بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۴۹ مطلب با موضوع «دلانه» ثبت شده است

استاد نبویان گرامی و عزیز! (به معنای شکست ناپذیر)


میبینم که پا برجا و استوار ایستاده اید. بخصوص این روزها....


خدا به شما توان مضاعف عنایت کند.


به یاد همه لحظه های کلاس درس...


یادش بخیر.


همیشه دعاگویتان هستیم. خدا خیرتان بدهد.

مامان محمدین
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
آرزو کردم یا دنیا بایستد

یا من مطمئن شوم که اگر روزگار هم بر ما گذشت؛ آنچنان رفتار نمی کنیم.

بعضی از حقایق پنهان شده، وقتی آشکار میشوند خیلی جانکاه خواهند بود.

یک فیلم طولانی دیدم... در تمام مدت 24 ساعت یا حتی بیشتر ؛ یک فیلم طولانی دیدم...

و دیدم در لابلای مشکلات بزرگ شدن و بی خیال شدن چقدر راحت است.

دیدم که چشم را از خلق به خالق دوختن چقدر انسان را ارزشمند میکند.

اما آیا از مسئولیت خلق کم میشود؟

آیا میتوان چشم را بر تبعیض ها بست؟؟؟

یک جوری دلم درد میکند! که به نظرم فقط اگر خود خدا طبیبانه جراحی اش کند و آن غده دردناک را در بیاورد آرام میشوم.

من دارم برای عمل جراحی به دست خدا آماده میشوم...

از این روزهای بیماری خوشم نمی آید. بوی شیطان میدهند.



اما گفته اند:
 گر طبیبانه بیائی به سر بالینم
 به دو عالم ندهم لذت بیماری را


شاید همه این اتفاق ها افتاد تا بدانم پشتوانه ای که برای زندگی انتخاب کرده ایم همیشه هوایمان را داشته! او همیشه هست ... بر همه چیز تواناست. و همه شرایط را می بیند... بیناست...شنواست... عالم است...

 
حس میکنم این طناب پاره شد تا با گره؛ نزدیکتر شویم...

ان شاالله که این طور باشد و جولان شیطان کم و کمتر شود. آمیـــــــــــن
مامان محمدین
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر

خیلی خیلی عصبانی بودم. از دست دوقلوها. و فقط هم بخاطر سلامتی شان...و بی فکریهاشان.


پدر گرامشان نیز تشریف نداشتند. اصلا این روزها خیلی دیر میگذرند... این روزهای قبل از مدرسه. و مطمئنا سالها بعد دلم برای همین لحظه ها تنگ میشود. همین لحظه های سخت


پدر تشریف آوردند. و بچه ها با چشمهای گریان از ناراحتی ای که بوجود آمده بود؛پرچم شروع( همان کلمه شروعی که از من خواسته بودند بنویسمش... و البته پایان را هم خودشان نوشته بودند: یاپان که وقتی فقط گفتم نوشته اید یاپان خودشان اصلاحش کردند...و اینها را زده بودند به ماژیک های اسقاطیشان)به دست آمدند.


آنها از بعدازظهر در تدارک یک مراسم بودند. که به نظر میرسید یک جشن باشد. قرار بود برای جشن پفیلا هم حاضر کنم. اما دیگر دیروقت شده بود. و خوردن پفیلا موکول شد به یک روز دیگر. در کنار هم...


با پدر به اتاق پسرها رفتیم. باورم نمیشد. این همه برو و بیا برای یک دکور بسیار ساده و دلچسب بود...


یک چهارپایه که نبودش داشت جان بچه ها را به خطر می انداخت(همان زمان که از دستشان ناراحت و عصبانی شده بودم) و یک روکش چرخ خیاطی ؛ همراه با چادر من.


چادر حکم پوشاننده را داشت. من و بابا به روبروی جایگاه دعوت شدیم. فاصله ما تا جایگاه حدود یک متر بود.

 توی همین اتاق کوچک، اما لذت های بزرگی نصیب ما شد.


لذت نمایش خانگی پسرهای ما. که در چند پرده مختلف در برابر دیدگان ما عشق را چکاند...


باید دوربین میداشتم. اما ساده و بی پیرایه دعوت کرده بودند. و ما هم ساده و بی پیرایه رفتیم...


در تمام مدت ؛ جنگ بین خوبی بود و بدی. و آن که پیروز بود، خوبی بود... سفیدی بود...


به یاد نمایش های بچه ها برای والدین در تلوزیون افتادم. اما حقیقتا ذوق من اصلا قابل مقایسه با ذوق آن مادر عروسکی توی برنامه کودک نبود.


در تمام مدت که پشت پرده مشغول هماهنگی تئاتر بعدی بودند؛ من داشتم این طرف قربان صدقه شان میرفتم. قربان صدقه همان هائی که نیم ساعت قبلتر حسابی دلم را لرزانده بودند و قلبم را ترسانده.


بابا به شدت برایشان کف میزد بعد از هر نمایش.


کاراکتر ها هم متفاوت بودند. از عروسک های پشمی و انگشتی بگیر تا حیوانات بزرگتر ؛ و به قولی گاوچی ها... و حتی عروسک های کاغذی دست ساز؛ که روی ماژیک های به درد نخور و اسقاطی سوار شده بودند... سیندرلا و دیوی!


قصری هم در نظر گرفته شده بود.... که گرچه به قصرهای ما بزرگترها شبیه نبود... اما صفائی داشت نگفتنی.... و آرامشی نیافتنی...


و حالا هم قرار است من و بابا یک زمان برای پسرها تعیین کنیم تا به خانه هنرمندان مامان بابا بیایند... شاید عروسک ها به اندازه عروسک های آنها خیالی و ساده و مهربان نباشند...


شاید از پیش برایش کلی فکر کنیم... و حتی یک مطلب تربیتی در آن جا بدهیم... و به جای صدای فیشششششششش فیشو که بچه ها در جنگ خوب و بد از خود در می آوردند ما صدائی دیگر جایگزین کنیم...


ممکن است بهترین افکت های دنیا ما را یاری کنند... اما بی شک این زیباترین و ساده ترین و در عین حال عمیق ترین و ناب ترین هنر دنیاست....

هنر بچه های من... نمایش زود هنگام


پ.ن: دلم گرفته بود... حقیقتا دلم باز شد.

باشد که یادم بماند بهترین ها ... خانواده هستند و لا غیر.


مامان محمدین
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۳ ۵ نظر

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

الان خیلی زوده که با بچه ها به گذشته سفر کنیم.

اما گاهی وقت ها این اتفاق میفته.(البته غیر از مواردی که برای مرور خاطرات کودکیشون دفتر خاطرات قدیمی قلبم رو باز میکنم. میگم قدیمی چون احساس میکنم خیلی وقته که ازش گذشته. خنده های محمد هادی و خمیازه هاش و نوع نگاهش همینه... همین بود. و دقت محمد حسین و نگاهش و البته آرامشش همین. اما انگار مال خیلی قبل هاس...)


حالا این گاهی وقت ها مثلا وقتی هست که تلوزیون تعطیله(که معمولا تعطیله) و بچه ها بازی خاصی نمیکنن و از اون گذشته منم در حال پختن کیک یا درست کردن دسر و یا سالاد هستم. و اونا نشسته ان دو دست زیر چونه و تماشای سینمائی آشپزی های من.

مامان محمدین
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲ ۳ نظر

نه که مسافر بوده ام

نه

که به تازگی دوباره فیلَم یاد هندوستان کرده است.


به تازگی تماسی داشتم که یادم آمد ؛ توی یکی از جاده های کشور بادی می وزد و همه روسری ها را می برد.


اگر چادر هم داشته باشی و چادر و روسری ات را نبرد یک اتفاق دیگر می افتد.


اتفاقش خیلی ناگوار است. اینکه به پله های مادی بالاتر نگاه کنیم. اینکه بدویم تا پله بالائی را فتح کنیم. و نرسیده با عرق راه خشک نشده دوباره به فکر فتح قله های جدیدتریم.


مثلا فلانی در شهر خودش اصلا معنای خیلی از واژه هائی که الان استفاده میکند را نمی دانست.


جل الخالق!!!


اگر لااقل کمی در گذشته اش بوی این زندگی می آمد نمی گفتیم که یک باره خودش را گم کرد. اما متاسفانه؛...

مامان محمدین
۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

گاهی وقتا تقویم اشتباه میکنه.


مثلا پنج شنبه نیست. یعنی دل گرفتگیت میگه امروز باس عصر جمعه باشه.


اما یادت میاد امروز همسری زود اومدن خونه. این یعنی پنج شنبس.


یادت میاد دیشب شب زباله ها بوده پس امروز روز فرده...


همه چی میگه امروز پنج شنبه اس.


اما دل تو یه چیز دیگه میگه.


تقویمش اشتباس فک کنم.


باید در سکوت تمومش کنی. تماشا کنی تا بره.

مامان محمدین
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳ ۱ نظر

همیشه واقعیت با چیزی که ما تعریفش میکنیم متفاوته. یا اینکه میتونه متفاوت باشه.


همسایه روبروئی(ب) ما تازه اومدن ساکن شدن. همسایه کناری(ر) میگه که باردار هم هست. یه پسر هم سن و سال دوقلوهام داره.


خلاصه ما هنوز خیلی باهاش آشنا نیستیم. ولی خوب همسایه کناری دو سالی هست ساکنه و خیلی خوب میشناسمش. تو همین وب و توی وب قبلی درباره اش نوشته ام... خیلی زیاد.


چند روز پیش همسایه روبروئی (خانم ب) اومد در رو زد. رفتم دم در. پسرش از روبرو میگفت بیا ! گفتم مامانت چیزی شده؟

مامانش اومد دم در و گفت مارمولک بزرگی توی خونشون اومده و همسرش هم نیست و تلفنی هم گفته که از همسایه ها کمک بگیر.

خب من آدم ترسوئی نیستم اما واقعیت اینه که قهرمان هم نیستم. بخصوص از بعد ازدواج یه مقدار هم نازم بیشتر شده در این مسائل.


بهش گفتم شرمنده همسرم خونه نیست. و کاش از دستم کاری بر می اومد. گفت اشکالی نداره الان زنگ خانم (فرضا ر) رو میزنم.

من و بچه ها رفتیم سر کار خودمون. میدونستم که همسر خانم ر خونه اس و حتما حل و فصلش میکنه.

در عین حال همسر خودمم دیر کرده بود و منتظر بودم.


صدای آسانسور اومد و بعد هم صدای یه مرد! که خوب طبیعتا همسر هیچ کدوم از واحدهای طبقه ما نبود... از چشمی نگاه کردم.

چادر خانم ر رو دیدم. که رفت توی خونه خودش.

و آقائی که یه پاکت و یه نایلون مرغ تکه شده دستش بود و با تلفن داشت میگفت نگران نباش رسیدم. و بعد رفت تو خونه آقای ب.


مطمئن بودم آقای ب نیست. یه مقدار دیگه منتظر شدم بلکه همسر بیاد. و در همون حین دیدم که در خونه خانم ب کاملا بسته نشد.

باز رفتم سراغ کارهام.

تا اینکه همسرم اومدن...


چند روز بعد خانم ر داره برام روایت میکنه:

وای خانم جان این خانمه خیلی بد حجابه (راست میگفت چادرش نازک بود. اما شاید اگه ما هم بودیم و باردار بودیم و ترسیده بودیم اولین چیزی که دستمون میرسید مینداختیم سرمون.)


وای نمیدونی که! معلوم نیست شوهرش هفته وار کجاس که نمیاد بهش سر بزنه. اینا خیلی مشکوکن.

بعد از چند بار گاز گرفتن دستش! میدونی یه پسر جوووووووووووون اومد خونشون. یه عالمه هم خوراکی براش خریده بود.

خود خانمه هم گفت دوست شوهرمه.

بعد هم رفتن تو در رو کامل بستن!!!!!!!! حالا باز بچه اش بود... چند بار دیگه دستش رو گاز میگیره.

آقای ر هم میگه چقدر زششششششششششششت... چقدر بدددددددددددددددددددددد...


البته فوری هم رفت ها. ولی به هر حال بهت گفتم حواست رو جمع کنی. تازه این مرغ ها رشوه بود!!!!!!!!!!!!!!

ما هم فامیل تو این شغل آقای ب داریم. میگه خیلی راحت میشه رشوه گرفت....



فقط تونستم توی دلم به حالش تاسف بخورم. یعنی ادعای فرهنگی بودن میکنه. مدرکش هم فوق هست.

مدام داره تو سر کل ساختمان میکوبه. هی داره میگه من مث شماها خااااااااانه دار نیستم(دهن تون رو کج کنین و این جمله اخیر رو بخونین) !!!

من حقوق بگیرم. من دسته چک دارم. شغل رسمی دولتی دارم. یک عالمه مشاور زیر دست من هستن. تو خونه شریکم. حقوقم از شوهرم بالاتره و الخ...


یه همچین روایت گر هائی هم وجود دارن. خودتون رو در مظان اتهام قرار ندین. مراقب باشین. بعضی ها چه بخوان چه نخوان به راحتی آب خوردن براتون حرف در میارن.


حالا نمونه های خفیف ترش هم بوده ؛ که با پوست و گوشتم چشیدم و گفته ام به درررررررررررررررررک اینقدر بگن تا حلقشون پاره بشه.

اما این واقعا خیلی فجیع بود.


یعنی اگه یه روز برای ما این اتفاق بیفته و ضمن اینکه طرف داره وارد خونه مون میشه با همسرمون چک میکنه که رسیدم نگران نباش... و در خونه هم روی هم نره و فوری هم طرف برگرده یک نفر میتونه برامون ... زبونم لال.


به تخم چشماتون هم اعتماد نکنین...


بعدا نوشت: این رو در جواب کامنت دوستمون نوشتم که گفتن بهتر بود دیده هات رو برای خانم ر میگفتی:


میدونی ماجرا چیه؟ این خانم ر همون لحظه که داره حرف میزنه میتونه صد و هشتاد درجه حرفش رو بچرخونه. کلا تعادل روانی نداره.

بله در خیلی موارد مثل حجابش ازش دفاع کردم. و حتی بهش گفتم بابای خودمم تو همین شغل بود و همکارهاش هوای ما رو میداشتن وقتی بابا نبودن!

اما بعد که خداحافظی کردیم یادم اومد که در کاملا بسته نشد؛ صحنه ای که دیده بودم یادم اومد.
(ببین مثلا این خانم ر میگه من اصلا بازیافت جمع نمیکنم. دو هفته بعد میگه وای برم بازیافت هام رو تحویل بدم!!!! میگه دخترم نمازش رو سر وقت میخونه و کلی قربون صدقه اش میره. دخترش میگه واااااااای مامان اذان (مغرب)رو گفتن...خانم ر  یه چشمی برای من نازک میکنه و میگه عزیزم دلش پر میزنه برای نماز... که یهو دخترش میگه مامان یعنی الان نماز ظهر و عصرم رو باید قضا بخونم؟؟؟؟ مادره دوزاریش میفته یهو میگه آره آقای ر که خونه نباشه بچه ها از غصه نماز نمیخونن!!!! )




مامان محمدین
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

جالب اینکه همین یکی دو پست اخیر درباره سکوت نوشتم. و سکوت آن پست چقدر دلچسب بود.

اما امشب میخواهم از یک سکوت سرد و سنگین؛ از یک سکوت مسبوق به سابقه(در هر نقطه از تاریخ، بخصوص تاریخ ما شیعیان)؛ از یک سکوت تلخ صحبت کنم.


سکوتی که ... بگذارید از یک زاویه دیگر نگاهش کنیم. گاهی برای وضوح بیشتر یک مسئله لازم است آن را از وجهی دیگر واکاوی کنیم.


برداشت شخصی من اینست که  کل ارض کربلا  و  کل یوم عاشورا یک شعار صرف نیست. و میتواند در همه زمینه ها مصداق داشته باشد.

مثلا مسائل سیاسی و نظامی کشور. و مسئله ولایت فقیه و ...


اما نمیتوان منکر شد که این مطلب بر مسائل جاری یک خانواده یا فامیل هم صدق می کند. اگر در روابط دوستانه تان هم جائی حق و ناحق مخلوط شد، یا جائی حق را چنان مظلومانه شهید کردند که ناحق به خودش بالید و غره شد شک نکنید که یک حسین تنها رها شده است.


اگر روزی ناحق چنان گستاخ شد که توانست نظر بزرگان را به سمت خود جلب کند ، آن روز بترسید که قرار است حسین شهید شود...


و در سرزمین کرب و بلا؛ حلوا خیرات نمیشود.

به هر کسی به اندازه بزرگواری اش، به اندازه تقوائی که دارد بلا می رسد.


و در سرزمین کرب و بلا، فقط و فقط دو پرچم هست، یکی پرچم حق؛ و دیگری ناحق.


نمیتوانی در یک روز هم زیر پرچم حق باشی و هم زیر پرچم ناحق. اصلا چنین چیزی غیرممکن است. مگر آنکه تغییر رویه بدهی. هیچ کدام از این دو صراط، با آدم دم دمی مزاج کنار نمی آیند.


و پرچم سومی هم وجود ندارد. متاسفانه هستند کسانی که خیال میکنند با حق هستند؛ در گوش حق میگویند حق با توست و در گوش ناحق میگویند حق با توست.

اینها ناخالصی دارند. هنوز آنقدر خالص نشده اند که بتوانند با صداقت و اخلاص زیر پرچم حق سینه بزنند.

سرشان را بالا بگیرند و با افتخار بگویند من حسینی ام.


و اما گروهی هم هستند که سکوت میکنند. یا با حقند یا با باطل. به هر روی در کربلا بودن سکوت نمی طلبد. باید و باید اعتقاد قلبی بیان شود؛ چرا که اهل حق اگر سکوت کنند یعنی به آن امر باطل راضی اند.


و در قرآن مصادیق بسیاری هست که ساکتان؛ جزء همان گروه باطلند... و الا قدمی هر چند کوچک در جهت یاری حق برمیداشتند.


منش اسلامی اینگونه است؛ که اگر مظلومی دیدی یاریش کن. که اگر یاری نکنی به اندازه همان ظالم گنه کاری.


و ما فراموش میکنیم که قرار است هر روز در زندگی مان حسین ها را ببینیم ... و یزید ها را نیز.


و سکوت ...


اصلا معنای خوبی ندارد. وقتی به اندازه کافی توانستیم حسین های روزانه مان را شهید کنیم؛ به راحتی میتوانیم زیر پرچم کفر برویم بی آنکه متوجه شویم.


و همین زیر لوای کفر بودن هاست که ظهور را به تعویق می اندازد.

و زندگی را تهوع آور میکند.


آری این است حال این روزهای زندگی های ما...




مامان محمدین
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۶ نظر

به خدا قسم

اگر خورشید را در دست راست من

و ماه را در دست چپ من

بگذارند ...


دست از مرگ بر آمریکا بر نخواهم داشت.( تا وقتی که خدا ایمانم را حفظ کند؛ هر وقت ایمانم رفت مرگ بر آمریکا هم از زبانم رفته است)


و تمام تلاشم را میکنم

تا فرزندانم بدانند چرا مرگ بر آمریکا...





ما همیشه دانش آموز مدرسه عشقیم

و مشقمان همین است

مرگ بر آمریکا

مامان محمدین
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹ ۳ نظر