بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن
دلنوشته های من! - برای دوقلودارهادوستانی دارم که مدتهای مدید است با هم صحبت میکنیم راجع به دوقلو و دوقلو داری.

با اینکه تفاوتهایمان کم نیست اما نمیتوانم جدا باشم ازشان.

بی نهایت همدیگر را می فهمیم.

بی نهایت مشکلات عیننننن هم داریم.

و بی نهایت به همدیگر کمک میکنیم تا راحت تر هضم شود مشکلات دوقلو داری.

همین که می بینی یک نفر (چندین نفر) دیگر هم هست که مشکل تو را دارد آرام میشوی.

از یکدیگر یاد گرفته ایم که در شرایط سخت حاضر، روزهای اول نوزادی را به خاطر بیاوریم و کل کل بچه ها و بیماری همزمان و لجبازی های بی حدشان را با آرامش خاطر بیشتری سپری کنیم.


دوستان گل دوقلوئیم دوستتان دارم .


مامان محمدین
۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر
دلنوشته های من! - زن دوم** مامان بزرگ اومد داخل و گفت: داری میری این خانمه رو ببین. زن دوم اون آقائیه که کنارشه! یه بار خانم اول پیداش میشه میاد میشینه روی پای مرده!

خانم دوم هلش میده و خودش میشینه. 

** میره مسافرت ( به همه میگه کربلا ؛ ولی کربلا نبوده) وقتی برمیگرده دو دست لباس نوزادی میاره. یکی برای نوه اش یکی برای نوگل تازه اش که برای زن دومشه. وقتی بچه هاش می فهمن دعوائی میشه نگفتنی.


** سیبیل داره این هواااااااا؛ فکر میکنه به سیبیله داشتن زن دوم؛ خیلی زشته وقتی نوه اش داره دنیا میاد رو بشه که زن داره!!!


موارد مختلفند!

مامان محمدین
۱۲ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
دلنوشته های من! - نیکو بیانیک شال و کلاه سیاه


یک عینک قدیمی


و پوستی خشک


اینها تنها چیزهائی است که از ظاهرت به خاطرم میماند البته به جز آن دندانهای نداشته ات.


تو بلند شدی. دست هر دو طرف را توی دست هم گذاشتی.


مثل پدرشوهرها بودی.


که دست عروس و داماد را توی دست هم میگذارد.


و همه چیز حل شد.


من دوستت داشتم نیکو بیان.



مامان محمدین
۱۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۵۱ ۰ نظر
دلنوشته های من! - درخت بی ثمردرختی که از اول بی ثمر باشد تکلیفش معلوم است.

اما وای! وای از آن وقتی که باغبان برسد بالای سر درختش / درختانش...و میوه ای نیابد.

تمام مدت برای درختی زحمت کشیده است که ثمری نداشته!


اینکه این ثمرها چه شده اند هم ماجراها دارد...

ممکن است درخت از بن خراب شده باشد.

ممکن است ثمر داشته و دزدی هوسش را کرده!

یا حتی ممکن است آفت زده باشد.



میان باغ ایستاده بودم به تماشا.

وااااای هیچ کدام از درخت های آلوچه دیگر ثمری نداشتند. همه شان تا دو هفته پیش پرررررر بودند از آلوچه های خوش رنگ و لعاب.


یک آن به ذهنم رسید!!! به ذهنم رسید که خدایا نکند قیامت برسیم سر محصولمان و ببینیم آفت زده شده اند!

یا دزد گناه ربوده است همه تلاشمان را!

یا نیت مان از اول درست نبوده و درخت عملمان بی ریشه کاشته شده بوده.


چقدر حس بدی داشتم آن لحظه..... و این لحظه دوباره.


خدایااااااااا بگذر از من . ببخش مراااااااا ای خداوند رحمان و رحیم.

به رحیمیت ات قسمت میدهم ... مولایم.


اگر درختی باشد!!!! ریشه دارش کن. از آفت گناهانم به دورش دار. و از شر دزدان ایمانم بر حذر بدارش.... اگر درختی باشد!



مامان محمدین
۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۸:۴۲ ۰ نظر
دلنوشته های من! - دلم گرفته !دلنویسه های من!

چرا ننویسم؟

چرا؟

امشب دلم گرفت.

گشتی توی شهر زدیم. قبل از اذان مغرب و برگشتیم منزل.

وااااااااای خدای من.

من به فکر مولایم نبودم اما اکثر کسانی هم که صدای موسیقی شان گوش فلک را کر کرده بود، رنگ و لعاب زنهایشان، لباس های قناس و معیوب اکثرشان؛ حال هر همسوی طبیعتی را به هم زده بود ؛ هم به فکر مولایم نبودند.

میدانم حرف این جمعه و آن جمعه نیست! حرف آدم شدن من است. که اگر آدم بشوم شنبه هم باشد می آئی.

اینها را برای دل خودم مینویسم.

امشب دیدم که چقدر پیر شده ایم.

و تو نیامده ای. نه نه نه ما نیامده ایم.

یادم هست کودک بودم و این سبزی فروش جوانی بیست ساله بود.

حالا ولی مردی چهل و چند ساله می نمود.

و تداعی شد برایم جمله های پر غصه کافی! که میگفت آقا جان جوانهایمان پیر شدند و یک عده از پیرهایمان مردند..... منتظریم آقا جان.


به انتظار تو نشستن

خطای ما بود.

به انتظار تو باید ایستاد.



وای تمام دلم میلرزد.

ما چگونه بی یاد تو جمعه ها را شب میکنیم؟!

چگونه بی یاد تو هستیم؟!

و مگر ممکن است؟!

مولای من

تمام دار و ندار من...

تمام دار و نداری که خودم هم از حضورت بی اطلاعم

هوایم را داشته باش ......

هوایمان را داشته باش......


از فتنه های آخر الزمان بی اندازه هراس دارم.

بی اندازه.


آقا جان فرزندانم امشب با مولودی شما سینه میزدند.آمدم نهی شان کنم! اما دیدم کار آنها درست تر است از کار اینانی که ......

دلم یک لحظه لرزید... ما در سالگشت تولد شما باید شاد باشیم یعنی؟!

گمااااان نمیکنم!

شرم باد بر من.


شرم باد.........


اگر حجاب ظهورت وجود ... من است..................


من مانع ظهور شما هستم آقا جان.

هر هفته نگاه میکنی به اعمالم! و میگوئی از تو انتظار نداشتم.

ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم شده ام.

که نمیشنوم صدایتان را.

مولایم دستی بکش بر سر و روی وجودم. میخواهم جاری شوم. که رکود می پوساندم!

دستم را بگیرید...... دست دلم را.

فرزندانم را ای مولای عزیزممممممم به شما می سپارم. فدائی راه شما باشند برایم کافیست. کافی.

و رهبرم راااااااااااااااااااااااااااااا....


میخواهیم باشند تا ظهورتان... میخواهیم باشیم و در رکابتان........


خدایا چه انتظار زیادی داریم از ظرفیت وجودی خودمان.

اما تو میتوانی ظرفمان را و گنجایشمان را بزرگ کنی....... آنقدر که لایقش شویم. لایق آن هدف بزرگی که حتی نفس کشیدن در هوایش حتتتتی در خیال هم لذتی باور نکردنی دارد.

لذتی که در عقل و احساس من به شخصه نمی گنجد.

شـهـادت!



مامان محمدین
۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۶:۲۹ ۰ نظر
دلنوشته های من! - امام قیسهمون جا بودم.

همونجائی که هنوز چهار دهه نگذشته بود از مامان شدنم.

تو اونجا بودی و نبودی.

بچه ها بودن و نبودن.


من دلم برای شماها تنگگگگگگگ شده.

توی حیاط چشم می نداختم که ببینمتون.

اما ...


فقط یه نفر از بچه های مشهد رو دیدم.


آخه من چطوری برم توی اون حیاط؛ توی اون اتاقهااااااااا؟!


آخه من که دلم یه جای دیگه اسسسسسسس.


یعنی میشه یه بار دیگه همه تون رو یه جا ببینیم.


وای خدا... صفورا، ارشدی، جمشیدی، مانیان، همه اونهائی که بودند... همیشه ... ای خدااااااااااااااااااااااااا


خیلی سخته برام. خیلی دوستتون دارم.


معلم همیشگی من توئی...

عزیز دلم.


مامان محمدین
۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۳۴ ۰ نظر
دلنوشته های من! - فخر فروشیخیلی ساده بود.

من جایش بودم و شیشه های عینکم شده بود 400 هزار تومان اینقدر آرام نبودم.

نگاهش میکنم.

ایستاده است تا آقای گدازنده ها عینک را برانداز کند و تحویلش دهد. برای دودی کردنش هم سوال می پرسد.

اما آقای گدازنده ها میگوید روی این عینک نمی شود یک لایه دودی نصب کرد.

دقت میکنم به عینک!

آقای گدازنده ها خیلی تاکید می کند که "مراقبش باش این عینک از ژاپن آمده." 

تعجب میکنم.

بعد از اینکه تستش میکند و هزینه اش را حساب؛ می رود.

آقای گدازنده ها میگوید شماره چشم این بنده خدا 28 است.

28 !!!!!!!!



مامان محمدین
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر
دلنوشته های من! - نما 

همه این مدت فکر میکردم خوشبختی!

 

نکنه خودت هم فکر میکردی خوشبختی؟؟؟؟

ولی تو هیچچچچچچچچچ کس رو نداری باهاش درد دل کنی...

 

همدمی؛‌هم نفسی!

 

وقتی دلت میگیره، کجا میری؟ چیکار میکنی؟

 

چقدر بد! نمای خارجیت خیلی خوشبخته... وقتی داری میخندی... فقط خودت و مــــــن میدونیم که آبکیه.

 

سخته... چطوری تونستی این همه مدت قایم کنی؟

شاید جدیدا کشف کردی که این، اون بخت مورد انتظارت نبوده!!!

 

خودم رو میذارم جای تو... سخته واقعا.

 

اگه دلت گرفت یه وبلاگ بزن... ناشناس بنویس.

 

باشه؟!

 

 

:(

 

 

مامان محمدین
۰۶ دی ۸۹ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - درد 

تمام تنم درد میکند

نزد این زخم وحشی.

 

کنار همین گریه های سکوت

دلم پیش چشمان زیبای تو

تمنای یک پلک دارد

بزن پلکی ایگل!

که زخم تنم را

شفائی...

شفائی.

 

مامان محمدین
۰۴ دی ۸۹ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر
دلنوشته های من! - ذات 

رو در رویت نشسته ام.

نمی بینی ام.می بینمت.

دوستم نداری.دوست میدارمت.

رو در رویم نشسته ای.

درونم نشسته ای.

شاید خیلی دیر بفهمی معنای این محبت را. اما خواهی فهمید.

البته خیلی هم مهم نیست.

ذات عقرب گزیدن است.

محبت من هم از ذاتم نشات میگیرد. شاید رفتار تو نیز ذاتی باشد.نمیدانم!!!

 

 

 

مامان محمدین
۱۰ مهر ۸۹ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر