بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۱۳ مطلب با موضوع «دوستانه» ثبت شده است

سلام آقای بلاگفا!


حال ما خوب نیست. خیلی حرف ها داریم که دوست داریم بگوئیم... مجالش نیست. خلاصه می کنیم...


ما هیچ نیازی به تغییر صفحه اول سایت نداشتیم؛ تصویر گلی که برای ابتدای سال 94 گذاشته بودی و بعد تصویر دست فرزند در دست پدر!


برای هر تغییر یکی دو هفته (با نمک و فلفل زیاد البته!) دسترسی ما قطع می شد.

فکر می کردیم این بار هم همان خبر است. اما نبود!


خودت به تاریخ آخرین پست ها نگاه کن. وبلاگهای نازنین ما دارد خاک می خورد. این وسط مشکل تو چیست واقعا به ما ربطی ندارد...


ما وبلاگهایمان را می خواهیم. وبلاگهایی که شاید سالها خانه مجازیمان بود. ارتباط هائی برای ما ایجاد کرد که خیلی هایش از حالت مجازی خارج شد.

ما وبلاگهایمان را می خواهیم. خانه هائی که شادی و غم را صاف و صادق حفظ و منتقل می کرد.


ما وبلاگهایمان را میخواهیم. کلی خاطره در دکوراسیونش چیده ایم.


عکس هایش را بگو... برای نداشتن گزینه ای به نام آپلود مستقل در سایت، ناز هزاران آپلود کننده را کشیدیم...


عکس هایمان دارد خاک میخورد. کلید را بدهید... ما هر روز خانه تکانی می کردیم؛ یک بند انگشت خاک نشسته روی گوشه کنار خانه ها.


آقای بلاگفا باورت می شود با اینکه وبلاگ جدیدی ساخته ام اما هر بار همزمان که بلاگ را باز میکنم تو را هم باز میکنم؟


آقای بلاگفا قبول کن که بد کردی. و باید تاوان بدهی.

مدتهاست دارم به تاوانت فکر میکنم...


به اینکه باید در ازای این اتفاق ناگوار غرامتی بپردازی.

و این غرامت چه می تواند باشد؟


عذرخواهی مثلا؟!


نه. این درد با عذرخواهی تو کم نمی شود. ما زابره شده ایم. و این چیز کمی نیست. دوستانمان را از دست داده ایم و این اصلا اصلا بازیچه نیست. دوستانی که شماره ای از هم نداریم.... ایمیلی نداریم....


کمترین کاری که می توانی انجام دهی تا کمی دلمان تسلی پیدا کند اینست که شرایطش را فراهم کنی تا وبلاگمان را به هر جا که خواستیم منتقل کنیم.



باور کن اگر روزی تو هم آنقدر رشد کردی که پناه شاخه های بهارنارنج شوی،


یا (وقتی که مرد شدی و مسئولیت پذیرفتی و نان آور خانواده شدی)حتی یک آتلیه غیر حرفه ای احداث کردی و برای عکس هایمان قاب هم در نظر گرفتی


یا وقتی آنقدر رشد کردی که مثل دریا شدی و با هر سنگ کوچکی آرامشت بر باد نرفت و کشتی نشستگان را حفظ کردی


آن وقت شاخه های بهار نارنج به تو تکیه خواهند کرد؛ و خیلی ها توی صف آتلیه ات تمرین لبخند خواهند کرد و حتما عکاس سفرهای دریائی شان تو خواهی بود...


شاید حتی بشود گفت یکی از نشانه های رشد و بلوغ تو همین امکان است... اینکه اجازه بدهی هر کس خواست برود؛ با همه بار و بندیلش.


هر کس ماند هم ، بایـــــــــد نهایت تلاشت را انجام بدهی تا راضی شود.... راضی.


یعنی آیا تو هم رشد را دوست داری؟!



بعدا نوشت: آمار وبلاگم شده:

بازدید امروز 1

بازدید دیروز 1


و اون یک نفر خودم هستم.... خودم!

چون حالا دیگه همه کسانی که نمی دونن بلاگفا به هم ریخته و توی این مدت هنوز هم وفادارانه میومدن سر می زدن مطمئن شدن که دیگه اون خونه صاحب نداره !


یه جورائی بوی مرگ میاد از وبلاگ های بلاگفا.




مامان محمدین
۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۴ نظر

فقط خواستم بگم از اون روز که اشکات جاری شد و صورتت قرمز شد؛ از اون روز که حس کردم خیلی پیر شدی

از اون لحظه هائی که حس کردم حال و حوصله نداری


از وقتی که بهم گفتی دلت میخواد از اینجا بری؛


دلم بی قرارت شده.


میدونی؟ من خیلی خوب درکت میکنم. دلم برای این سالهات خیلی می سوزه. تو داری یه امتحان سخت می دی.


همیشه برای من قابل احترامی.

خواستم بهت بگم همیشه برای من مهمی! عزیزی.


شاید هیچ وقت نتونسته باشم از پس پرده احترام این حس ها رو بریزم روی دایره.


شاید هیچ وقت فرصت حرف زدن های این شکلی پیش نیومده باشه؛ اما این حس ها وجود دارن...


برای روز مادر هم گفتم که مثل مادر عزیز و مهربون بودی برای زندگی من.


عزیز دلم! اشک هات؛ غصه هات یادم نمی ره.


میخوام بگم تو خدا رو داری! میخوام بگم اون لحظه ای که داشتی غصه نداشتن پدر رو میخوردی؛ پدری که سالهااااا پیش از دستش دادی؛ من از ته قلبت خوندم که نیاز به یک حامی داری.

یه حامی که بی چشمداشت از زندگی تو و بچه ات مراقبت کنه... یه حامی ؛ که البته الان وجود نداره!


من از پشت غصه هات خوندم که دوست داری همه این مسئولیت سنگین مراقبت از زندگی رو بذاری روی شونه های یه مرد!


یه مردی که تکیه اش به سبیل هاش نباشه. یا به قد بلندش... یا حتی به صدای کلفتش... یا به زور بازوش. مثل ....


خواستم بهت بگم؛ مطمئنم که خدا هوات رو داره... سنگینی شونه هات رو بسپار به امام مون.


کاری جز دعا از دستم بر نمیاد. ولی خواستم بگم میون این همه آدم بی حس و خونسرد؛ من واقعا نگرانتم... خواستم بگم دوستت دارم. میدونم که واژه حمایت باید بازتعریف بشه... این چیزها؛ این حرفها؛ این کارها هیچ کدوم معنی حمایت نمیدن!!!


مامان محمدین
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر

دلم تنگ شده.

خیلی زیاد...

برای حمیده... که وقتی رفته بودیم کاشان از دختری که فرم صورت و دندوناش مثل حمیده بود فامیلش رو پرسیدم... یادش بخیر شربت خوشمزه و خنکی هم تعارفمون کرد (البته برای تست)


دلم برای عالیه هم تنگ شده. که بیاد اصفهان و تند تند با تلفنش حرف بزنه من هم یه کلمه اش رو نفهمم. آب که جاریه. اونم گفت هر وقت آب زاینده رود جاری بود میام...


دلم برای دکتر گروه مون تنگ شده. همیشه استدلال هاش خاطرم هست... اینکه موثق و با سند و مدرک حرف می زد... واااااااای یادش به خیر

دلم برای سوسن هم خیلی تنگ شده. سوسن مثل خواهرمه...   یه خواهر ناناز و دوست داشتنی.


اووووووووووح دلم برای طیبه تنگ شده. برای اومدن و خوندناش.... و پست نذاشتناش... برای آقامون آقامون گفتناش...


دلم برای هدی سادات تنگ شده. برای مهربونیش... برای صداقتش... برای پر جنبه بودنش تو مسائل سیا.سی.


دلم برای مریم تنگ شده. با اون صدای نازش... با اون احساسات ملیحش... و انرژی فوق العاده ای که تو چهره و صداش هست...


دلم برای حوراء تنگ شده. برای نگاه های سیا.سی دقیقش. برای مطالب خاصی که می خوند... کاش به گروه برمیگشت...


دلم برای فرزانه تنگ شده. با اون نگاه پر از محبتش... با اون زاویه متفاوتی که به موضوع نگاه می کرد... و من همیشه دوست داشتم از دریچه اون هم به موضوع نگاه کنم...


وای مهفا رو بگو... من رو انداخت تو چاه عمیق خیاطی... و بعد وصل شدم به دریا.... ازش همیشه ممنونم.


زهرا سادات با اون دنده هائی که همیشه به دنده های عقل من گیر می کرد... دلم برای اون گیر دادن هامون تنگ شده...


برای معصومه دلم تنگ شده. برای صحبت هاش... برای نازک بودنش...


برای مرضیه دلم تنگ شده... حسابی....


برای زهرا مامان مصطفی دلم تنگ شده...


و سعیده که هیچ وقت ندیدمش...


همه الان توی یه گروه دور همن. و من هنوز فرصت نکردم اکانت بسازم. واقعا خیاطی یه دوره سربازیه. بخصوص مرحله نازکدوزش. شکر خدا نازک دوز تموم شده. و دارم دوره بعدی رو پشت سر میذارم....


حرف زیاد دارم... اما


انشاالله زود زود میام




بعدا نوشت1: دوستام در لطف و محبت و صفا همه عین همن برام. من اگر به چیزی اشاره کردم فقط و فقط حسی بوده که لحظه نوشتن داشتم...( با همه این دوستان سالهاست که به صورت مجازی عضو یک گروهیم. دیدارهای زیادی داشتیم و برای خیلی از اتفاقات کنار هم بودیم...؛ دلم برای بچه هاشون هم تنگ شده. برای تو دلی هاشون بیشتر! ؛ سایر دوستان مجازی هم مدتهاست ازشون بی خبرم. بخصوص بلاگفائی ها. دلم برای همه اونا هم تنگ شده.)


بعدا نوشت2: بلاگ خیلی مدرن و راحته. کاش زودتر می فهمیدم این مطلب رو.


بعدا نوشت3: در آستان شما بال زدن آرزوی ماست... دل تنگ مائید! می دانیم. لازمه پرواز کردن رهائی از قفس گناهان است مولا. دعایمان کنید مثل همیشه 


مامان محمدین
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر