یه فنجون لذت
دلم خواست این روز رو ثبت کنم.
صبح رفتیم مجلس سوم یه خانمی. برگشتش ناهار پختم و پذیرائی کردم.
دیگه تا دم غروب مشغول کارام بودم
هاجر سادات تماس گرفت که اومدیم اصفهان یه سر بیایم خونتون. گفتم نچ ! کار دارم. واقعا برام سخت بود بگم نیاین. اما از اون سخت تر اینکه کارم ناتمام بمونه...
امسال ما بارون حسابی نداشتیم. برف که اصن.
بعد یه دفعه ساعت هشت شب یه بارش خوب داشتیم.
من همیشه منتظر صدای بارون از کانال کولرم. گاهی فک میکنم داره ریز می باره... نگاه میکنم آسمون آفتابیه... و دوباره گول صدای عقربه ها رو خوردم.
اما امشب دیگه صداش واضح بود. با اینکه کارم مونده بود اما همسر پیشنهاد دادن بریم بیرون یه گشتی بزنیم. از پارسال هر وقت یه پدیده جوی داشته باشیم (تابلوئه سایت های هواشناسی میخونم؟! عایا !) پیشنهاد میدن بریم بیرون.
کار رو تعطیل کردم و رفتیم پارک شهرک. هیچ کی نبود. جز نگهبانی که زل زده بود به صفحه تلوزیون توی اتاقش.
ما هم با سه تا چتر رفتیم. دو تا رنگی رنگی ! و یه دونفره.
خیس شدیم. اما لذت داشت.شکر خدا.
(نه اینکه پستی بلندی توی زندگی نباشه. اما نمیشه که همه اش اونا رو ببینیم که!)