ماجراهای ما و پیش دبستانی ها 1
مدتها گذشت و من یه سری حرصم در اومد سر اینکه خیلی ازوسایل رو بچه ها داشتن ولی ایشون گفتن باید همه ست!!! باشن.
اوکی. پول دادیم.
روز دوم مهر که جشن آغازین بود رفتم جشن و دیدم بعللللللللللللللله عروسیه! یه مقدارکی تحمل کردم دیدم وضع داره بد و بدتر میشه. مثلا مجری از دخترها درخواست کرد بیان بالا و همراه با موسیقی شیر آب رو ببندن لامپ بالای سرشون رو با دست دیگه؛ بعد با پا در رو ببندن و در نهایی ترین مرحله سوسک رو از روی شونه با لرزوندن بندازن.
یعنی یه رقص کامل بود. خب من تحمل نکردم و اومدیم بیرون.
یعنی این پیش دبستانی کات! (مدیرش بعدها اشک ریخت و گفت واقعا با من هماهنگ نشده بود. دوقلوها رو به شدت دوست داشت. سر قیمت خیلی با ما کنار اومد و خلاصه تخفیف رو دقیقا عین بخش نامه در حق ما اجرا کرد! ولی حیف)(ضمن اینکه با مربی بچه ها اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم هیچ وقت روی لبش یه لبخند درست حسابی ندیدم.)
از موسیقی خیلی شش و هشتیش سردرد داشتم. سردرگمی هم داشتم البته. با چه زاجراتی از دوستان آدرس پیش دبستانی که هنوز ثبت نام داشته باشه رو گرفتم!
خب سیل پیامک ها و تماس ها سرازیر شد به خونمون که همین جا از دوستام تشکر کردم. همسرم که اون شب کلا متعجب بودن. از این سیل خروشان.
یکی دو جا بود که دوستام تاکید زیادی داشتن. ولی خب قیمتش یه نمه زیادتر از سطح توقع ما بود. یعنی جمعا بچه ها میشدن 3 تومن. به غیر از هزینه سرویس. ولی دیگه عالی بودن ها.
من دنبال یه جائی بودم که هم مذهبی باشه هم علمی. و هم کمی با ما کنار بیان.
این رو داشته باشین تا بگم در ادامه چه اتفاقاتی برای ما افتاد... هووووووووووووووووووووووووووف