بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

عشقی است نامیرا....

عشقی که فرزند 6 ساله ام را آنقدر به وجد می آورد که میگوید: مامان من تو دلم صد نفر هست...


در جواب تنها ماندن امام حسن (ع) و کم یار بودن امام حسین (ع).


حالا به خیال بعضی ها میشود نور خدا را با فوت خاموش کرد....


و ما را ترسی از مرگ در این راه نیست که افتخار است...


و دلم میخواهد زیر هر پیامکم بنویسم التماس دعای شهادت...


"نامیرا" کمی سنگین باید باشد. اما گاها ترجمه ای مادرانه در کنارش دارم.... و شده است همدم لحظه های با هم بودنمان.




مامان محمدین
۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر

خدا رو شکر که محرم اومد...


خدا رو شکر که میشه گریه کرد...


میشه شکایت کرد... به وزیر ارتباطات امام حسین (ع)


و چه قدر جای شکر دارد رسیدن و درک کردن ماه حسین(ع)


مامان محمدین
۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر
همیشه برای رای دادن....یک حق بیشتر نداشتم... یک حق رای

امسال برای انتخاب گروه اولیا و مربیان... دو تا حق رای دارم. خیلی جالب بود... چسبید!!!

پ ن :لاله های سفید امروز تشییع شدن.
مامان محمدین
۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۷ ۰ نظر

از دختر کوچکی به پدر بزرگوارش


سلام علیکم


احتراما درخواست دارم برای دست اندر کاران مسائل مهم و اساسی کشور کلاسی در جهت تبیین دیدگاه های قرآن در باب ارتباطات جهانی بگذارید.


و از آنها امتحان های عملی بگیرید. دست دلهایشان را بگیرید و به اجبار هدایتشان کنید.... شما میتوانید... بعضی ها نمیخواهند هدایت شوند.

ولی وقتی در راس امور هستند باید هدایت شده باشند. و الا همه ما را به سقوط رهنمون می شوند...


فدای دلتان بشوم. این روزها قبل از آنکه برای عزت کوچک شده مان غصه بخورم غصه شما را میخورم.


به وضوح بر همه مشخص است که اینان را اصلا ارتباطی با قرآن نیست. و الا این اصول قرآن است که نادیده گرفته می شود و قلب همه به درد می آید.

همه منظورم همه کسانی است که نگران انقلاب هستند...


همه دلواپسان! همه افراطی ها...


مولایم! ما در خدمتیم ... تا هر وقت که ایمان داشته باشیم...


مولایم دستتان را می بوسم.

مامان محمدین
۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۲ ۱ نظر

بچه ها رو گذاشته بودم خونه مامان و به سرعت زده بودم بیرون برای رتق و فتق امور.


از عینک فروشی قصر که اومدم بیرون دقیقا اون طرف خیابون دنبال شعبه بانک ملت میگشتم. یه دفعه میخکوب شدم.

خودش بود... داشت با تلفن صحبت میکرد. مخالف جهت همدیگه حرکت میکردیم. یکی دو قدم برگشتم ... و در فاصله سی سانتی صورتش بهش خیره شدم.


مرضیه حاجی پور بود که دیگه خیلی لاغر کرده بود. اما من شناختمش... اونم شناخت. اما فامیلیم رو اشتباه گفت.


کلی یاد گذشته کردیم... یاد ایام دانشجوئی. بهش گفتم دیگه اون دختر ساده و شهرستانی نیستی. به قول خودش خیلی از اقتضائات اون دوران رو از دست داده بود... که البته طبیعیه . و برای منم رخ داده البته.


ولی خوب همه تعصبات اون دوران برام کاملا به صورت عقلانی به باور تبدیل شده.


چقدر از همه بچه ها خبر داشت... از اینکه کی سر کار میره... کی نمیره... کی ازدواج کرده کی چند تا بچه داره.

حس خوبی بود... یاد آوری اون دوران.


اسم ها هم خوب یادش بود... مثلا اسما مشتاق... شهلا سجادی ... طاهره سلیمی... فهمیه صبوری...بنفشه فتح اللهی...

بر و بچ اصفهانی... و البته آقایون... که یکی رفته تو کار نظامی... بقیه هم مثل اینکه دستشون جاهای خوب بند شده!


دیشب هم دانشگاه اصفهان دعوت بودیم برای یه جشن! (البته جشن رو معمولا ... و شادی رو ... مردم ما با گناه اشتباه گرفته ان... همون طور که عزا رو هم با گناه قاطی کردن!!!)


جشن توی سالن نیلفروش زاده بود. راستش حال و هوای اطراف دانشکده بودن خیلی بیشتر از خود جشن بهم چسبید...


یادش به خیر.


از جاهائی رد شدیم که من سالها پیش با دوستانم ازش رد شدیم... یادم اومد به شعر خوندن هامون ... با سمیه کنعانی... هاجر صالحی... هاجر نیلی پور...

آخخخخخخخ که چقدر راحت بودیم.


مرضیه گفت لاغر شدی! گفتم تو دلم بله دیگه... بخور و بخواب خونه بابا رو مقایسه کنم با بدو بدو الان؟


یادمه بچه ها(همگی!) اون سال یه قرار گذاشتن برای چند سال بعد. که دور هم جمع بشن. من اون سال خوشم نیومد... شاید الان هم دوباره تکرار میشد خوشم نمی اومد.


اما خیلی جالبه. همه ماها ده دوازده سال پیر شدیم... با خانواده جدید (اکثرا) ؛ میشد که جمع خوبی بشه البته اگر همفکر میبودیم. که البته نبودیم و مطمئنا الان هم نیستیم...


فقط یادی بود از قدیم ندیما... پیر شدیم دیگه!




مامان محمدین
۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۱ ۱ نظر

بیا شک کنیم... چه ایرادی دارد؟

بیا بزنیم زیر همه چیز!


یکبار برای همیشه خودمان را راحت کنیم.


سخت هم نیست البته. شک کردن خیلی هم سخت نیست. اما یک مرحله ای هست بعد از شک که خیلی خیلی خیلی مهم است...


رسیدن به یقین.

برای اینکه به یقین برسیم اول باید یک سری مسائل غیر نسبی و کاملا ثابت را قبول کنیم. مثلا خدا / پیامبر / قرآن.(و البته تفسیر قرآن به زبان کسانی که پیامبر قبولشان داشته یعنی ائمه ... نه این آدم های دم دستی ؛ و سود جو که در آیه 7 سوره آل عمران به آنها اشاره شده... دنبال پیدا کردن تناقضات قرآن هستند ... در حالیکه نمی یابند... می بافند.)


حالا وقت آن است که بنشینیم سر بررسی شک هایمان.


به قول استاد فلسفه مان... که خدایش خیر دهد... شک محل عبور مناسبی است... گذرگاه مناسبی است. اما محل ماندن نیست.


میگفت بزنید زیر همه چیز. بعد بروید سراغ آن ثابت ها.  خوب بنشینید بررسی کنید.


حالا ما هم می نشینیم بررسی میکنیم ...


مثلا فکر کنیم چرا فقط چند نفر اندک از بزرگان عالَم هستند که میگویند زیر بار ظلم نرویم؟ اصلا چه کسی میگوید طرف مقابل ظالم است؟



بعد بیائیم نگاه کنیم به قرآن... ظلم چند شاخه دارد.... ظلم به الله. ظلم به دیگران. ظلم به نفس خودمان.


بعد اول و سوم را فاکتور میگیریم...


به ظلم دیگران که میرسیم دقت می کنیم به فوران آتش بر روی مردم دنیا... به گرسنگی به قحطی غذا در سرزمین های دور... به فشارهای نظامی و سیاسی...به کودک کشی ... اسارت های تا لحظه مرگ!! به تخریب مناطق مختلف دنیا.


به ظلم دیگران که نگاه میکنیم متوجه میشویم که ظالم ها کم نیستند.... حالا اگر طرف مقابل این ظلم حتی یک نفر باشد (که الهی جانم فدای نگاه مبارکش) ... باید کنارش بود. و الا کنار ظالم هستیم.


و این درس عاشوراست... عاشورا هم یک اصل ثابت است. که قبلا هم گفته ام ... دو تا پرچم بیشتر ندارد... یا امام یا دشمن امام... راه سومی نیست.


بعد فکر میکنیم به این تکه های پازل در قرآن... اکثرهم لا یعقلون... لا یومنون الا قلیلا...


و بعد به نصرت الهی فکر میکنیم...


اینکه با این همه اندک بودن ... چطور تا الان مانده ایم؟


برای بچه ها مثال جالبی از جنگ می زنم... وقتی کتاب های خاطرات جنگ را میخوانم و خلاصه اش را برایشان تعریف میکنم...


یک دایره خیلی کوچک می کشم و میگویم این تعداد رزمنده های ماست... و یک دایره صد برابری می کشم و میگویم این تعداد رزمنده های دشمن است...


اما آخرش ما جنگ را بردیم! ما نگذاشتیم یک وجب از خاکمان برسد به دست دشمن... آخرش ما با بدن های مقابل تانک؛ توانستیم از حقمان دفاع کنیم.


اینکه چطوره مانده ایم جز به اخلاص اهل راه... و جز به یاری و نصرت الهی نمی تواند باشد.


حالا هر چقدر میخواهیم به نتایج دیگر فکر کنیم....


اما یکبار بر ای همیشه شک کنیم... شک گذرگاه خوبی است... اما مطمئنا یقین یک چیز دیگر است!!! با یقین آرامشی هست که در هیچ جای دنیا پیدا نمیشود.




رهبرم ! تا وقتی ایمان دارم به روز واپسین! در کنار تو و آرمانهایت هستم... با تمام دارائی هایم... با تمام نعمت های زیبای الهی زندگی ام... همه آنها ... همه وجودم تقدیم به راه تو ...


مامان محمدین
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۳ ۱ نظر

شاهدان ماجرا دارن صحبت میکنن. ما میخکوب تلوزیونیم.


بچه ها اجبارا رفته ان برای خواب!!!


یکی شون پا میشه بره دستشوئی (الکی!)...


بعد من یکی از پیج های سعودی رو  نشون میدم و با همسرم به ال ال کردن بعضی ایرانی ها برای پاسخ به توهین و تحقیر و قتل عام مردم ؛ می خندیم.


پسرم میگه معلوم نیست مامان بابا دارن میخندن یا گریه میکنن...


جفتمون همون طور که اشک می ریختیم از خنده به اون عربی حرف زدن... سرمون رو گذاشتیم روی زمین و های های گریه کردیم....


مثل قبلش.... قبل از دیدن اون پیج!


الهی برای دل رهبرم بمیرم.


الهی برای مولای عزیزتر از جانم بمیرم... مولا جان ... منتظرتونیم...


پ ن : همه چیز تحت الشعاع این اتفاق قرار گرفته... نتونستم از حس اول مهرم بنویسم. شاید نوشتمش...




مامان محمدین
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۵ ۱ نظر

از امروز ؛ یک بوی دیگری می آید.


بوی باران! بوی برگ ریزان... بوی سرما !


بوی تغییر رنگ ها.


امروز همه چیز عوض می شود. امروز پائیز از راه می رسد.


و ما از همین امروز لحظه شماری مان شروع میشود برای رسیدن بهار.


از همین امروز داریم انتظار می کشیم.


و چقدر زیبا گره خورده با عرفه! آغاز برگریزان امسال.


مولای ما؛ بهار ما ! از امروز ... لحظه شماری ها آغاز می شود...


ما را به سربازی بپذیرید...


ما را به سرررررررررر  بازی ! بپذیرید مولا.

مامان محمدین
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر

ما سکوت میکنیم.


ما سوت میزنیم.


ما چشم هایمان را می بندیم... تا خطوط قرمز را نبینیم. خطوط قرمز وقتی له می شوند ... وقتی که رد میشوند...



مامان محمدین
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر