بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلنوشته های من! - لباسشوئیباید دم کی رو ببینیم که صدای لباسشوئی مدام همسایه ها ؛ شبها قطع بشه؟


هی به خودم تلقین میکنم که بابا چیزی نیست بخواب. اما وقتی دور چرخشش تموم میشه (نه دور خشک کن ها) میگم ببین چه سکوتی میشه وقتی کار نمیکنه!

نمیدونم اینا بلد نیستن چطوری لباس بشورن که هر شب لباس دارن برای شستن یا ما مشکل داریم که هفته ای دو بار لباس می شوریم!

کلا تو فلسفه اش مونده ام!

مامان محمدین
۱۵ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دعای ماقالَ قَدْ أُجیبَتْ دَعْوَتُکُما فَاسْتَقیما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبیلَ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ (89)


 (خداوند) فرمود: دعاى شما دو تن مستجاب شد، پس ایستادگى کنید و از شیوه‏ى نادانان پیروى نکنید.

  سوره مبارکه یونس.


خدایا متشکرم. راهش رو بهمون نشون بده.

مامان محمدین
۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۴:۲۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - چتیکی با یکی داره چت میکنه که تو دنیای واقعی نگاهشون کنی اصلن ن ن ن ن ن ن به هم نمیخورن! حالا قصد ازدواج هم دارن.

بیشتر از طرف دختره این کشش و میل وجود داره. پدر دختره نمیخواد سر به تن پدر پسره باشه. فک کن!!!!

بعد تو میتونی تاثیر یه عشق رو توی روحیه افراد راحت ببینی. یه دختر ساکت و تحویل نگیر و خودبرتر بین؛ شده یه دختر اجتماعی و شوخ و خوش سر زبون!

دلم برای مامان پسره می سووووووزه! کلن.

مامان محمدین
۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - انرژیزنگ زده میگه خیلی رنجور شدی! میگم چطور؟ میگه از وبت غم می باره.

منو میشناسه. خیلی ساله.

میگم این طور نیست. اما یادم به غم هام میفته! اون هی راهکار ارائه میده (خانم فوق لیسانس مشاوره دوست عزیز و ناب و ناز و قدیمی ام!) و من هی میگم نه این راهش نیست. به نظر خودم که نوشتن اینجا یکی از بهترین راه هاست.

میخندم و بهش میگم خودم یکی از خوانندگان پر و پا قرص وبلاگمم!

بعد میام از دوستام می پرسم که وبم چه حسی براتون ایجاد میکنه!

وای فاطیما بهم گفت مث یه پنجره اس که یه نسیم ازش می وزه توی صورتت. انگار که نشستم با دوستم به گپ! با یه فنجون چای.

گفت انگار که حرفهای خودمه. خیلی حس خوبی بود.

یه سری دوستای دیگه ام گفتن نه غمبار نیست.

چی بگم! البته که نرگس من رو چندین ساله میشناسه فک کن از زمان دانشجوئی!

درست میگه. اما راه دیگه ای ندارم.

مامان محمدین
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - روز مردچندین جای مختلف خوندم که روز زن رو فقط زنها به هم تبریک میگن. از سر شب اس ام اسه که برای همسرم میرسه.

یادم به اون روز افتاد :)

مامان محمدین
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - چه خبره؟این چند روزه چه خبره؟

متناسب با رشته ام یه کار برام پیدا میشه (که طبق معمول همسر جان میگن رسالت زن توی خونه اس)!

استادمون که الان شده مدیر گروه، شبکه اصفهان دعوت میشه و کلی یادآور خاطرات میشه برام. اون وقتائی که میگفت خااااااانم فلانی شما و خانم فلانی حیفه که ارشد شرکت نکنین؛ جامعه به امثال شما نیاز داره. و من و خانم فلانی هر دو دل در گرو همسرانمون بسته بودیم! و در پی کسب مقام های خاص بعد از ازدواج، که توی هیچ کاغذ دنیایی نوشته نمیشه!

همکلاسی قدیمی ام رو می بینم(ما که ف ی س ب و ک ی نیستیم با سرچ توی گوگل تونستیم رد بعضی از همکلاسای قدیمی رو بزنیم.) که شده رئیس بخش مربوطه کل استان شون. تا یه روز هنگ بودم! و باز هم به همسر جان گفتم و ایشون گفتن رسالت شما چیز دیگه ایه. آخـــــــــــــــــه درس ماها از این افراد خیلی بهتر بود!


امشب هم منشی گروه مون رو دیدم. وااااااااای که گرد پیری نشسته روی همه زوایای چهره اش. چقدر غمبار و فرو رفته در خود، داشت بار خریدش رو همراهش می کشید. اونقدر غرق بود که هر چقدر خیره اش شدم متوجه نشد. فقط زمین رو نگاه میکرد و خدا میدونست کجا بود.(خدائیش خانم زیبائی بود. راستی یه دختر هم داشت کپ خودش!)


واقعا چه خبره که عالم و آدم دست به دست هم دادن و دارن فیل من رو یاد هندستون میندازن؟

منی که نه قصد و نه علاقه ادامه تحصیل(آکادمیک) رو دارم! یا حتی کار در هر زمینه ای (غیر از فعالیتی خاص که هنوز به جائی برای ظهور و بروز نرسیده البته).

منی که هیچ کار دنیا (غیر از همون یکی) رو نمیتونم با کنج خونه ام و ساختن یه اسباب بازی یا خوندن یه کتاب یا حتی نت گردی های گاه و بیگاهم و کشف های خاصم عوض کنم!

نمیدونم. اما فک کنم همه اش برای اینه که بدونم دیگه دختر دانشجوی 10 سال پیش نیستم...12 سال پیش.

اووووووووه. چقدر زود گذشت. و بعد از مرگ دیگه نمیگیم چقدر زود گذشت میگیم اصلا نصف روزززززززز... وای خدای من.


مامان محمدین
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر