بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۵۱ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

دلم برای روزهای خوب تنگ میشه.


برای امروز... دیروز... فردا...


دلم برای بازی بچه ها تنگ میشه. هر قدر قربون صدقه اشون برم کمه. یعنی سیر نمیشم. پر نمی شم.


روزهای خوب! حتی شاید جیبت پر نباشه!


حتی شاید خالی هم باشه!


مهمه؟


روزهای خوب! یعنی بچه ها با لباس های ساده؛ با کفش های بسیار ساده تر؛ راحت از وسایل پارک استفاده کنن. بازی کنن.


و بگن که مامان بیا هوام رو داشته باش... و من برم بگم: کاری نداره تو میتونی!!! و ته دلم قنج بره...


من دلم برای این روزها تنگ میشه... میشه این روزها رو بغل کنم باهاشون عکس بگیرم؟ میشه بچسبونمشون تو قاب خاطرات قشنگم؟


من دلم زود زود تنگ میشه. همین الان دلم تنگ شده برای گاز گرفتن بچه ها ... دیشب لهشون کردم.


الان دارم باهاشون همزمان با تایپ صحبت میکنم... اما چرا دلم پر نمیشه؟ چرا دلم میخواد گریه کنم؟؟؟


واقعا عشق مادری حتی برای خود مادر غیر قابل شناخته!


مطمئنم که خدا بعضی از بنده هاش رو خیلی دوست داره. که یا خیلی دیرتر بهشون بچه میده. یا اصلا نمیده.

دلم نمیخواد اگه این مطلب رو میخونن دلشون بگیره.


من به عمرم ؛ به تعداد نفس هام مطمئن نیستم. دلم میخواد بچه هام جائی رو داشته باشن که بخوننش... و بدونن عاشقشون بودم.

پس بیزحمت غصه هاتون رو بذارین بیرون و تشریف بیارین داخل خونه مجازی ما. 


محمد حسین

محمد هادی


عاشقتونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کلمات نمیتونن میزانش رو بیان کنن.

مامان محمدین
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۰ ۴ نظر

قرار نیست همیشه یه نفر خواستگارتون باشه و یه عمر ازدواج نکنه ، وقتی که بهش جواب منفی میدین!


قرار نیست همیشه یه نفر خاطرخواه تون باشه و همیشه براتون حوصله داشته باشه تا حس کنین عاشقتونه!


قرار نیست همیشه سورپرایز بشین با هدایای کوچیک و بزرگش تا زندگی تون فانتزی باشه!


قرار نیست هر بار بهترین رستوران شهر دعوت بشین و یه میز براتون رزرور شده باشه تا به زندگی تون مطمئن باشین!


قرار نیست همه سالگردهای مهم و غیر مهم زندگی یادش باشه تا محبتش رو ثابت کرده باشه!


قرار نیست همیشه خاص رفتار کنه تا ...


یه لحظه فکر کنین! اگه نبود؛ اگه سایه اش نبود؛ اگه حمایتش نبود؛ اگه پدر بچه هاتون نبود؛ چطور بود زندگی؟ حالش خوب بود آیا؟


اگه حتی گاهی یکی از این اتفاق های خاص دنیای مردانه توی زندگی تون رخ میده(براتون هدیه میخره یا شام دعوتتون میکنه یا باهاتون درد دل میکنه یا ...)؛ کلاهتون رو کمی بالاتر بذارین. شاد باشین و با شادی و عشق به زندگی ادامه بدین.


درسته که اینها دل آدم رو گرم میکنه و محبت رو زیاد میکنه! اما حقیقتا این وجود سراسر لطف اونهاست که به زندگی ماها معنا میده   (و نه هدایاشون).


به نظر من  همیشه روز مرد هست. همین طور که همیشه روز زنه.


نعمت بزرگ زندگی ما مردهائی هستند که برای رفاه ما تلاش میکنن. حالا ممکنه این رفاه محقق بشه یا اینکه نسبتا محقق بشه.

مهم اینه که اونا دارن تلاششون رو میکنن. خدا ازشون قبول کنه.



مامان محمدین
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۴ نظر

دیروزش کلی باهام حرف زده از مادرشوهرش..

کلی از حرفاش درد دل بود.. واقعا دل منم به درد اومد.


همون وقت شروع کرد از مامانش تعریف کردن. از اینکه خیلی دست و دلبازه و خیلی بهشون میرسه.

فرداش متوجه شدم مامانش گفته نیاین خونمون!!!


این بنده خدا کلا معروف شده به کلکسیونی از مشکلات اخلاقی.

قبلا میگفتم وا آخه چرا؟


الان میفهمم دلیلش رو. بندگان خدا هیچ جائی ندارن ! نه تو خانواده خانمه نه تو خانواده آقاهه...


این که میگن رضایت خانواده ها هم برای ازدواج شرطه همینه.


الان با بچه های بزرگ باید با خانواده ها بجنگن برای اینکه زندگیشون باقی بمونه.


حالا کاش زندگی خانوادگیشون هم یه آرامشی میداشت... و ارزش دفاع کردن رو البته.


من هی فکر میکردم چرا تو صحبت هامون مدام میگه مهر من فلان مقداره... من تو فلان قدر از خونه مون سهم دارم...

حالا میفهمم... احساس امنیت نداره خوب.


و اگه شما از بیرون به این خانواده نگاه کنین به نظرتون بی نظیرن... شاد و خوشبخت و پولدااااااااااااااااار...


از دیروز متوجه شدم واقعا کفش های طرف رو باید پوشید و راه رفت و بعد درباره راه رفتن هاش نظر داد...



مامان محمدین
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

از سر شب دارم فکر میکنم چگونه اند؟

و هیچ به ذهنم نمیرسد جز آنکه متفاوت. شبیه اما؛ اما پشت یک دیسیپلین خاص!


***


خدا جانم دلم نمیخواهد تیر تمام شود. میدانی؟

موعدی که قولش رسیده بود دارد سر میرسد!!!


خدا جانم میشود روزها را متوقف کنی؟

شبها را نگه داری!

و آرزوها را جان ببخشی؟


میشود جان ببخشی؟؟؟

میشود جــــــان ببخشی؟


میشود زنده کنی؟


دلم یک احیا میخواهد؛ یک احیای همه جانبه! یعنی میشود زلزله بیفتد به عرصه های مختلفی که مد نظر من است؟؟؟؟

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

به عنوان هدیه برای بچه ها مجموعه خونه ی مادربزرگه رو خریدیم. بلکه روزی یه قسمت از اون رو تماشا کنن. روز اول چهار قسمت دیدن. روز دوم چهار قسمت . امروز هشت قسمت!!!!


همین طور داره پخش میشه!

میشنوم که گربه به شدت از هاپوکومار (سگه) میترسه. یه لحظه یادم میاد به ترس هائی که باید باشه و نیست... مثلا ترس از نامحرم! از اینکه ارتباط باهاش عین آتیشه... خوب ترس از خود آتیش وجود داره عایا؟!


بعد هاپوکومار ناراحته به شدت. و هی میگه صاحب هی هی ! دلم درد میگیره. اشکم جاری میشه... صاحب هی هی !!! صاحب هی هی !!!


اگه بخواد چیزی تذکر بده ؛ پیرامون ما پر میشه از مذکِر!!! کاش پند بگیریم...

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
تمام شد؟!

باور ناپذیر است.

به سرعت برق و باد گذشت.

و ما همه نگران از اینکه شاید دیگر این ایام بر ما نچرخد.

تمام شد!!!

خداحافظ... نه دقیقا همین حالا !!!
مامان محمدین
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۱ ۰ نظر

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

منظور من به یک فرزند ناخواسته نیست.

به یک وسیله ناخواسته است.

وسیله ای که شده عضو ثابت همه خونه ها. صبح با ما چشم هاش رو باز میکنه و شب با ما چشم هاش رو میبنده یا گاهی بعد از خواب ما هنوز اون بیداره(دیدم که میگم)


اونقدر برامون جذابیت داره که حاضریم ساعت ها وقت عزیز و گرانقدرمون رو براش صرف کنیم. ازش راه و رسم زندگی کردن رو یاد میگیریم و آداب و رسوم مختلف رو وارد مناسک و برنامه های زندگی مون میکنیم.


اگه بگه این راه درسته یک فوج عظیم از مردم راه میفتن دنبال همون راه. و اگه بگه فلان راه بده باز هم عده زیادی ازش تقلید میکنن.


رسانه اس... و خاصیت رسانه همینه.

وظیفه ما چیه؟ باید دنبال یه موج بریم تا هر جا که رفت؟


تلوزیون خوبه تا زمانی که ما درست ازش استفاده کنیم. البته استفاده از هر وسیله ای باید کنترل شده باشه.

همیشه برای بچه هام این مثال رو میزنم که فکر کنید داخل سوپر شدین... آیا از همه مواد خرید میکنین؟


همه برنامه های تلوزیون هم برای دیدن نیست. بخصوص برای پویا این روش من خیلی جواب داده.


حالا دارم فکر میکنم که حیف نیست که لحظه لحظه ماه مبارک صرف دیدن تلوزیون بشه؟

یادمه یه زمانی توی کلاس حفظ به مربی مون گفتیم که سریال اغما رو میبینین؟ گفتن حیف از وقتم که بذارم پای سریال! اونم توی ماه مبارک!!!

پیش خودم اون لحظه گفتم وااااااااااا چطور میتونه؟


الان سالها از اون زمان میگذره. و من پخته شدم. حیفم میاد از وقتم...

شما حیفتون نمیاد بشینین تصورات و خیال بافی ها (و یا حتی واقعیات دیده شده یا شنیده شده) ی یک نویسنده که به عرصه تصویر رسیده ببینین؟


البته مستندات فرق میکنن. ولی اون ها هم از تاثیر فکری سازنده اون بی نصیب نمونده مطمئنا.


و نکته بعد اینکه سرگرمی باید کجای زندگی ما باشه! اصلا چه مقدار از وقت روزانه ما باید صرفش بشه؟ و اصلا چه چیزهائی سرگرمی محسوب میشن؟


حیف نیست شب قدر به جای اینکه از ورود وقت اذان از تک تک لحظه ها استفاده کنیم در جهت عبودیت؛ وقتمون رو بذاریم سریال نگاه کنیم؟ حالا به فرض که اون سریال تم مذهبی هم داشته باشه.


نه اینکه بد باشه. اما اولویت برای شب های قدر اقلا!!!  چیزهای دیگه ایه.


وقتی صدای تلوزیون یه خونه بلنده توی دلم آرزو میکنم که خدا چیزهای بهتر دیگه ای سر راهشون قرار بده... مثل کتاب؛ تفسیر؛ قرآن.


به امید اینکه برای تلوزیون دیدن برنامه ریزی داشته باشیم...و گاهی به راحتی بهش   نه  بگیم.


مامان محمدین
۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر

یادمه یه بار

یه سالی

وسط حیاط نقلیتون نشسته بودی.

منم تازه ازدواج کرده بودم.

بهم گفتی این آسمون هم دلش خیلی پره. اما همش غر غر میکنه.

ادامه دادی به آقا ... میگم تو هم مثل این آسمونی. فقط ابری. یه بار خالی شو. اینقدر غر غر نکن.

دیروز تازه فهمیدم دخترت هم چشماش رو عمل کرده. پسرت هم زن دادی.

این روزها همه اش مشغول کاری. اوضاع زندگیت تغییر خاصی نمی کنه. نمیدونم چرا.

 

راستی! اینجا هم هوا دو روزه ابریه. دلمون برای یه بارش لک می زنه. چقدر بوی آخرالزمان میاد.

دو سه روز پیش قبل از ساعت هفت صبح با همسر و پسرها بیرون بودیم. مهاجرت عظیم کلاغ ها نظرم رو جلب کرد. دقیقا مثل اون روزها... مثل بچگیا.

البته تعدادشون خیلی خیلی خیلی زیاد بود. و چندین خیابون اون طرف تر از اولین کلاغی که دیدیم باز دسته های کلاغ رو می دیدیم که به سمت شمال می رفتن.

عصر همون روز هم نزدیک غروب یه تعداد خیلی کمتر.

میدونم که این کلاغ ها هم دلشون از این زمستون گرم و هوای ابری بدون بارش گرفته...

کاش 24 ساعت شبانه روز می شد 28 ساعت.

همیشه کار هست. و وقت نیست.

 

میدونی به چند نفر دلم میخواد زنگ بزنم حرف بزنیم؟ چند تا پیامک تو گلوی موبایلم گیر کرده؟؟؟

 

اووووووووووف. چارباغغغغغغغغغغغغغغ جانم... روزهای خوش سالهای قبل.... عالیه و همگی... دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه


از وب قبلی با تاریخ 7 بهمن 93


مامان محمدین
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۱ نظر