بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۴۶ مطلب با موضوع «یه جور دیگه» ثبت شده است

خیلی خیلی عصبانی بودم. از دست دوقلوها. و فقط هم بخاطر سلامتی شان...و بی فکریهاشان.


پدر گرامشان نیز تشریف نداشتند. اصلا این روزها خیلی دیر میگذرند... این روزهای قبل از مدرسه. و مطمئنا سالها بعد دلم برای همین لحظه ها تنگ میشود. همین لحظه های سخت


پدر تشریف آوردند. و بچه ها با چشمهای گریان از ناراحتی ای که بوجود آمده بود؛پرچم شروع( همان کلمه شروعی که از من خواسته بودند بنویسمش... و البته پایان را هم خودشان نوشته بودند: یاپان که وقتی فقط گفتم نوشته اید یاپان خودشان اصلاحش کردند...و اینها را زده بودند به ماژیک های اسقاطیشان)به دست آمدند.


آنها از بعدازظهر در تدارک یک مراسم بودند. که به نظر میرسید یک جشن باشد. قرار بود برای جشن پفیلا هم حاضر کنم. اما دیگر دیروقت شده بود. و خوردن پفیلا موکول شد به یک روز دیگر. در کنار هم...


با پدر به اتاق پسرها رفتیم. باورم نمیشد. این همه برو و بیا برای یک دکور بسیار ساده و دلچسب بود...


یک چهارپایه که نبودش داشت جان بچه ها را به خطر می انداخت(همان زمان که از دستشان ناراحت و عصبانی شده بودم) و یک روکش چرخ خیاطی ؛ همراه با چادر من.


چادر حکم پوشاننده را داشت. من و بابا به روبروی جایگاه دعوت شدیم. فاصله ما تا جایگاه حدود یک متر بود.

 توی همین اتاق کوچک، اما لذت های بزرگی نصیب ما شد.


لذت نمایش خانگی پسرهای ما. که در چند پرده مختلف در برابر دیدگان ما عشق را چکاند...


باید دوربین میداشتم. اما ساده و بی پیرایه دعوت کرده بودند. و ما هم ساده و بی پیرایه رفتیم...


در تمام مدت ؛ جنگ بین خوبی بود و بدی. و آن که پیروز بود، خوبی بود... سفیدی بود...


به یاد نمایش های بچه ها برای والدین در تلوزیون افتادم. اما حقیقتا ذوق من اصلا قابل مقایسه با ذوق آن مادر عروسکی توی برنامه کودک نبود.


در تمام مدت که پشت پرده مشغول هماهنگی تئاتر بعدی بودند؛ من داشتم این طرف قربان صدقه شان میرفتم. قربان صدقه همان هائی که نیم ساعت قبلتر حسابی دلم را لرزانده بودند و قلبم را ترسانده.


بابا به شدت برایشان کف میزد بعد از هر نمایش.


کاراکتر ها هم متفاوت بودند. از عروسک های پشمی و انگشتی بگیر تا حیوانات بزرگتر ؛ و به قولی گاوچی ها... و حتی عروسک های کاغذی دست ساز؛ که روی ماژیک های به درد نخور و اسقاطی سوار شده بودند... سیندرلا و دیوی!


قصری هم در نظر گرفته شده بود.... که گرچه به قصرهای ما بزرگترها شبیه نبود... اما صفائی داشت نگفتنی.... و آرامشی نیافتنی...


و حالا هم قرار است من و بابا یک زمان برای پسرها تعیین کنیم تا به خانه هنرمندان مامان بابا بیایند... شاید عروسک ها به اندازه عروسک های آنها خیالی و ساده و مهربان نباشند...


شاید از پیش برایش کلی فکر کنیم... و حتی یک مطلب تربیتی در آن جا بدهیم... و به جای صدای فیشششششششش فیشو که بچه ها در جنگ خوب و بد از خود در می آوردند ما صدائی دیگر جایگزین کنیم...


ممکن است بهترین افکت های دنیا ما را یاری کنند... اما بی شک این زیباترین و ساده ترین و در عین حال عمیق ترین و ناب ترین هنر دنیاست....

هنر بچه های من... نمایش زود هنگام


پ.ن: دلم گرفته بود... حقیقتا دلم باز شد.

باشد که یادم بماند بهترین ها ... خانواده هستند و لا غیر.


مامان محمدین
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۳ ۵ نظر

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

الان خیلی زوده که با بچه ها به گذشته سفر کنیم.

اما گاهی وقت ها این اتفاق میفته.(البته غیر از مواردی که برای مرور خاطرات کودکیشون دفتر خاطرات قدیمی قلبم رو باز میکنم. میگم قدیمی چون احساس میکنم خیلی وقته که ازش گذشته. خنده های محمد هادی و خمیازه هاش و نوع نگاهش همینه... همین بود. و دقت محمد حسین و نگاهش و البته آرامشش همین. اما انگار مال خیلی قبل هاس...)


حالا این گاهی وقت ها مثلا وقتی هست که تلوزیون تعطیله(که معمولا تعطیله) و بچه ها بازی خاصی نمیکنن و از اون گذشته منم در حال پختن کیک یا درست کردن دسر و یا سالاد هستم. و اونا نشسته ان دو دست زیر چونه و تماشای سینمائی آشپزی های من.

مامان محمدین
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲ ۳ نظر

تقصیر تلوزیونه. همیشه چهره حق رو زیبا نشون داده. اهل حق قیافه های جذاب و آرومی دارن.


و همیشه چهره ناحق رو زشت نشون داده.


البته که درون روی ظاهر هم تاثیر داره.


اما الان چهره رنگ و روغن شده بعضی از آقایون!!! مشخص نیست که پشتش روباه نشسته.

مشخص نیست که مردم چشمشون رو بسته ان...


مشخص نیست دیگه.


کلید چهره ای که به ما دادن اشتباهه... روباه میتونه هر لباسی که فکر کنین بپوشه... و ما داریم بر و بر نگاهشون میکنیم.


متاسفانه.

مامان محمدین
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۴ ۰ نظر

نه که مسافر بوده ام

نه

که به تازگی دوباره فیلَم یاد هندوستان کرده است.


به تازگی تماسی داشتم که یادم آمد ؛ توی یکی از جاده های کشور بادی می وزد و همه روسری ها را می برد.


اگر چادر هم داشته باشی و چادر و روسری ات را نبرد یک اتفاق دیگر می افتد.


اتفاقش خیلی ناگوار است. اینکه به پله های مادی بالاتر نگاه کنیم. اینکه بدویم تا پله بالائی را فتح کنیم. و نرسیده با عرق راه خشک نشده دوباره به فکر فتح قله های جدیدتریم.


مثلا فلانی در شهر خودش اصلا معنای خیلی از واژه هائی که الان استفاده میکند را نمی دانست.


جل الخالق!!!


اگر لااقل کمی در گذشته اش بوی این زندگی می آمد نمی گفتیم که یک باره خودش را گم کرد. اما متاسفانه؛...

مامان محمدین
۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

گاهی وقتا تقویم اشتباه میکنه.


مثلا پنج شنبه نیست. یعنی دل گرفتگیت میگه امروز باس عصر جمعه باشه.


اما یادت میاد امروز همسری زود اومدن خونه. این یعنی پنج شنبس.


یادت میاد دیشب شب زباله ها بوده پس امروز روز فرده...


همه چی میگه امروز پنج شنبه اس.


اما دل تو یه چیز دیگه میگه.


تقویمش اشتباس فک کنم.


باید در سکوت تمومش کنی. تماشا کنی تا بره.

مامان محمدین
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳ ۱ نظر

جالب اینکه همین یکی دو پست اخیر درباره سکوت نوشتم. و سکوت آن پست چقدر دلچسب بود.

اما امشب میخواهم از یک سکوت سرد و سنگین؛ از یک سکوت مسبوق به سابقه(در هر نقطه از تاریخ، بخصوص تاریخ ما شیعیان)؛ از یک سکوت تلخ صحبت کنم.


سکوتی که ... بگذارید از یک زاویه دیگر نگاهش کنیم. گاهی برای وضوح بیشتر یک مسئله لازم است آن را از وجهی دیگر واکاوی کنیم.


برداشت شخصی من اینست که  کل ارض کربلا  و  کل یوم عاشورا یک شعار صرف نیست. و میتواند در همه زمینه ها مصداق داشته باشد.

مثلا مسائل سیاسی و نظامی کشور. و مسئله ولایت فقیه و ...


اما نمیتوان منکر شد که این مطلب بر مسائل جاری یک خانواده یا فامیل هم صدق می کند. اگر در روابط دوستانه تان هم جائی حق و ناحق مخلوط شد، یا جائی حق را چنان مظلومانه شهید کردند که ناحق به خودش بالید و غره شد شک نکنید که یک حسین تنها رها شده است.


اگر روزی ناحق چنان گستاخ شد که توانست نظر بزرگان را به سمت خود جلب کند ، آن روز بترسید که قرار است حسین شهید شود...


و در سرزمین کرب و بلا؛ حلوا خیرات نمیشود.

به هر کسی به اندازه بزرگواری اش، به اندازه تقوائی که دارد بلا می رسد.


و در سرزمین کرب و بلا، فقط و فقط دو پرچم هست، یکی پرچم حق؛ و دیگری ناحق.


نمیتوانی در یک روز هم زیر پرچم حق باشی و هم زیر پرچم ناحق. اصلا چنین چیزی غیرممکن است. مگر آنکه تغییر رویه بدهی. هیچ کدام از این دو صراط، با آدم دم دمی مزاج کنار نمی آیند.


و پرچم سومی هم وجود ندارد. متاسفانه هستند کسانی که خیال میکنند با حق هستند؛ در گوش حق میگویند حق با توست و در گوش ناحق میگویند حق با توست.

اینها ناخالصی دارند. هنوز آنقدر خالص نشده اند که بتوانند با صداقت و اخلاص زیر پرچم حق سینه بزنند.

سرشان را بالا بگیرند و با افتخار بگویند من حسینی ام.


و اما گروهی هم هستند که سکوت میکنند. یا با حقند یا با باطل. به هر روی در کربلا بودن سکوت نمی طلبد. باید و باید اعتقاد قلبی بیان شود؛ چرا که اهل حق اگر سکوت کنند یعنی به آن امر باطل راضی اند.


و در قرآن مصادیق بسیاری هست که ساکتان؛ جزء همان گروه باطلند... و الا قدمی هر چند کوچک در جهت یاری حق برمیداشتند.


منش اسلامی اینگونه است؛ که اگر مظلومی دیدی یاریش کن. که اگر یاری نکنی به اندازه همان ظالم گنه کاری.


و ما فراموش میکنیم که قرار است هر روز در زندگی مان حسین ها را ببینیم ... و یزید ها را نیز.


و سکوت ...


اصلا معنای خوبی ندارد. وقتی به اندازه کافی توانستیم حسین های روزانه مان را شهید کنیم؛ به راحتی میتوانیم زیر پرچم کفر برویم بی آنکه متوجه شویم.


و همین زیر لوای کفر بودن هاست که ظهور را به تعویق می اندازد.

و زندگی را تهوع آور میکند.


آری این است حال این روزهای زندگی های ما...




مامان محمدین
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۶ نظر

جای ماهی کجاست؟ در دریا
پس چرا زیر خاکها بودند؟
ماهی و خاک! قصه تلخی است
کاش در آبها رها بودند

دست بسته به شهر آوردند
صد و هفتاد و پنج ماهی را
ماهی و دست بسته زیر خاک!
من نمی فهمم این سیاهی را

این سیاهی که یک نفر با خاک
بکشد ساکنان دریا را
ماهی و دست بسته زیر خاک
حل کند یک نفر معما را!

بیست و نه سال منتظر بودیم
پیرمان کرد داغ ماهی ها
خانه روشن شد از رسیدنشان
تا که طی شد فراق ماهی ها

175


از اینجا


به مناسبت یونس های اصفهانی


عطف به این مطلب

تصمیم گرفتیم بریم سراغ آقای مهرابی.

فقط با مامان شرط کردیم که نیان.

من و خواهری میخوایم پیگیری کنیم ان شاالله.


امروز مامان کلی برای این شهدا گریه کردن.

انگار که هر شهید برادرشون باشه!

مامان محمدین
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲ ۲ نظر

یه مشکل مهمی توی زندگیش داره.

که من هر چی تلاش میکنم بهش بفهمونم که ای بابا یک عااااااااااااااااااااااااالمه دل خوشی داری حالا این یه مشکل هم کنارش تحمل کن؛ قبول نمیکنه.

خیلی ناامیدانه صحبت میکنه.


اما بحث اصلی من سر این مسئله است که میگه:


خدا لعنت کنه اونائی که باعث شدن نه برف داشته باشیم نه بارون.

خوب منم میگم آمین.


ادامه میده که به اسم دین و دینداری هر کار خواستن میکنن.


سکوت میکنم و بعد رو به نفر دیگه ای که توی بحث هست میگم آره بابا از نشانه های آخرالزمانه.


مائیم که با گناهانمون باعث میشیم بارش کم بشه.


بحث که به اینجا میرسه کلا خودش رو میزنه به نشنیدن. از اول صحبت های من بلند شد دنبال یه کاری رفت... با اینکه همونجا حضور داشت اما خودش رو زد به نشنیدن. (غرض ورزی تا کی؟ تا کجا؟ بابا ما حدیث داریم که بی اخلاقی ها بی حجابی ها بی دینی ها باعث خشکسالی میشن... و از نشانه های آخرالزمان همینه.)


مصداق آیه و فی آذانهم وقرا.... و در گوش هایشان پرده سنگینی است...



متاسف شدم براش.

همسرش هم کپی خودش فکر میکنه! خب این بده. خیلی هم بده.


اختلاف نظر لازمه. اگه دو نفر اختلاف نظر داشته باشن در حالیکه در مسائل اساسی مشکلی با هم نداشته باشن و به اندازه کافی با هم دوست و صمیمی باشن و البته عاشق! خیلی خیلی توی رشد معنویشون تاثیرگذاره.


معتقدم که میشه در محیط امن خانواده به سادگی نقد کرد و نقد شد. و راه حل داد و راه حل خواست.

وقتی مطمئن باشیم طرف مقابل هیچ گونه نیت بدی نداره. داره از بالای گود نگاه میکنه و طناب انداخته که بیای بالا... که خودت هم درست فکر کنی.


اما یه چنین فضائی رو به سختی میتونیم پیدا کنیم توی خانواده ها.


یا هر دو موافقن؛ و در حال تائید همدیگه! که اگه تو مسیر معنویت باشه چندان اشکالی نداره. به شرطی که مطابق با موازین دینی حرکت کنند.

یا اینکه موافق همدیگه نیستن و اول نزاع و درگیریه.


خدایا پرده ها و حجاب های شناخت و معنویت رو از ما بگیر.

مامان محمدین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر

دلم برای روزهای خوب تنگ میشه.


برای امروز... دیروز... فردا...


دلم برای بازی بچه ها تنگ میشه. هر قدر قربون صدقه اشون برم کمه. یعنی سیر نمیشم. پر نمی شم.


روزهای خوب! حتی شاید جیبت پر نباشه!


حتی شاید خالی هم باشه!


مهمه؟


روزهای خوب! یعنی بچه ها با لباس های ساده؛ با کفش های بسیار ساده تر؛ راحت از وسایل پارک استفاده کنن. بازی کنن.


و بگن که مامان بیا هوام رو داشته باش... و من برم بگم: کاری نداره تو میتونی!!! و ته دلم قنج بره...


من دلم برای این روزها تنگ میشه... میشه این روزها رو بغل کنم باهاشون عکس بگیرم؟ میشه بچسبونمشون تو قاب خاطرات قشنگم؟


من دلم زود زود تنگ میشه. همین الان دلم تنگ شده برای گاز گرفتن بچه ها ... دیشب لهشون کردم.


الان دارم باهاشون همزمان با تایپ صحبت میکنم... اما چرا دلم پر نمیشه؟ چرا دلم میخواد گریه کنم؟؟؟


واقعا عشق مادری حتی برای خود مادر غیر قابل شناخته!


مطمئنم که خدا بعضی از بنده هاش رو خیلی دوست داره. که یا خیلی دیرتر بهشون بچه میده. یا اصلا نمیده.

دلم نمیخواد اگه این مطلب رو میخونن دلشون بگیره.


من به عمرم ؛ به تعداد نفس هام مطمئن نیستم. دلم میخواد بچه هام جائی رو داشته باشن که بخوننش... و بدونن عاشقشون بودم.

پس بیزحمت غصه هاتون رو بذارین بیرون و تشریف بیارین داخل خونه مجازی ما. 


محمد حسین

محمد هادی


عاشقتونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کلمات نمیتونن میزانش رو بیان کنن.

مامان محمدین
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۰ ۴ نظر