بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

دلنوشته های من! - آقا سیدمیدانی آقا سید؟!

راستش من لحظه به لحظه دارم با شما رشد میکنم. اشک می ریزم . آه می کشم. میخندم. کلا این روزها یک جای دیگری هستم.

اصلا از اول همین طور بوده ام. وقتی غرق می شوم دیگر کار از کار میگذرد.

آقا سید من چند روز است خواب و خوراکم شده است یک گوشه نشستن و پرواز کردن.

من با پرواز امیر پرواز کردم... چون اصغر ما هم همانجا پرواز کرده.

گاهی با یک جمله به اوج شادی میروم و گاه به سرعت اشکم جاری می شود. البته که فضا اصلا فضای احساسی نیست.

بچه ها و همسرم توی این چهار روز مدام به من میگویند همه چیز شما شده این کتاب.

بله این کتاب! که وقتی برای اولین بار دیدمش از رنگ جلدش بدم آمد. اسمش هم چنگی به دل نزد.

حالا این پسرم است که نقطه های سبز و سفید و قرمز روی جلد را نشانم میدهد و میگوید این ها رنگ پرچم ایران است...

 

و عکس شما

نورالدین پسر ایران.

من غرق کتاب شده ام. حملش راحت نیست. اما وقتی قرار است آژانس زحمت رفت و آمدمان را بکشد دارم کتاب خاطرات شما را تورق میکنم.

وقتی رسیدید به والفجر هشت یک آن همه روحم مچاله شد.

اسم کارخانه نمک را که آوردید له شدم. اصلا اروند و فاو با من کاری میکند که هیچ انقلابی نمیتواند!

میدانی آقا سید! دلم میخواهد بیایم تبریز. دلم میخواهد بیایم و کمی از شب عملیات برایم بگویید... گلی گم کرده ایم که هنوز مادرم توی عکس های دسته جمعی شهدا دنبالش می گردد.

و به گمان عده ای جنگ تمام شده است...

حالا مغموم با چشم هائی که ردی از اشک تویش هلهله میکند به مانیتور خیره شده ام. من نمیخواهم کتاب تمام شود. نمیخواهم جنگ تمام شود. میخواهم بدانم... بخوانم. دو سوم کتاب(بیش از چهارصد صفحه) توی این دو سه روز تمام شده. با این ولعی که من دارم؛ گمان نمیکنمجنگ شمابیشتر از دو روز دیگر طول بکشد.

میدانم تا مدتها توی ذهن و فکر و روح من خواهید بود. هم شما هم امیر مارالباش.

ناگفته هائی را گفته اید که من هیچ وقت از رسانه ها ندیده و نشنیده ام.

پاینده باشید آقا سید.

پ ن: نویسنده محترم این کتاب واقعا توانسته است بدون احساسی کردن فضا در حد یک جمله بسیار کوتاه همه آنچه باید بگوید را بگوید.

یک تکه کوچک از متن کتاب:

در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم(از میان مجروحان باقی مانده). به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جائی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: میام تو رو هم می برم!

تلخ ترین دروغی بود که می شد در جنگ گفت!

مامان محمدین
۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۱۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ماجراهای ما و پیش دبستانی ها 2خب این پست یک مقدار زیادی درد داره.

چون دارم چیزهائی رو می نویسم که دوست ندارم منتشر بشه. اما شاید لازم باشه مادر دیگه ای تو این دام نیفته.

شاید با سرچ به اینجا برسه و مسیرش رو عوض کنه.

فردا بعد از ظهر که دیگه مطمئن بودم قرار نیست حدود 5 تومن خرج کنم برای پیش دبستانی پسرها با مدیر یه پیش دبستانی هماهنگی کردم و با همسر رفتیم.

محیط آروم و خوبی بود. خود مدیر هم به نظرم خوب میومد. صحبت های اولیه شد. و ما پیش قسط هر دو تا رو دادیم. قرار شد چک بیاریم و تا بعد از عید تسویه کنیم.

چک رو آوردیم و کم کم قسط ها رو می دادیم.

من هم سرگرم کارهام. قبلا در جریان مشورتی که با حاج آقا کرده بودیم به این موضوع تاکید شده بود که حتما هر بار دقت کنید بچه ها چی یاد گرفتن.

یه بار به خود اومدم دیدم دو ماه و نیم از سال گذشته و کتاب های آموزش پرورش رو ندادن. پیگیر کتابها شدیم.

وعده های الکی می دادن. یعنی قشنگ دروغ می گفتن. و البته دروغ های قشنگی هم میگفتن.

دیگه مصمم شده بودم بچه ها رو از اونجا ببرم. وای ولی خاله بهار رو خیلی دوست داشتم.

خب اون فامیلمون بهم گفته بود که اگه پیش دبستانی قرآنی میذاری دقت کن که زیر نظر آموزش پرورش باشه. منم همون روز اول از خانم ... مدیریت محتـــــرم پرسیده بودم و جواب مثبت گرفته بودم.

خیالم وقتی راحت شد که سر در پیش دبستانی رو هم دیدم. پیش دبستانی بقیه الله (حکمت و اندیشه) زیر نظر آموزش و پرورش.

کم کم مادرها صداشون در اومد. اینجا زیر نظر آموزش پرورش نیست. بله نبود. و هر چی ما بیشتر می پرسیدیم دروغ های مدیر جان بیشتر میشد.

خوب با پرس و جوهائی که کردم باز هم به خودم گفتم که پایان دوره مهم نیست مهم آموزشه.

(در جریان باشید که هیچ تخفیفی من باب دوقلو بودن بچه ها دریافت نکردیم.) این وسط حرف های زیادی شد و نامردی های زیادی دیدیم که مجالش نیست.

کتابها با این در و اون در زدن رسید. ما کلی صحبت کردیم که لطفا فوق برنامه هاتون رو کم کنین بچسبین به کتابها.

بله شد آنچه نباید! هفته بعد رو به کل تعطیل کردن بخاطر چند تا تعطیلی وسط هفته. علتش چی بود؟ به من که گفتن هیچ کس نیومده و همه مسافرتن و خاله ها هم رفتن ضمن خدمت. (جا کفشی مثل همیش مملو از کفش بود!!!!!)

از بچه ها پرسیدم و اونها گفتن نه. همه بودن به غیر از عرفان همت. تماس گرفتم با خانم همت که ایشون گفتن به من یه چیز دیگه گفتن.

شم کاراگاهیم گل کرد. پیش دبستانی های اطراف رو پرس و جو کردم همه بودن. در این پیش دبستانی هم باز بود! و به من ثابت شده بود که مشکلی دارن... قبلا حدس می زدم که مشکل مالی دارن. اما الان دیگه مطمئن شدم که حقوق مربی ها رو ندادن که اونام نیومدن.

هفته بعد بچه ها رو بردم جای دیگه. جائی که نهایت صد تومن برای هر بچه گرون تر بود اما دو تا کتاب اضافه تر کار می کردن. و البته نصف اون هزینه ای که زیادتر بود رو به ما تخفیف دوقلوئی دادن. کتابهائی که بچه ها عقب بودن رو با بچه ها کار می کردن و ...

اما

ادامه ماجرا رو توی پست بعدی میگم.

من نهایتا آدرس وبلاگ و سایت اون موسسه و پیش دبستانی رو میذارم. فقط بهم بگین چطور میشه توی سرچ های گوگل کسی به اینجا برسه با این آدرس ها و اسامی؟!

مامان محمدین
۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ماجراهای ما و پیش دبستانی ها 1تابستون بچه ها رو گذاشتم یه کلاس که روزهای زوج بود و بیشتر حکم نگهداری رو داشت. یادمه ماه رمضان بود و ما رفتیم با مدیر این کلاس ها صحبت کردیم برای پیش دبستانی. چون فامیل بود خیلی حرف ها زده شد. اما خب سال اولشون بود و کم تجربه بودن.

مدتها گذشت و من یه سری حرصم در اومد سر اینکه خیلی ازوسایل رو بچه ها داشتن ولی ایشون گفتن باید همه ست!!! باشن.

اوکی. پول دادیم.

روز دوم مهر که جشن آغازین بود رفتم جشن و دیدم بعللللللللللللللله عروسیه! یه مقدارکی تحمل کردم دیدم وضع داره بد و بدتر میشه. مثلا مجری از دخترها درخواست کرد بیان بالا و همراه با موسیقی شیر آب رو ببندن لامپ بالای سرشون رو با دست دیگه؛ بعد با پا در رو ببندن و در نهایی ترین مرحله سوسک رو از روی شونه با لرزوندن بندازن.

یعنی یه رقص کامل بود. خب من تحمل نکردم و اومدیم بیرون.

یعنی این پیش دبستانی کات! (مدیرش بعدها اشک ریخت و گفت واقعا با من هماهنگ نشده بود. دوقلوها رو به شدت دوست داشت. سر قیمت خیلی با ما کنار اومد و خلاصه تخفیف رو دقیقا عین بخش نامه در حق ما اجرا کرد! ولی حیف)(ضمن اینکه با مربی بچه ها اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم هیچ وقت روی لبش یه لبخند درست حسابی ندیدم.)

از موسیقی خیلی شش و هشتیش سردرد داشتم. سردرگمی هم داشتم البته. با چه زاجراتی از دوستان آدرس پیش دبستانی که هنوز ثبت نام داشته باشه رو گرفتم!

خب سیل پیامک ها و تماس ها سرازیر شد به خونمون که همین جا از دوستام تشکر کردم. همسرم که اون شب کلا متعجب بودن. از این سیل خروشان.

یکی دو جا بود که دوستام تاکید زیادی داشتن. ولی خب قیمتش یه نمه زیادتر از سطح توقع ما بود. یعنی جمعا بچه ها میشدن 3 تومن. به غیر از هزینه سرویس. ولی دیگه عالی بودن ها.

من دنبال یه جائی بودم که هم مذهبی باشه هم علمی. و هم کمی با ما کنار بیان.

این رو داشته باشین تا بگم در ادامه چه اتفاقاتی برای ما افتاد... هووووووووووووووووووووووووووف

مامان محمدین
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۱ ۰ نظر
دلنوشته های من! - یک تبریک خاصس یکی از دوستای جدیدمه. در ظاهر اختلافات فاااااحش داریم. اما خیلی دل صافی داره.

چند بار پیش اومده که کاری داشته و من بی هیچ چشمداشتی براش انجام دادم.

چرا یه چشمداشت دارم. اینکه نگاهش به چادری ها تغییر کنه. و این فقط برای رضای خداست. برای اینکه بگم اون طوری که همه نشون میدن نیست.

چون اصلا ارتباط با شبکه های این طرف آب نداره و خیلی راحت هم حرف دیگران رو قبول میکنه.

یه شباهات های ظاهری داریم مثلا تو اسم و فامیل و این چیزا... خیلی جزئی نمی گم دیگه! خودتون هی پیش خودتون حدس بزنین

مثلا کتاب میخواست جلسه بعد براش بردم. یه مسئله ای براش لاینحل بود واقعا کمکش کردم ...

بعد این روز آخری که قبل از 22 بهمن بود اومده با همه دست میده و میگه 22 بهمنتون مبارک! یعنی من و آسیه چشمامون راست واستاد. ولی به روی خودمون نیاوردیم.

س خودش گفت من خیلی از اعتقاداتی که دیگران دارن رو قبول ندارم و حتی برام مهم هم نیست.

ولی فکر کنم تلاش های من بی نتیجه نبوده. خدا رو شاکرم واقعا.

مامان محمدین
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۵۲ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دوران تحصیلخانم نصر باردار نمی شد. خیلی هم شوخ طبع بود و البته یه مدیریت خاص هم داشت.

من همیشه درس خون بودم. تو کل زندگیم این طوری بودم که توی کلاس باید جزء نفرات برتر باشم.

یادمه یه بار خانم نصر همیشه عاشقش بودم صدا زد پای تابلو. علوم بپرسه.

اما من هیچی نخونده بودم.

یادم میاد اعظم، محبوبه، سمیه محسنی که اون آخر کلاس بودن یا حتی مرضیه شروع کردن با ایما و اشاره تقلب رسوندن.

یادم میاد نمره ام بالای ده شد. اما خب من این نمره رو دوست نداشتم. یعنی برای من از هزار تا شکست بدتر بود.

ولی همه اون بر و بچه هائی که جزء شاگردهای گروهم بودن یا حتی نبودن و من هم باهاشون رابطه ای نداشتم چون اونا همه اش تو فکر بوی فرند بودن یا کارهای خلافی که من اصلا خوشم نمی اومد حتی بهش فکر کنم؛ همونا بهم کمک کردن.

واقعنا! روی اون دوستی ها می شد حساب کرد.

نمی دونم چی شد یاد اون لحظه افتادم دیروز. گفتم ثبتش کنم بلکه از این آلزایمر زودهنگام ( به قول ز بصیر) در امان بمونه. و سالهای آتی بیام بخونم و یادش کنم.

خانم نصر سالها بعد باردار شد. و دیگه نیومد مدرسه. سنش زیاد بود. یعنی مثلا فکر کن همسن خاله طاهره بود. و چون یه جورائی من رو یاد خاله مینداخت خیلی دوستش داشتم.

کلا معلم هام خوب بودن... یاد معلم عربیمون به خیر. که این جلسه باهام هماهنگ می کرد که هفته بعد کلاس رو چطوری اداره کنم و خودش نمی اومد... تمرین هائی که از قبل حل نکرده بودیم رو ازم میخواست پای تابلو حل کنم.

یادش به خیر. شاید همین کارش باعث شد من به زبان عربی علاقمند بشم. که توی دبیرستان توی جلسه اول دو تا ایراد مهم قواعدی به معلم عربیمون بگیرم. و بشم عشق اون معلم. البته که خانم غزنوی هم بی تاثیر نبود.

با اینکه فاطمه رو خیلی بیشتر دوست داشت (و من هم کلا آدمی نیستم که تلاش کنم تا اول باشم!) اما منم خیلی دوستش داشتم.

با اون روش تدریس جالبش. صیغه ها رو خیلی خوب برامون جا انداخت.

معلم های عربیم؛ معلم ریاضیم خانم نعمت اللهی؛ وای معلم زبانم که از اول تا آخر من رو می فرستاد پای تابلو و هی از بقیه ایراد میگرفت...(تو کلاس زبان اول بودم همیشه) . عشقم خانم راوش عزیزم که دیگه خیابونشون هم خراب کردن و آدرس خونه شون رو ندارم. همون که کمکم کرد چشمام رو ببندم و تو کنکور تند و تند تست های زبان رو بزنم و بالاترین درصدم بشه همون زبان.

وای یادش بخیر.

دوران تحصیلم خیلی لذت بخش بود. هر لحظه یادآوری یکی از این خاطره ها کافیه تا برم به دوران قشنگ تحصیل. مدرسه شهید جلال افشار که سالها بعد فهمیدم این اسم عظیم مال کیه!

مدرسه طاهره با اون زیارتگاه کنارش که همیشه خدا درش بسته بود. دبیرستان توحید. وای چه جائی بود. با اون ناظمش. خانم توکلی.

پیش دانشگاهی.... راستش جز کلاس های زبانش و البته کلاس ادبیات فارسیش که معلمش دختر عمه مامان بود هیچ خاطره دیگه ای ازش ندارم.

 

دو تا از بهترین دوستام نمره هاشون بد شده بود نتونستن بیان روزانه. خیلی بد بود. دوست نداشتم اون سال رو.

خیلی از دوستام خیلی جاهای خوب قبول شدن. اما همه کسانی که با من راهنمائی و دبیرستان بودن پیام نور آوردن. هیچ وقت پیام نور رو دوست نداشتم. نمیدونم چرا. شاید یه روزی نظرم تغییر کرد!

 

مامان محمدین
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۴۸ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ض ز ؟ میکی نیست به این بالائی ها بگه وقتی ایستادین و خم شدین سمت طبقه ما تا حرف های ما رو بشنوین عکستون میفته توی سنگ های روبروئی که مثل آینه است. ما هم شکر خدا دو تا چشم داریم و یه عینک!

 

والا.

در همین راستا هر چی عشقولی داریم خرج همسری میکنیم باشد که جبران نماید!!!!

 

هان راستی

خانم مهندسسسسسسس! که سر کلاس مسائل ساده و راحت رو اصلا درک نمیکنی و نمیدونم چرا حرصت میگیره که من سوال سطح بالای مربی رو جواب می دم. مثل بچه های کلاس اولی رفتار می کنی.

بعد هی نیش و کنایه می زنی. (البته تو نمی دونی من بلدم کلا دایورتت کنم به صفحه روبرو! انگار نیستی.)

بالام جان! هر کی یه جوره. دلیل نداره همه مثل هم باشن. دلیل نمیشه که وقتی یه جا اولی همه جا اول باشی کههههههههههه.

و البته من هیچ وقت بابت این مسئله احساس برتری نکردم. چون چیزیه که خدا داده و به راحتی می تونه ازم بگیرتش.

آروم باش. به خودت مسلط باش و مثل بچه ها رفتار نکن. نه پولت و نه مدرکت نمی تونن برای تو اعتماد بنفس بیارن. والااااااااااااا.

 

حالا یه روز که ما فمینیست شدیم این زن ها از اون دنده بیدار شدن... آقا ما نمی دونیم ض ز باشیم یا ض م !

 

مامان محمدین
۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر