بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۴۶ مطلب با موضوع «یه جور دیگه» ثبت شده است

شروع میکنه از بدبختی هاش میگه.


(یادمه قبلا بهم گفته بود کاهل نمازه! و وقتی هم بهش غیر مستقیم گفتم اثر خودش رو توی زندگی میذاره! گفت اتفاقا همه چیز توی زندگیم راحت برام جور میشه؛ خدا خیلی هوام رو داره.)


همین طور داره پشت سر هم قیمت داروهاش رو میگه. دیروز هم ام آر آی بوده. داروهای ضد افسردگی و این چیزا مصرف میکنه.


بعد هم سر تا پای مسئولان نظام رو به حرف های نامربوط می بنده.

واقعا خودش متوجه نیست که باید رابطه اش رو با خدا درست کنه؟؟؟؟






********


دختر حسابی مامان باباش رو معطل خودش کرده. باباش داره تعریف میکنه که دخترم همه اش ما رو مجبور میکنه بریم اتاقش مهمونی؛ خاله بازی و ...

میگم اینا اثرات تک فرزندیه.


دختر یه لیس محکم به بستنیِ تو دستش می زنه. باباش ادامه میده : نداریم که یکی دیگه هم بیاریم...گفتن نداره اما پول همین بستنی رو از صندوق صدقات خونمون قرض برداشتم.


تو دلم میگم نمازت رو بخون؛ انشاالله که درست بشه.(میدونم نماز نمیخونه. از بچگی میگفت مهم اینه که مردم دار باشی! وقتی بمیری اگه چهل نفر بگن خدایا ما ازش راضی بودیم خدا ازت می گذره!!!!)


ماها فکر میکنیم تو این دنیا هیچی به هیچی ربط نداره؛ همه چی به هم مربوطه! زنجیروارررررررر.


پ.ن: موارد مختلفند!

مامان محمدین
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر

داشتم توی موضوعات یه تغییراتی می دادم...


درگوشی با خودم ها حذف شد. دو مورد بیشتر نبود. اما همین که پاک شد یه نفس راحت کشیدم.


به قول یه بنده خدا بیا توی "حــــال" زندگی کنیم. نه غصه گذشته رو بخوریم و از دست رفته ها رو .... و نه به آینده فکر کنیم و نگرانش باشیم.


اون بنده خدا؛ نمی دونه که این حدیث از امام علی (ع) ئه. البته شایدم بدونه. اما خوب تبدیلش کرده به یه اصل روانشناسی.


میگه بنویس بزن به در و دیوار خونه ات... اینجام خونمه دیگه.


خیلی از مسائل رو نمی تونی بنویسی بزنی توی خونه ات. اما توی وبلاگت با میهمان ها خیلی راحت تری.


پس بیاین توی حـــال زندگی کنیم.

مامان محمدین
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۸ ۱ نظر

داره با بچه های من بازی میکنه. بچه ها هم راهش رو پیدا کردن. خودشون رو لوس میکنن و حسابی جایزه دریافت میکنن.


رفتارش دقیقا عین مادربزرگ پدربزرگ هاست.


با خودم فکر میکنم اگه بچه هاش ازدواج کرده بودن الان اونم ...بزرگ شده بود.


نیم ساعت بعدش دقیقا همین جمله رو بهم میگه. در ادامه درد و دلش میگه که: دست می بریم توی خلقت و پروسه ی اون. به خیال اینکه ما خاصیم و از همه هم قطارانمون توی این مسئله جلو زدیم.


نگو که دلمون در آینده به همین نوه ها خوش می بوده و این قانون طبیعت بوده. اما ما نادیده گرفتیمش.


فکر می کردیم بچه هامون دارن پله های ترقی و موفقیت رو طی میکنن اما بعضی از موفقیت ها، اگه بهشون نرسی عین موفقیته.




تو فامیل به تنهائی معروفه. حالا باز مامانم گاهی دعوتش میکنن؛ اما فکر میکنم این دعوت ها نمی تونه خلائی که اون احساس میکنه رو پر کنه. 



یادمون باشه این انتخاب های امروز ماست که فردای ما و بچه هامون رو می سازه. برای هر انتخاب باید فکر کنیم و به نتیجه اش یه نگاه بندازیم.

حتی میشه گفت ما با انتخاب سبک زندگی مون یه راه برای کل خانواده در نظر گرفتیم و در قبال اونها مسئولیم. بخصوص بچه ها که هیچ پناه و دفاعی ندارن و توی متون تربیتی اومده که خدای اونها پدر ، مادرن.


برای اون ها یه سری ارزش تعریف میکنیم و برای رسیدن به اون ارزش ها تشویقشون میکنیم.حالا حتی اگه خودمون هم به اشتباه بودن مسیر پی ببریم اما دیگه بچه ها حاضر نیستن از هدفشون دست بردارن... و این میشه که یه عمر (و چه بسا چند عمر!)بر فنا میره.(عمر پدر و مادر این فرزند؛ عمر بچه هائی که این فرزند می تونست تربیت کنه؛ عمر مادربزرگ پدر بزرگ این فرزند که همیشه برای نسلشون نگران بودن و بچه های نوه اشون میشن نسل اونها... بگیر برو تا باااااااااالا)


ارزش ها وقتی واقعی میشن که وصل به فطرت انسان باشن. نه فطرت خاک گرفته البته! فطرت پاک بشری. همون موهبتی که خدای منان در اختیار همه ما بی کم و کاست گذاشته...


اهداف وقتی الهی بشن موندگارن و پشیمونی ندارن.

مامان محمدین
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۱ ۳ نظر

آآآآآآآآآآآآآآآآآآهای مذهبیها


به خدا الان وقت این نیست که دنبال بهترین مدرسه برای بچه هاتون باشین و سالی ایکس میلیون خرج مدرسه و وسائل کمک آموزشی و سرویس بچه ها کنین.


الان وقت برداشتن امر رهبر از روی زمینه.


برین دنبال ازدیاد نسل شیعه. نه اینکه همه هم و غم تون شده باشه بازی کردن با بچه اتون.

وقتی بهتون گفته میشه بچه بیارین توجیه می کنین که از کجا بیاریم؟! امکانش نیست.


وقتی تو همایش مدارس گرون ملاقتتون میکنیم و میگیم وااااااااای اصلا این قیمت های نجومی رو این مدیرها از کجا میارن پاسخ میدین که باید از یه جای زندگی بزنی تا بچه ات رو بذاری اینجا.


چطوریه که امکانات مادی برای بچه آوردن نخیر

اما امکانات مادی برای صرف کردن برای یک بچه آری

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



یه مقدارکی تامل بفرمائید....

مامان محمدین
۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰ ۵ نظر

دوران خیاطی نازک دوز معروفه به دوران سربازی.


واقعا خسته کننده اس. بخصوص اگه مربیت سخت گیر باشه

هووووووووووووف


امروز اولین روز آزادی منه. دوران نازک دوز و پرو تموم شده.

بعد از نماز صبح یه خواب دلچسب رفتم.... اوووووووووووم وسط پذیرائی! تازه بچه ها هم خواب بودن.... خیلی کیف داد.


وقتی تلفن زنگ خورد و متوجه شدم شماره اش شناس نیست تصمیم گرفتم چشمام رو باز کنم... و خوب شد که بیدار شدم. همه اش توی خواب داشتم سوسک میکشتم!!!


:|||||||||||||||||||||||||||||||||


(چیزی که توی واقعیت اتفاق نمی افته هیچ وقت.)


دوستم بود. یه عااااااااااااالمه شبهه دینی و سیاسی داشت. خب واقعا از موضعی که داشت عقب نشست. چون با استدلال ها شکر خدا کنار اومد.


یک ساعت زنگ زد حرف بزنیم از زندگی و به قول خودش غیبت خونمون رو تقویت کنیم ها... همه اش صرف این مسائل شد.


خوابم تعبیر شد!!!


اولین روز آزادیم مبااااااااارک.


تصمیم گرفتم به همین مناسبت و البته به مناسبت تولد همسر دو تا از دوستای خانوادگی مون رو دعوت کنم. یه کیک بپزم و آزادی خودم رو از خیاطی و سالگرد آزادی همسرم از دنیای ما قبل این :))))))))))))) رو جشن بگیریم.



و در جهت تشویق این دو تا دوست به ساده زیستی! قصد دارم شام رو منو باز بذارم. هر کی هر چی خواست بخوره...


حالا منو :


آبدوغ خیار؛ ماست و خیار؛ نون پنیر گوجه و خیار؛ نون پنیر سبزی؛ خرما؛ نون پنیر هندونه؛ شاید!! املت هم کنارش بذارم.


از نظر من و همسری تجمل آفت ارتباطات خانوادگیه.


گفتم منوی باز یادم افتاد به یه اتفاق.

مامان محمدین
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳ ۱ نظر

یه مدت کارمند یه سازمان شده بود... بعدش زیرآبش رو زدن و بنده خدا اخراج شد.

من هم یه زمانی به صورتی با این سازمان همکار بودم. اما الان لااقل به صورت رسمی هیچ ارتباطی با این سازمان ندارم.

بعد الان انگار که من زیرآب زده باشم براش! تو آخرین دیدار بهش گفتم شما اصلا صدای من رو می شنوی؟! بس که بی محلی میکنه.


***

هیچ وقت با آرایش نمی رم دم واحد! اما اون روز صبح رفتم. بهم گفت چقدر خوشگل شدی! خداحافظی که کردیم برای دو ساعت به صورت کاملا الکی ورق زندگی برگشت!


 ***


میگه دارین می رین ...؟ میگم آره. میگه خووووووووووووش به حالتون. ما که جایی رو نداریم بریم!!!!!!

میریم و برمیگردیم. یعنی مجبور می شیم که برگردیم چون اونجا یه مشکل خیلی بد پیش میاد. نه برای ما. که برای کسانی که دوستشون داریم.

ناراحت و غمگین برمیگردیم. کاری از دستمون بر نمیاد.... جز دعا.

بعد اونا از خونه میرن بیرون. و تا نصفه شب هم نمیان...



***


داره از شادی های زندگیش حرف می زنه. اینکه نوزادش شب تا صبح گریه میکرده. همون شبی که باباش ماموریت بوده... این که داداش بزرگه همین نوزاد هم تو دوران نوزادی دو شب تا صبح بی تابی کرده... همون شبهائی که باباش ماموریت بوده.

بهش میگم خدا رو شکر. واقعا رابطه خوب بچه هامون با باباهاشون یه نعمت بزرگه.

ولی این نعمتت رو برای کسی نگو.


و شروع میکنم نعمت هائی که به نظر خودم به چشم دیگران اومده و بعد زهر شده برام رو براش می شمارم.

هاجر سادات میگه:


اگه یه روزی بفهمی اینا همه اش امتحان تو بوده که به دیگران سوء ظن پیدا کنی چی؟


یه کم فکر میکنم و میگم راست میگی...


حالا دیگه هر بار اتفاقی میفته و من شواهد و قرائن زیادی پیدا میکنم (بخونید شیطان شواهد و قرائن زیادی رو نشونم میده) یه لا حول و لا قوه الا بالله میگم و آزاد میشم از افکار منفی.




مامان محمدین
۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶ ۲ نظر