! همیشه بهش فکر میکردم. خب ما یه بابا مدرسه بیشتر نداشتیم که... شایدم دو تا.


زهرا به شدت کم حرف بود. و البته شاگرد اول کلاس بود.

زهرا به معنای واقعی کلمه شیعه بود. یادمه با اون همه دلمشغولی هائی که داشتم چهره نورانیش همیشه توجهم رو جلب میکرد.

خب فکر میکردم ذاتیه.



الان بعد از 15 سال دارم اوج کمالاتی که این دختر داشت رو حس میکنم. ما همه نااراااااااااااحت از اینکه قراره جشن باشه و سر صف بایستیم. بعد زهرا میرفت روی سن قران میخوند.


اون به همه وظایفش آگاه بود و بهشون عمل میکرد. خوش به حال خودش. خوش به حال بچه هاش. خوش به حال همسرش. خوش به حال مولا که همچین دوستدارانی داره.


بعد از این همه سال؛ تعلق خاطر فراوانم به زهرا بیش از پیش شده. یادمه یه دانشگاه خوب هم قبول شد.


کاش یه شماره ازش داشتم... کاش


وای خیلی جالبه. شماره این مطلب شده 110

مامان محمدین
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر

دیروزش کلی باهام حرف زده از مادرشوهرش..

کلی از حرفاش درد دل بود.. واقعا دل منم به درد اومد.


همون وقت شروع کرد از مامانش تعریف کردن. از اینکه خیلی دست و دلبازه و خیلی بهشون میرسه.

فرداش متوجه شدم مامانش گفته نیاین خونمون!!!


این بنده خدا کلا معروف شده به کلکسیونی از مشکلات اخلاقی.

قبلا میگفتم وا آخه چرا؟


الان میفهمم دلیلش رو. بندگان خدا هیچ جائی ندارن ! نه تو خانواده خانمه نه تو خانواده آقاهه...


این که میگن رضایت خانواده ها هم برای ازدواج شرطه همینه.


الان با بچه های بزرگ باید با خانواده ها بجنگن برای اینکه زندگیشون باقی بمونه.


حالا کاش زندگی خانوادگیشون هم یه آرامشی میداشت... و ارزش دفاع کردن رو البته.


من هی فکر میکردم چرا تو صحبت هامون مدام میگه مهر من فلان مقداره... من تو فلان قدر از خونه مون سهم دارم...

حالا میفهمم... احساس امنیت نداره خوب.


و اگه شما از بیرون به این خانواده نگاه کنین به نظرتون بی نظیرن... شاد و خوشبخت و پولدااااااااااااااااار...


از دیروز متوجه شدم واقعا کفش های طرف رو باید پوشید و راه رفت و بعد درباره راه رفتن هاش نظر داد...



مامان محمدین
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر

من نمیخواستم. و ناخواسته بحث رفت سمت مسئله ای که اون بنده خدا توش گیر داشت...


یه گره تو زندگیش بود بابت همین مسئله.


منم نشسته بودم. مدام داشت با لباس هاش ور میرفت.


با اینکه دوست نداشتم توی بحث شرکت کنم اما بانی! داشت بحث رو میبرد به این سمت که کل جامعه همین طوره. مجبور بودم بگم نخیر این طور نیست...


امیدوارم نرنجیده باشه.

مامان محمدین
۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۲ نظر

شروع میکنه از بدبختی هاش میگه.


(یادمه قبلا بهم گفته بود کاهل نمازه! و وقتی هم بهش غیر مستقیم گفتم اثر خودش رو توی زندگی میذاره! گفت اتفاقا همه چیز توی زندگیم راحت برام جور میشه؛ خدا خیلی هوام رو داره.)


همین طور داره پشت سر هم قیمت داروهاش رو میگه. دیروز هم ام آر آی بوده. داروهای ضد افسردگی و این چیزا مصرف میکنه.


بعد هم سر تا پای مسئولان نظام رو به حرف های نامربوط می بنده.

واقعا خودش متوجه نیست که باید رابطه اش رو با خدا درست کنه؟؟؟؟






********


دختر حسابی مامان باباش رو معطل خودش کرده. باباش داره تعریف میکنه که دخترم همه اش ما رو مجبور میکنه بریم اتاقش مهمونی؛ خاله بازی و ...

میگم اینا اثرات تک فرزندیه.


دختر یه لیس محکم به بستنیِ تو دستش می زنه. باباش ادامه میده : نداریم که یکی دیگه هم بیاریم...گفتن نداره اما پول همین بستنی رو از صندوق صدقات خونمون قرض برداشتم.


تو دلم میگم نمازت رو بخون؛ انشاالله که درست بشه.(میدونم نماز نمیخونه. از بچگی میگفت مهم اینه که مردم دار باشی! وقتی بمیری اگه چهل نفر بگن خدایا ما ازش راضی بودیم خدا ازت می گذره!!!!)


ماها فکر میکنیم تو این دنیا هیچی به هیچی ربط نداره؛ همه چی به هم مربوطه! زنجیروارررررررر.


پ.ن: موارد مختلفند!

مامان محمدین
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر

داره با بچه های من بازی میکنه. بچه ها هم راهش رو پیدا کردن. خودشون رو لوس میکنن و حسابی جایزه دریافت میکنن.


رفتارش دقیقا عین مادربزرگ پدربزرگ هاست.


با خودم فکر میکنم اگه بچه هاش ازدواج کرده بودن الان اونم ...بزرگ شده بود.


نیم ساعت بعدش دقیقا همین جمله رو بهم میگه. در ادامه درد و دلش میگه که: دست می بریم توی خلقت و پروسه ی اون. به خیال اینکه ما خاصیم و از همه هم قطارانمون توی این مسئله جلو زدیم.


نگو که دلمون در آینده به همین نوه ها خوش می بوده و این قانون طبیعت بوده. اما ما نادیده گرفتیمش.


فکر می کردیم بچه هامون دارن پله های ترقی و موفقیت رو طی میکنن اما بعضی از موفقیت ها، اگه بهشون نرسی عین موفقیته.




تو فامیل به تنهائی معروفه. حالا باز مامانم گاهی دعوتش میکنن؛ اما فکر میکنم این دعوت ها نمی تونه خلائی که اون احساس میکنه رو پر کنه. 



یادمون باشه این انتخاب های امروز ماست که فردای ما و بچه هامون رو می سازه. برای هر انتخاب باید فکر کنیم و به نتیجه اش یه نگاه بندازیم.

حتی میشه گفت ما با انتخاب سبک زندگی مون یه راه برای کل خانواده در نظر گرفتیم و در قبال اونها مسئولیم. بخصوص بچه ها که هیچ پناه و دفاعی ندارن و توی متون تربیتی اومده که خدای اونها پدر ، مادرن.


برای اون ها یه سری ارزش تعریف میکنیم و برای رسیدن به اون ارزش ها تشویقشون میکنیم.حالا حتی اگه خودمون هم به اشتباه بودن مسیر پی ببریم اما دیگه بچه ها حاضر نیستن از هدفشون دست بردارن... و این میشه که یه عمر (و چه بسا چند عمر!)بر فنا میره.(عمر پدر و مادر این فرزند؛ عمر بچه هائی که این فرزند می تونست تربیت کنه؛ عمر مادربزرگ پدر بزرگ این فرزند که همیشه برای نسلشون نگران بودن و بچه های نوه اشون میشن نسل اونها... بگیر برو تا باااااااااالا)


ارزش ها وقتی واقعی میشن که وصل به فطرت انسان باشن. نه فطرت خاک گرفته البته! فطرت پاک بشری. همون موهبتی که خدای منان در اختیار همه ما بی کم و کاست گذاشته...


اهداف وقتی الهی بشن موندگارن و پشیمونی ندارن.

مامان محمدین
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۱ ۳ نظر

دوران خیاطی نازک دوز معروفه به دوران سربازی.


واقعا خسته کننده اس. بخصوص اگه مربیت سخت گیر باشه

هووووووووووووف


امروز اولین روز آزادی منه. دوران نازک دوز و پرو تموم شده.

بعد از نماز صبح یه خواب دلچسب رفتم.... اوووووووووووم وسط پذیرائی! تازه بچه ها هم خواب بودن.... خیلی کیف داد.


وقتی تلفن زنگ خورد و متوجه شدم شماره اش شناس نیست تصمیم گرفتم چشمام رو باز کنم... و خوب شد که بیدار شدم. همه اش توی خواب داشتم سوسک میکشتم!!!


:|||||||||||||||||||||||||||||||||


(چیزی که توی واقعیت اتفاق نمی افته هیچ وقت.)


دوستم بود. یه عااااااااااااالمه شبهه دینی و سیاسی داشت. خب واقعا از موضعی که داشت عقب نشست. چون با استدلال ها شکر خدا کنار اومد.


یک ساعت زنگ زد حرف بزنیم از زندگی و به قول خودش غیبت خونمون رو تقویت کنیم ها... همه اش صرف این مسائل شد.


خوابم تعبیر شد!!!


اولین روز آزادیم مبااااااااارک.


تصمیم گرفتم به همین مناسبت و البته به مناسبت تولد همسر دو تا از دوستای خانوادگی مون رو دعوت کنم. یه کیک بپزم و آزادی خودم رو از خیاطی و سالگرد آزادی همسرم از دنیای ما قبل این :))))))))))))) رو جشن بگیریم.



و در جهت تشویق این دو تا دوست به ساده زیستی! قصد دارم شام رو منو باز بذارم. هر کی هر چی خواست بخوره...


حالا منو :


آبدوغ خیار؛ ماست و خیار؛ نون پنیر گوجه و خیار؛ نون پنیر سبزی؛ خرما؛ نون پنیر هندونه؛ شاید!! املت هم کنارش بذارم.


از نظر من و همسری تجمل آفت ارتباطات خانوادگیه.


گفتم منوی باز یادم افتاد به یه اتفاق.

مامان محمدین
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳ ۱ نظر

فقط خواستم بگم از اون روز که اشکات جاری شد و صورتت قرمز شد؛ از اون روز که حس کردم خیلی پیر شدی

از اون لحظه هائی که حس کردم حال و حوصله نداری


از وقتی که بهم گفتی دلت میخواد از اینجا بری؛


دلم بی قرارت شده.


میدونی؟ من خیلی خوب درکت میکنم. دلم برای این سالهات خیلی می سوزه. تو داری یه امتحان سخت می دی.


همیشه برای من قابل احترامی.

خواستم بهت بگم همیشه برای من مهمی! عزیزی.


شاید هیچ وقت نتونسته باشم از پس پرده احترام این حس ها رو بریزم روی دایره.


شاید هیچ وقت فرصت حرف زدن های این شکلی پیش نیومده باشه؛ اما این حس ها وجود دارن...


برای روز مادر هم گفتم که مثل مادر عزیز و مهربون بودی برای زندگی من.


عزیز دلم! اشک هات؛ غصه هات یادم نمی ره.


میخوام بگم تو خدا رو داری! میخوام بگم اون لحظه ای که داشتی غصه نداشتن پدر رو میخوردی؛ پدری که سالهااااا پیش از دستش دادی؛ من از ته قلبت خوندم که نیاز به یک حامی داری.

یه حامی که بی چشمداشت از زندگی تو و بچه ات مراقبت کنه... یه حامی ؛ که البته الان وجود نداره!


من از پشت غصه هات خوندم که دوست داری همه این مسئولیت سنگین مراقبت از زندگی رو بذاری روی شونه های یه مرد!


یه مردی که تکیه اش به سبیل هاش نباشه. یا به قد بلندش... یا حتی به صدای کلفتش... یا به زور بازوش. مثل ....


خواستم بهت بگم؛ مطمئنم که خدا هوات رو داره... سنگینی شونه هات رو بسپار به امام مون.


کاری جز دعا از دستم بر نمیاد. ولی خواستم بگم میون این همه آدم بی حس و خونسرد؛ من واقعا نگرانتم... خواستم بگم دوستت دارم. میدونم که واژه حمایت باید بازتعریف بشه... این چیزها؛ این حرفها؛ این کارها هیچ کدوم معنی حمایت نمیدن!!!


مامان محمدین
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر