بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۴۶ مطلب با موضوع «یه جور دیگه» ثبت شده است

قرار نیست همیشه یه نفر خواستگارتون باشه و یه عمر ازدواج نکنه ، وقتی که بهش جواب منفی میدین!


قرار نیست همیشه یه نفر خاطرخواه تون باشه و همیشه براتون حوصله داشته باشه تا حس کنین عاشقتونه!


قرار نیست همیشه سورپرایز بشین با هدایای کوچیک و بزرگش تا زندگی تون فانتزی باشه!


قرار نیست هر بار بهترین رستوران شهر دعوت بشین و یه میز براتون رزرور شده باشه تا به زندگی تون مطمئن باشین!


قرار نیست همه سالگردهای مهم و غیر مهم زندگی یادش باشه تا محبتش رو ثابت کرده باشه!


قرار نیست همیشه خاص رفتار کنه تا ...


یه لحظه فکر کنین! اگه نبود؛ اگه سایه اش نبود؛ اگه حمایتش نبود؛ اگه پدر بچه هاتون نبود؛ چطور بود زندگی؟ حالش خوب بود آیا؟


اگه حتی گاهی یکی از این اتفاق های خاص دنیای مردانه توی زندگی تون رخ میده(براتون هدیه میخره یا شام دعوتتون میکنه یا باهاتون درد دل میکنه یا ...)؛ کلاهتون رو کمی بالاتر بذارین. شاد باشین و با شادی و عشق به زندگی ادامه بدین.


درسته که اینها دل آدم رو گرم میکنه و محبت رو زیاد میکنه! اما حقیقتا این وجود سراسر لطف اونهاست که به زندگی ماها معنا میده   (و نه هدایاشون).


به نظر من  همیشه روز مرد هست. همین طور که همیشه روز زنه.


نعمت بزرگ زندگی ما مردهائی هستند که برای رفاه ما تلاش میکنن. حالا ممکنه این رفاه محقق بشه یا اینکه نسبتا محقق بشه.

مهم اینه که اونا دارن تلاششون رو میکنن. خدا ازشون قبول کنه.



مامان محمدین
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۴ نظر

دیروزش کلی باهام حرف زده از مادرشوهرش..

کلی از حرفاش درد دل بود.. واقعا دل منم به درد اومد.


همون وقت شروع کرد از مامانش تعریف کردن. از اینکه خیلی دست و دلبازه و خیلی بهشون میرسه.

فرداش متوجه شدم مامانش گفته نیاین خونمون!!!


این بنده خدا کلا معروف شده به کلکسیونی از مشکلات اخلاقی.

قبلا میگفتم وا آخه چرا؟


الان میفهمم دلیلش رو. بندگان خدا هیچ جائی ندارن ! نه تو خانواده خانمه نه تو خانواده آقاهه...


این که میگن رضایت خانواده ها هم برای ازدواج شرطه همینه.


الان با بچه های بزرگ باید با خانواده ها بجنگن برای اینکه زندگیشون باقی بمونه.


حالا کاش زندگی خانوادگیشون هم یه آرامشی میداشت... و ارزش دفاع کردن رو البته.


من هی فکر میکردم چرا تو صحبت هامون مدام میگه مهر من فلان مقداره... من تو فلان قدر از خونه مون سهم دارم...

حالا میفهمم... احساس امنیت نداره خوب.


و اگه شما از بیرون به این خانواده نگاه کنین به نظرتون بی نظیرن... شاد و خوشبخت و پولدااااااااااااااااار...


از دیروز متوجه شدم واقعا کفش های طرف رو باید پوشید و راه رفت و بعد درباره راه رفتن هاش نظر داد...



مامان محمدین
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر

به نظر شما عذاب شاخ و دم داره؟؟؟


این اتفاق های دیروز و دیشب و یحتمل امشب ؛ عذاب اگه نیست چیه؟؟؟؟


توضیح نوشت:دست میدهیم با شیطان و از همان دست پس میگیریم!!!! خیلی ضعیفترش را البته!!!!

مامان محمدین
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر

از سر شب دارم فکر میکنم چگونه اند؟

و هیچ به ذهنم نمیرسد جز آنکه متفاوت. شبیه اما؛ اما پشت یک دیسیپلین خاص!


***


خدا جانم دلم نمیخواهد تیر تمام شود. میدانی؟

موعدی که قولش رسیده بود دارد سر میرسد!!!


خدا جانم میشود روزها را متوقف کنی؟

شبها را نگه داری!

و آرزوها را جان ببخشی؟


میشود جان ببخشی؟؟؟

میشود جــــــان ببخشی؟


میشود زنده کنی؟


دلم یک احیا میخواهد؛ یک احیای همه جانبه! یعنی میشود زلزله بیفتد به عرصه های مختلفی که مد نظر من است؟؟؟؟

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

به عنوان هدیه برای بچه ها مجموعه خونه ی مادربزرگه رو خریدیم. بلکه روزی یه قسمت از اون رو تماشا کنن. روز اول چهار قسمت دیدن. روز دوم چهار قسمت . امروز هشت قسمت!!!!


همین طور داره پخش میشه!

میشنوم که گربه به شدت از هاپوکومار (سگه) میترسه. یه لحظه یادم میاد به ترس هائی که باید باشه و نیست... مثلا ترس از نامحرم! از اینکه ارتباط باهاش عین آتیشه... خوب ترس از خود آتیش وجود داره عایا؟!


بعد هاپوکومار ناراحته به شدت. و هی میگه صاحب هی هی ! دلم درد میگیره. اشکم جاری میشه... صاحب هی هی !!! صاحب هی هی !!!


اگه بخواد چیزی تذکر بده ؛ پیرامون ما پر میشه از مذکِر!!! کاش پند بگیریم...

مامان محمدین
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر

پیشنهاد: اگر لاغر هم هستید این پست را بخوانید! شاید شما هم چاق بودید!!!


تپل شده بود حسابی. سخت بود که راه بیاید. سخت بود که بنشیند. تقریبا هر کاری که خودش دوست داشت خوب بود و بقیه کارها برایش سخت.

دستش را گرفتم و بردمش در محضر طبیب. به طبیب گفتم هر چه که میبایست.

اشک ریختم و دست تپل خان را سپردم به دست طبیب. گفتم هر کاری لازم است انجام دهید بی زحمت. گفتم نخوردن های این چند روزه تاثیری نداشته! حتی شاید اثر عکس هم داشته.

گفتم خودش را لاغر می بیند! شاید هم چاقی اش را دوست دارد. در هر حال کاری از دست من بر نمی آید.


سرم را پائین انداختم.

شرمنده بودم.

بله چاقی شرمندگی دارد...

یک نفَس عمیق کشیدم. به یاد لحظه هایی که خودم غذاهای چرب تعارفش کردم... به یاد همه وقت هائی که خودم هلش دادم وسط شیرینی گناه.

دلم گرفت. پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تمام است دیگر... کار نفسم تمام بود... نفسم خیلی چاق شده بود... خیلی زیاد.


طبیب را قسم دادم... به همه اسامی مبارکش ؛ قسم دادم به دوستان و دوستدارانش... قسم دادم به همه آن وقت هائی که دلم برایش تنگ شده بود.


طبیب نوازشم کرد. گفت نگران نباشم... اما گفت راه سختی در پیش داریم. باید رژیم بگیری. گفت حال نفسانی ات وخیم است. اما راه آنقدرها دور نیست. تو تصمیم بگیر یک کیلو کم کنی قول میدهم ده کیلو خودبخود آب شود.


گفت کاری ندارد؛ فقط باید اراده کنی. یک اراده تمام عیار.


برنامه رژیمش را خواستم؛ گفت قبلا توی خانه داشته ای. سری به صفحه هایش بزن... 114 باب دارد. مطمئن باش به راحتی می فهمی اش.


خجالت زده گفتم میخوانمش.

گفت خواندنت سودی هم داشته؟


اشک در چشمانم حلقه زد... نداشته که این طور بیمار شده ام.


شماره تماس خواستم. گفت داری! فقط متاسفانه ...

خودم تا ته خط رفتم.


دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت ها به فکر خودم نبوده ام... و بیماری های مزمنم گواه همین بی فکری هایم است.


دلم خواست نفسم لاغر شود. همان لحظه تصور کردم این لاغری با چه نیتی است؟ برای آنکه خوش بدرخشم؟ در محضر چه کسی؟؟؟


و دوباره جنگ درونی ام شروع شد...





مامان محمدین
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

منظور من به یک فرزند ناخواسته نیست.

به یک وسیله ناخواسته است.

وسیله ای که شده عضو ثابت همه خونه ها. صبح با ما چشم هاش رو باز میکنه و شب با ما چشم هاش رو میبنده یا گاهی بعد از خواب ما هنوز اون بیداره(دیدم که میگم)


اونقدر برامون جذابیت داره که حاضریم ساعت ها وقت عزیز و گرانقدرمون رو براش صرف کنیم. ازش راه و رسم زندگی کردن رو یاد میگیریم و آداب و رسوم مختلف رو وارد مناسک و برنامه های زندگی مون میکنیم.


اگه بگه این راه درسته یک فوج عظیم از مردم راه میفتن دنبال همون راه. و اگه بگه فلان راه بده باز هم عده زیادی ازش تقلید میکنن.


رسانه اس... و خاصیت رسانه همینه.

وظیفه ما چیه؟ باید دنبال یه موج بریم تا هر جا که رفت؟


تلوزیون خوبه تا زمانی که ما درست ازش استفاده کنیم. البته استفاده از هر وسیله ای باید کنترل شده باشه.

همیشه برای بچه هام این مثال رو میزنم که فکر کنید داخل سوپر شدین... آیا از همه مواد خرید میکنین؟


همه برنامه های تلوزیون هم برای دیدن نیست. بخصوص برای پویا این روش من خیلی جواب داده.


حالا دارم فکر میکنم که حیف نیست که لحظه لحظه ماه مبارک صرف دیدن تلوزیون بشه؟

یادمه یه زمانی توی کلاس حفظ به مربی مون گفتیم که سریال اغما رو میبینین؟ گفتن حیف از وقتم که بذارم پای سریال! اونم توی ماه مبارک!!!

پیش خودم اون لحظه گفتم وااااااااااا چطور میتونه؟


الان سالها از اون زمان میگذره. و من پخته شدم. حیفم میاد از وقتم...

شما حیفتون نمیاد بشینین تصورات و خیال بافی ها (و یا حتی واقعیات دیده شده یا شنیده شده) ی یک نویسنده که به عرصه تصویر رسیده ببینین؟


البته مستندات فرق میکنن. ولی اون ها هم از تاثیر فکری سازنده اون بی نصیب نمونده مطمئنا.


و نکته بعد اینکه سرگرمی باید کجای زندگی ما باشه! اصلا چه مقدار از وقت روزانه ما باید صرفش بشه؟ و اصلا چه چیزهائی سرگرمی محسوب میشن؟


حیف نیست شب قدر به جای اینکه از ورود وقت اذان از تک تک لحظه ها استفاده کنیم در جهت عبودیت؛ وقتمون رو بذاریم سریال نگاه کنیم؟ حالا به فرض که اون سریال تم مذهبی هم داشته باشه.


نه اینکه بد باشه. اما اولویت برای شب های قدر اقلا!!!  چیزهای دیگه ایه.


وقتی صدای تلوزیون یه خونه بلنده توی دلم آرزو میکنم که خدا چیزهای بهتر دیگه ای سر راهشون قرار بده... مثل کتاب؛ تفسیر؛ قرآن.


به امید اینکه برای تلوزیون دیدن برنامه ریزی داشته باشیم...و گاهی به راحتی بهش   نه  بگیم.


مامان محمدین
۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر

هر سالگردی آدم رو یاد یه چیزی می ندازه.


سالگرد مادر شدن من رو یاد یه خاطره خیلی قشنگ میندازه...

بذار از اولش بگم.


یکی از دوستانم که البته خیلی از من بزرگتر بود ... یعنی من دخترش محسوب می شدم؛ سر کلاس بهمون گفت که آخرین نماز دوران بارداریم رو در حال درد کشیدن خوندم. و بعد دخترم دنیا اومد.


همیشه این یکی از فانتزی هام بود که منم نماز بخونم بعد فارغ بشم.

از اون لحظه های ناب و خاص مادر شدنم شاید سالهای بعد نوشتم. اما الان از این قسمتش میگم که منتظر دکترم بودم روی تخت. با لباس مخصوص بستری. توی بخشی در نزدیکی اتاق عمل.


رفتم وضو گرفتم. خودم رو نشناختم توی آینه. خب همه چیز غیر منتظره بود.


صورتم سرخ شده بود و اون کلاه آبی بد جوری تو ذوق می زد. اما خوشحال بودم که بالاخره انتظارم داره تموم میشه.


وضو گرفتم و روی تخت برگشتم. هی یه نفر میومد می زد یه شبکه دیگه. و پرستار بخش میومد میزد شبکه اصفهان.


دعاهای قبل از اذان مغرب بود. و من چشمم به ساعت بود که کاش اذان رو بگن(و بچه هام تو روز شهادت دنیا نیان). پرستار دوباره اومد و دید شبکه عوض شده. رو کرد به من و گفت همیشه دعاهای قبل از اذان روز جمعه رو خیلی دوست دارم.


راست میگفت. دل آدم پر میکشید. بخصوص که شهادت امام هادی (ع) هم بود. و ماه رجب.

دل دل میکردم اذان رو بگن.


تا اینکه دکترم اومد. و بهم گفت ئههههههههههه توئی؟ من رو از قورمه سبزی خونه مادرشوهرم باز کردی...



وای عاشق دکترمم. گل از گلم شکفت. تازه اذان رو هم گفتن.


دکترم همیشه به من میگفت مادر انقلابی! با بچه های انقلابی.


بهش گفتم خانم دکتر اجازه میدین من نماز مغربم رو بخونم؟ خب چون خودش مذهبی بود از پیشنهادم بدش نیومد. اما نگران دکتر بیهوشی بود.


برای همین به دکتر بیهوشی گفت آقای دکتر اجازه میدین نمازش رو بخونه؟

دکتر گفت آخه این چه نمازیه؟(با لحن شوخی) . ادامه داد این نماز چینی میشه ها.

گفتم اشکالی نداره.


دکتر به بهیار گفت بدو براش حجاب بیار. اونم یه حجاب از جنس همون لباس های بستری برام آورد. من فوری نماز مغربم رو تموم کردم(بقدری هول بودم که با دمپائی خوندم!!!!). دیدم دکترها سرشون به خوش و بش گرمه. آنی عشا رو هم خوندم.


از اون دو تا نماز فقط یه خاطره خیلی خوش برام مونده و یه شیرینی تمام نشدنی.


به فاصله دو ساعت بعدش  همه اش داشتم چشم می زدم که بچه ها رو ببینم. اما نمیدونم چرا نمی آوردنشون. می ترسیدم که مشکلی داشته باشن. چون قبلا توی همین بیمارستان دیده بودم بچه حتی زودتر از مادر اومده بود توی اتاق مادر.


وای عجب حس شیرینیه... اونقدر شیرین که من رو وادار میکنه روزها به لباس های گشاد هفت سال پیش فکر کنم.


رویای عجیبیه... خیلی عجیب. شاید دوباره خدا روزی کرد...




رب اجعلنی مقیم الصلوة و من ذریتی


ربنا و تقبل دعا




مامان محمدین
۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۵ ۱۲ نظر

به نظر شما آیا دیشب دوازده هزار نفری که توی سالن آزادی مشغول تماشای والیبال بودن؛ همگی امکان خوندن نماز مغرب و عشا رو پیدا کردن؟


از دیشب دارم به این موضوع فکر میکنم که ماه رمضان؛ نماز و دینداری شده یه ویترین...


یه ویترین خیلی بزرگ.

موذن میاد اذان زنده میگه.

مجری کلی التماس دعا و قبول باشه میگه.

گاهی صحنه های قرآن خوندن بعضی از مومنان رو نشون میدن که اومدن برای دیدن والیبال.


اما آیا واقعا همه کسانی که دیشب اومده بودن سالن موفق شدن نماز بخونن؟ این مسئله کاملا به صورت زنده به نمایش گذاشته شد.


متاسفانه.

مامان محمدین
۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۸ ۲ نظر

طولانی میشه. اما به بهانه دیدن فیلم شیار 143 همه این اتفاقات برام مرور شد. که به تشویق دوستم مکتوبش کردم... ببخشید طولانیه اما حتما نوشتنش کمی راحتم میکنه.


من برادر ندارم. اما چهار تا دائی دارم که رابطه ام باهاشون خیلی خوبه شکر خدا. اونا هم برادری رو در حقم تموم کردن.

اولین دائیم سالها مفقود الاثر بودن.من هنوز خاطره اون روز که سه ساله! بودم و با موتور دائی رفتیم کیک خریدیم یادم هست.

اون موتور قرمز رنگ.

دائی خیلی خوش قد و بالا بود. من صداش رو هم دارم.(هیس به هیش کی نگین! خب آخه حس میکنم مامان نمیتونن بشنون و گریه نکنن...)

سالهای سال دائی؛ قهرمان زندگی من بود( و تا آخر عمر هست انشاالله.)

یادم نمیره ! چه شبها که مامان های های گریه کردن و با گریه خوابیدن. آخه دائی از مامان کوچیکتر بود.به فاصله کمتر از دو سال!!


مامان از دائی و شیطنت های بچگیش خیلی خاطره دارن. خاله ها بیشتر از شیطنت های جوانیش خاطره دارن.

دائی .... چقدر لفظش برام دوره.

همون دادا ! گفتم که داداش ندارم. از اول به دائی ها گفتم دادا !


دادا عضو سپاه بود. از یه خانواده معمولی. با اعتقادات معمولی.


مامان بزرگم همیشه میگن میومد میگفت ننه یکی از بچه هات رو در راه خدا بده. و وقتی با نگاه خاص مامان بزرگم روبرو میشده میگفته منو بده... منو.


برای اینکه پابند بشه مجبور به ازدواجش میکنن. اما این اتفاق هم نتونست جلوی رفتنش رو بگیره. به قول مامان اینا؛ 4 ماهه عروس رو گذاشت و رفت.


چه شبها که زندائیم آرایش کرده نخوابید به امید اینکه شاید امشب بیاد!

مامان میگن شبِ آخر اومد در خونه. با یه دست زنگ رو می زد با یه دست از در میومد بالا. قدرت بدنی فوق العاده ای داشته.


بعد اومده با مامان خداحافظی کرده و نه با هیچ کس دیگه! مامان میگن چقدر زدم تو صورتم که اصغررررررررر دختر مردم گناه داره!


اما چه سود؟!

مامان محمدین
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۰ ۴ نظر