بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۲۶ مطلب با موضوع «عروة الوثقی» ثبت شده است

بیا شک کنیم... چه ایرادی دارد؟

بیا بزنیم زیر همه چیز!


یکبار برای همیشه خودمان را راحت کنیم.


سخت هم نیست البته. شک کردن خیلی هم سخت نیست. اما یک مرحله ای هست بعد از شک که خیلی خیلی خیلی مهم است...


رسیدن به یقین.

برای اینکه به یقین برسیم اول باید یک سری مسائل غیر نسبی و کاملا ثابت را قبول کنیم. مثلا خدا / پیامبر / قرآن.(و البته تفسیر قرآن به زبان کسانی که پیامبر قبولشان داشته یعنی ائمه ... نه این آدم های دم دستی ؛ و سود جو که در آیه 7 سوره آل عمران به آنها اشاره شده... دنبال پیدا کردن تناقضات قرآن هستند ... در حالیکه نمی یابند... می بافند.)


حالا وقت آن است که بنشینیم سر بررسی شک هایمان.


به قول استاد فلسفه مان... که خدایش خیر دهد... شک محل عبور مناسبی است... گذرگاه مناسبی است. اما محل ماندن نیست.


میگفت بزنید زیر همه چیز. بعد بروید سراغ آن ثابت ها.  خوب بنشینید بررسی کنید.


حالا ما هم می نشینیم بررسی میکنیم ...


مثلا فکر کنیم چرا فقط چند نفر اندک از بزرگان عالَم هستند که میگویند زیر بار ظلم نرویم؟ اصلا چه کسی میگوید طرف مقابل ظالم است؟



بعد بیائیم نگاه کنیم به قرآن... ظلم چند شاخه دارد.... ظلم به الله. ظلم به دیگران. ظلم به نفس خودمان.


بعد اول و سوم را فاکتور میگیریم...


به ظلم دیگران که میرسیم دقت می کنیم به فوران آتش بر روی مردم دنیا... به گرسنگی به قحطی غذا در سرزمین های دور... به فشارهای نظامی و سیاسی...به کودک کشی ... اسارت های تا لحظه مرگ!! به تخریب مناطق مختلف دنیا.


به ظلم دیگران که نگاه میکنیم متوجه میشویم که ظالم ها کم نیستند.... حالا اگر طرف مقابل این ظلم حتی یک نفر باشد (که الهی جانم فدای نگاه مبارکش) ... باید کنارش بود. و الا کنار ظالم هستیم.


و این درس عاشوراست... عاشورا هم یک اصل ثابت است. که قبلا هم گفته ام ... دو تا پرچم بیشتر ندارد... یا امام یا دشمن امام... راه سومی نیست.


بعد فکر میکنیم به این تکه های پازل در قرآن... اکثرهم لا یعقلون... لا یومنون الا قلیلا...


و بعد به نصرت الهی فکر میکنیم...


اینکه با این همه اندک بودن ... چطور تا الان مانده ایم؟


برای بچه ها مثال جالبی از جنگ می زنم... وقتی کتاب های خاطرات جنگ را میخوانم و خلاصه اش را برایشان تعریف میکنم...


یک دایره خیلی کوچک می کشم و میگویم این تعداد رزمنده های ماست... و یک دایره صد برابری می کشم و میگویم این تعداد رزمنده های دشمن است...


اما آخرش ما جنگ را بردیم! ما نگذاشتیم یک وجب از خاکمان برسد به دست دشمن... آخرش ما با بدن های مقابل تانک؛ توانستیم از حقمان دفاع کنیم.


اینکه چطوره مانده ایم جز به اخلاص اهل راه... و جز به یاری و نصرت الهی نمی تواند باشد.


حالا هر چقدر میخواهیم به نتایج دیگر فکر کنیم....


اما یکبار بر ای همیشه شک کنیم... شک گذرگاه خوبی است... اما مطمئنا یقین یک چیز دیگر است!!! با یقین آرامشی هست که در هیچ جای دنیا پیدا نمیشود.




رهبرم ! تا وقتی ایمان دارم به روز واپسین! در کنار تو و آرمانهایت هستم... با تمام دارائی هایم... با تمام نعمت های زیبای الهی زندگی ام... همه آنها ... همه وجودم تقدیم به راه تو ...


مامان محمدین
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۳ ۱ نظر

از امروز ؛ یک بوی دیگری می آید.


بوی باران! بوی برگ ریزان... بوی سرما !


بوی تغییر رنگ ها.


امروز همه چیز عوض می شود. امروز پائیز از راه می رسد.


و ما از همین امروز لحظه شماری مان شروع میشود برای رسیدن بهار.


از همین امروز داریم انتظار می کشیم.


و چقدر زیبا گره خورده با عرفه! آغاز برگریزان امسال.


مولای ما؛ بهار ما ! از امروز ... لحظه شماری ها آغاز می شود...


ما را به سربازی بپذیرید...


ما را به سرررررررررر  بازی ! بپذیرید مولا.

مامان محمدین
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

به خدا قسم

اگر خورشید را در دست راست من

و ماه را در دست چپ من

بگذارند ...


دست از مرگ بر آمریکا بر نخواهم داشت.( تا وقتی که خدا ایمانم را حفظ کند؛ هر وقت ایمانم رفت مرگ بر آمریکا هم از زبانم رفته است)


و تمام تلاشم را میکنم

تا فرزندانم بدانند چرا مرگ بر آمریکا...





ما همیشه دانش آموز مدرسه عشقیم

و مشقمان همین است

مرگ بر آمریکا

مامان محمدین
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹ ۳ نظر

یه مشکل مهمی توی زندگیش داره.

که من هر چی تلاش میکنم بهش بفهمونم که ای بابا یک عااااااااااااااااااااااااالمه دل خوشی داری حالا این یه مشکل هم کنارش تحمل کن؛ قبول نمیکنه.

خیلی ناامیدانه صحبت میکنه.


اما بحث اصلی من سر این مسئله است که میگه:


خدا لعنت کنه اونائی که باعث شدن نه برف داشته باشیم نه بارون.

خوب منم میگم آمین.


ادامه میده که به اسم دین و دینداری هر کار خواستن میکنن.


سکوت میکنم و بعد رو به نفر دیگه ای که توی بحث هست میگم آره بابا از نشانه های آخرالزمانه.


مائیم که با گناهانمون باعث میشیم بارش کم بشه.


بحث که به اینجا میرسه کلا خودش رو میزنه به نشنیدن. از اول صحبت های من بلند شد دنبال یه کاری رفت... با اینکه همونجا حضور داشت اما خودش رو زد به نشنیدن. (غرض ورزی تا کی؟ تا کجا؟ بابا ما حدیث داریم که بی اخلاقی ها بی حجابی ها بی دینی ها باعث خشکسالی میشن... و از نشانه های آخرالزمان همینه.)


مصداق آیه و فی آذانهم وقرا.... و در گوش هایشان پرده سنگینی است...



متاسف شدم براش.

همسرش هم کپی خودش فکر میکنه! خب این بده. خیلی هم بده.


اختلاف نظر لازمه. اگه دو نفر اختلاف نظر داشته باشن در حالیکه در مسائل اساسی مشکلی با هم نداشته باشن و به اندازه کافی با هم دوست و صمیمی باشن و البته عاشق! خیلی خیلی توی رشد معنویشون تاثیرگذاره.


معتقدم که میشه در محیط امن خانواده به سادگی نقد کرد و نقد شد. و راه حل داد و راه حل خواست.

وقتی مطمئن باشیم طرف مقابل هیچ گونه نیت بدی نداره. داره از بالای گود نگاه میکنه و طناب انداخته که بیای بالا... که خودت هم درست فکر کنی.


اما یه چنین فضائی رو به سختی میتونیم پیدا کنیم توی خانواده ها.


یا هر دو موافقن؛ و در حال تائید همدیگه! که اگه تو مسیر معنویت باشه چندان اشکالی نداره. به شرطی که مطابق با موازین دینی حرکت کنند.

یا اینکه موافق همدیگه نیستن و اول نزاع و درگیریه.


خدایا پرده ها و حجاب های شناخت و معنویت رو از ما بگیر.

مامان محمدین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر

دوران پیش دانشگاهی هم کوتاهه هم سر آدم تو لاک خودشه. دیر میاد. زود میره. و خیلی هم دنبال برقرار کردن ارتباط نیست.


من از اون سال خاطرات زیادی ندارم. البته یادمه بودن کسانی که توی دستشوئی آرایش میکردن میرفتن خونه.


ولی چند نفر خیلی خوب توی ذهنم موندن!


بخصوص دو نفر.


من صحنه هائی که مژده.م پای تابلو بود و با دست چپ مسئله حل میکرد و همه موهاش بیرون بود و مقنعه اش یه دفعه از پشت میفتاد رو یادم نمیره. مجبور میشد با دست  گچیش موهاش رو جمع کنه و مقنعه اش رو درست کنه. این کارش خیلی خنده دار بود برامون.

ادا اصول هاش یادمه. کلا جک بود. خیلی هم لات وار حرف میزد. و یه دار و دسته درست و حسابی داشت واسه خودش. درسش هم هر وقت میخوند خوب بود...



یه نفر دیگه اشون زهرا.ن هست که یادمه. اون موقع ها زهرا آخر کلاس می نشست. و من نمیتونستم درکش کنم که چرا زنگ تفریح ها چادر سرش میکنه! همیشه بهش فکر میکردم. خب ما یه بابا مدرسه بیشتر نداشتیم که... شایدم دو تا.


زهرا به شدت کم حرف بود. و البته شاگرد اول کلاس بود.

زهرا به معنای واقعی کلمه شیعه بود. یادمه با اون همه دلمشغولی هائی که داشتم چهره نورانیش همیشه توجهم رو جلب میکرد.

خب فکر میکردم ذاتیه.



الان بعد از 15 سال دارم اوج کمالاتی که این دختر داشت رو حس میکنم. ما همه نااراااااااااااحت از اینکه قراره جشن باشه و سر صف بایستیم. بعد زهرا میرفت روی سن قران میخوند.


اون به همه وظایفش آگاه بود و بهشون عمل میکرد. خوش به حال خودش. خوش به حال بچه هاش. خوش به حال همسرش. خوش به حال مولا که همچین دوستدارانی داره.


بعد از این همه سال؛ تعلق خاطر فراوانم به زهرا بیش از پیش شده. یادمه یه دانشگاه خوب هم قبول شد.


کاش یه شماره ازش داشتم... کاش


وای خیلی جالبه. شماره این مطلب شده 110

مامان محمدین
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

به عنوان هدیه برای بچه ها مجموعه خونه ی مادربزرگه رو خریدیم. بلکه روزی یه قسمت از اون رو تماشا کنن. روز اول چهار قسمت دیدن. روز دوم چهار قسمت . امروز هشت قسمت!!!!


همین طور داره پخش میشه!

میشنوم که گربه به شدت از هاپوکومار (سگه) میترسه. یه لحظه یادم میاد به ترس هائی که باید باشه و نیست... مثلا ترس از نامحرم! از اینکه ارتباط باهاش عین آتیشه... خوب ترس از خود آتیش وجود داره عایا؟!


بعد هاپوکومار ناراحته به شدت. و هی میگه صاحب هی هی ! دلم درد میگیره. اشکم جاری میشه... صاحب هی هی !!! صاحب هی هی !!!


اگه بخواد چیزی تذکر بده ؛ پیرامون ما پر میشه از مذکِر!!! کاش پند بگیریم...

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
تمام شد؟!

باور ناپذیر است.

به سرعت برق و باد گذشت.

و ما همه نگران از اینکه شاید دیگر این ایام بر ما نچرخد.

تمام شد!!!

خداحافظ... نه دقیقا همین حالا !!!
مامان محمدین
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۱ ۰ نظر

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر