بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی زیارت

بوی عود می آید

بوی عود می آمد. مست شدم.
به هوای عید؛ برگشتم. و برای مدتی ماندم... فقط برای مدتی کوتاه.

اولین وبلاگم
http://mohammadein.blogfa.com/

وبلاگ دومم
http://delneviseham.blogfa.com/

آخرین مطالب

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳ س ب

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ امن

۵۱ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

یه چند شب هست که فکرم درگیره.

درگیر یک سری دوست صمیمی. که علت دوستیشون دین بود.


همه از وزیر وکیل های دربار بودن.

اولش نور دین رو تو دلشون حس کردن. کم کم دیدن نمیتونن کتمانش کنن.

برای پادشاه و درباریان گفتن... و برای مردم.


و از قبل هم برنامه ریزی کردن. یه غار خاص رو در نظر گرفتن. و تصمیم گرفتن که اگه کسی به حرفشون گوش نکرد اقلا ایمان خودشون رو بردارن و برن به یک زندگی بدوی.... از یک ناز و نعمت آنچنانی ؛ دست کشیدن . فقط به خاطر ایمان و دین شون.


بعد از نظر مفسرها مردم سه دسته هستن: 1 کسانی که وقتی گناهی می بینن.... با اهل گناه همراهی میکنن 2 کسانی که وقتی گناهی میبینن سعی میکنن ایمان خودشون رو حفظ کنن. 3 کسانی که وقتی گناه میبینن نمیتونن سکوت کنن. و از درد جامعه ؛ درد میکشن.


خوب اصحاب کهف جزء دسته سوم هستن.

و البته در روایات اومده که اصحاب کهف از یاران امام مهدی (عج) هستن.


میدونین که از اونها در قرآن به جوانمردان یاد شده. کسانی که دل و روح شون جوان هست؛ نه واقعا به صورت سن و سال جوان باشن.


و میدونین که اگه ده آیه اول این سوره رو حفظ کنین از فتنه های آخرالزمان حفظ میشین.


فکر میکنین علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یاران غار ما کیا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


باز هم میگیم اللهم عجل لولیک الفرج عایا؟؟؟

مامان محمدین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۲ نظر

الان خیلی زوده که با بچه ها به گذشته سفر کنیم.

اما گاهی وقت ها این اتفاق میفته.(البته غیر از مواردی که برای مرور خاطرات کودکیشون دفتر خاطرات قدیمی قلبم رو باز میکنم. میگم قدیمی چون احساس میکنم خیلی وقته که ازش گذشته. خنده های محمد هادی و خمیازه هاش و نوع نگاهش همینه... همین بود. و دقت محمد حسین و نگاهش و البته آرامشش همین. اما انگار مال خیلی قبل هاس...)


حالا این گاهی وقت ها مثلا وقتی هست که تلوزیون تعطیله(که معمولا تعطیله) و بچه ها بازی خاصی نمیکنن و از اون گذشته منم در حال پختن کیک یا درست کردن دسر و یا سالاد هستم. و اونا نشسته ان دو دست زیر چونه و تماشای سینمائی آشپزی های من.

مامان محمدین
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲ ۳ نظر

نه که مسافر بوده ام

نه

که به تازگی دوباره فیلَم یاد هندوستان کرده است.


به تازگی تماسی داشتم که یادم آمد ؛ توی یکی از جاده های کشور بادی می وزد و همه روسری ها را می برد.


اگر چادر هم داشته باشی و چادر و روسری ات را نبرد یک اتفاق دیگر می افتد.


اتفاقش خیلی ناگوار است. اینکه به پله های مادی بالاتر نگاه کنیم. اینکه بدویم تا پله بالائی را فتح کنیم. و نرسیده با عرق راه خشک نشده دوباره به فکر فتح قله های جدیدتریم.


مثلا فلانی در شهر خودش اصلا معنای خیلی از واژه هائی که الان استفاده میکند را نمی دانست.


جل الخالق!!!


اگر لااقل کمی در گذشته اش بوی این زندگی می آمد نمی گفتیم که یک باره خودش را گم کرد. اما متاسفانه؛...

مامان محمدین
۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

همین امروز شال و کلاه کنید و از خانه بزنید بیرون.


یادتان باشد قبلش سرچ کرده باشید و اسم یکی از بهترین روان پزشکان شهرتان رو کشف کرده باشید. مطبش را از روی نقشه پیدا کنید و بزنید بیرون.


در راه به همه غصه هایتان فکر کنید. همه بیچارگی هایتان را بشمارید.

از حرف های خاله زنک ها پیش خودتان گلایه کنید.


از زندگی و دنیا خسته شوید.

افسرده شوید.


راستی همه بدی های همسرتان را از اول زندگی تا الان ردیف کنید. از قوم خویش ها هم دریغ نکنید.


باید دوز افسردگیتان بزند بالا.


به محض ورود به مطب چشم هایتان را باز کنید. گوش هایتان را تیز کنید. درد و دل مردم رو بشنوید. گاهی نگاه ساده ای به اطراف بیندازید. حواستان باشد که به کسی خیره نشوید.


حالا وقت چیست؟


اینکه گوشی تلفن تان را در بیاورید. کمی با آن ور بروید.

و بعد بزنید بیرون.


فکر میکنید دنیا چه رنگی است؟

حتما احساستان را بنویسید.


حتما افکار جدیدی که به ذهنتان رسیده است را به خاطر بسپارید.


هر وقت دیدید که از زندگی ناامید شده اید بروید همانجا.

و همه این لحظه ها بگذرانید و برگردید. مطمئن باشید خیلی خیلی خیلی به زندگی امیدوار می شوید.



مامان محمدین
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر

همیشه واقعیت با چیزی که ما تعریفش میکنیم متفاوته. یا اینکه میتونه متفاوت باشه.


همسایه روبروئی(ب) ما تازه اومدن ساکن شدن. همسایه کناری(ر) میگه که باردار هم هست. یه پسر هم سن و سال دوقلوهام داره.


خلاصه ما هنوز خیلی باهاش آشنا نیستیم. ولی خوب همسایه کناری دو سالی هست ساکنه و خیلی خوب میشناسمش. تو همین وب و توی وب قبلی درباره اش نوشته ام... خیلی زیاد.


چند روز پیش همسایه روبروئی (خانم ب) اومد در رو زد. رفتم دم در. پسرش از روبرو میگفت بیا ! گفتم مامانت چیزی شده؟

مامانش اومد دم در و گفت مارمولک بزرگی توی خونشون اومده و همسرش هم نیست و تلفنی هم گفته که از همسایه ها کمک بگیر.

خب من آدم ترسوئی نیستم اما واقعیت اینه که قهرمان هم نیستم. بخصوص از بعد ازدواج یه مقدار هم نازم بیشتر شده در این مسائل.


بهش گفتم شرمنده همسرم خونه نیست. و کاش از دستم کاری بر می اومد. گفت اشکالی نداره الان زنگ خانم (فرضا ر) رو میزنم.

من و بچه ها رفتیم سر کار خودمون. میدونستم که همسر خانم ر خونه اس و حتما حل و فصلش میکنه.

در عین حال همسر خودمم دیر کرده بود و منتظر بودم.


صدای آسانسور اومد و بعد هم صدای یه مرد! که خوب طبیعتا همسر هیچ کدوم از واحدهای طبقه ما نبود... از چشمی نگاه کردم.

چادر خانم ر رو دیدم. که رفت توی خونه خودش.

و آقائی که یه پاکت و یه نایلون مرغ تکه شده دستش بود و با تلفن داشت میگفت نگران نباش رسیدم. و بعد رفت تو خونه آقای ب.


مطمئن بودم آقای ب نیست. یه مقدار دیگه منتظر شدم بلکه همسر بیاد. و در همون حین دیدم که در خونه خانم ب کاملا بسته نشد.

باز رفتم سراغ کارهام.

تا اینکه همسرم اومدن...


چند روز بعد خانم ر داره برام روایت میکنه:

وای خانم جان این خانمه خیلی بد حجابه (راست میگفت چادرش نازک بود. اما شاید اگه ما هم بودیم و باردار بودیم و ترسیده بودیم اولین چیزی که دستمون میرسید مینداختیم سرمون.)


وای نمیدونی که! معلوم نیست شوهرش هفته وار کجاس که نمیاد بهش سر بزنه. اینا خیلی مشکوکن.

بعد از چند بار گاز گرفتن دستش! میدونی یه پسر جوووووووووووون اومد خونشون. یه عالمه هم خوراکی براش خریده بود.

خود خانمه هم گفت دوست شوهرمه.

بعد هم رفتن تو در رو کامل بستن!!!!!!!! حالا باز بچه اش بود... چند بار دیگه دستش رو گاز میگیره.

آقای ر هم میگه چقدر زششششششششششششت... چقدر بدددددددددددددددددددددد...


البته فوری هم رفت ها. ولی به هر حال بهت گفتم حواست رو جمع کنی. تازه این مرغ ها رشوه بود!!!!!!!!!!!!!!

ما هم فامیل تو این شغل آقای ب داریم. میگه خیلی راحت میشه رشوه گرفت....



فقط تونستم توی دلم به حالش تاسف بخورم. یعنی ادعای فرهنگی بودن میکنه. مدرکش هم فوق هست.

مدام داره تو سر کل ساختمان میکوبه. هی داره میگه من مث شماها خااااااااانه دار نیستم(دهن تون رو کج کنین و این جمله اخیر رو بخونین) !!!

من حقوق بگیرم. من دسته چک دارم. شغل رسمی دولتی دارم. یک عالمه مشاور زیر دست من هستن. تو خونه شریکم. حقوقم از شوهرم بالاتره و الخ...


یه همچین روایت گر هائی هم وجود دارن. خودتون رو در مظان اتهام قرار ندین. مراقب باشین. بعضی ها چه بخوان چه نخوان به راحتی آب خوردن براتون حرف در میارن.


حالا نمونه های خفیف ترش هم بوده ؛ که با پوست و گوشتم چشیدم و گفته ام به درررررررررررررررررک اینقدر بگن تا حلقشون پاره بشه.

اما این واقعا خیلی فجیع بود.


یعنی اگه یه روز برای ما این اتفاق بیفته و ضمن اینکه طرف داره وارد خونه مون میشه با همسرمون چک میکنه که رسیدم نگران نباش... و در خونه هم روی هم نره و فوری هم طرف برگرده یک نفر میتونه برامون ... زبونم لال.


به تخم چشماتون هم اعتماد نکنین...


بعدا نوشت: این رو در جواب کامنت دوستمون نوشتم که گفتن بهتر بود دیده هات رو برای خانم ر میگفتی:


میدونی ماجرا چیه؟ این خانم ر همون لحظه که داره حرف میزنه میتونه صد و هشتاد درجه حرفش رو بچرخونه. کلا تعادل روانی نداره.

بله در خیلی موارد مثل حجابش ازش دفاع کردم. و حتی بهش گفتم بابای خودمم تو همین شغل بود و همکارهاش هوای ما رو میداشتن وقتی بابا نبودن!

اما بعد که خداحافظی کردیم یادم اومد که در کاملا بسته نشد؛ صحنه ای که دیده بودم یادم اومد.
(ببین مثلا این خانم ر میگه من اصلا بازیافت جمع نمیکنم. دو هفته بعد میگه وای برم بازیافت هام رو تحویل بدم!!!! میگه دخترم نمازش رو سر وقت میخونه و کلی قربون صدقه اش میره. دخترش میگه واااااااای مامان اذان (مغرب)رو گفتن...خانم ر  یه چشمی برای من نازک میکنه و میگه عزیزم دلش پر میزنه برای نماز... که یهو دخترش میگه مامان یعنی الان نماز ظهر و عصرم رو باید قضا بخونم؟؟؟؟ مادره دوزاریش میفته یهو میگه آره آقای ر که خونه نباشه بچه ها از غصه نماز نمیخونن!!!! )




مامان محمدین
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

جالب اینکه همین یکی دو پست اخیر درباره سکوت نوشتم. و سکوت آن پست چقدر دلچسب بود.

اما امشب میخواهم از یک سکوت سرد و سنگین؛ از یک سکوت مسبوق به سابقه(در هر نقطه از تاریخ، بخصوص تاریخ ما شیعیان)؛ از یک سکوت تلخ صحبت کنم.


سکوتی که ... بگذارید از یک زاویه دیگر نگاهش کنیم. گاهی برای وضوح بیشتر یک مسئله لازم است آن را از وجهی دیگر واکاوی کنیم.


برداشت شخصی من اینست که  کل ارض کربلا  و  کل یوم عاشورا یک شعار صرف نیست. و میتواند در همه زمینه ها مصداق داشته باشد.

مثلا مسائل سیاسی و نظامی کشور. و مسئله ولایت فقیه و ...


اما نمیتوان منکر شد که این مطلب بر مسائل جاری یک خانواده یا فامیل هم صدق می کند. اگر در روابط دوستانه تان هم جائی حق و ناحق مخلوط شد، یا جائی حق را چنان مظلومانه شهید کردند که ناحق به خودش بالید و غره شد شک نکنید که یک حسین تنها رها شده است.


اگر روزی ناحق چنان گستاخ شد که توانست نظر بزرگان را به سمت خود جلب کند ، آن روز بترسید که قرار است حسین شهید شود...


و در سرزمین کرب و بلا؛ حلوا خیرات نمیشود.

به هر کسی به اندازه بزرگواری اش، به اندازه تقوائی که دارد بلا می رسد.


و در سرزمین کرب و بلا، فقط و فقط دو پرچم هست، یکی پرچم حق؛ و دیگری ناحق.


نمیتوانی در یک روز هم زیر پرچم حق باشی و هم زیر پرچم ناحق. اصلا چنین چیزی غیرممکن است. مگر آنکه تغییر رویه بدهی. هیچ کدام از این دو صراط، با آدم دم دمی مزاج کنار نمی آیند.


و پرچم سومی هم وجود ندارد. متاسفانه هستند کسانی که خیال میکنند با حق هستند؛ در گوش حق میگویند حق با توست و در گوش ناحق میگویند حق با توست.

اینها ناخالصی دارند. هنوز آنقدر خالص نشده اند که بتوانند با صداقت و اخلاص زیر پرچم حق سینه بزنند.

سرشان را بالا بگیرند و با افتخار بگویند من حسینی ام.


و اما گروهی هم هستند که سکوت میکنند. یا با حقند یا با باطل. به هر روی در کربلا بودن سکوت نمی طلبد. باید و باید اعتقاد قلبی بیان شود؛ چرا که اهل حق اگر سکوت کنند یعنی به آن امر باطل راضی اند.


و در قرآن مصادیق بسیاری هست که ساکتان؛ جزء همان گروه باطلند... و الا قدمی هر چند کوچک در جهت یاری حق برمیداشتند.


منش اسلامی اینگونه است؛ که اگر مظلومی دیدی یاریش کن. که اگر یاری نکنی به اندازه همان ظالم گنه کاری.


و ما فراموش میکنیم که قرار است هر روز در زندگی مان حسین ها را ببینیم ... و یزید ها را نیز.


و سکوت ...


اصلا معنای خوبی ندارد. وقتی به اندازه کافی توانستیم حسین های روزانه مان را شهید کنیم؛ به راحتی میتوانیم زیر پرچم کفر برویم بی آنکه متوجه شویم.


و همین زیر لوای کفر بودن هاست که ظهور را به تعویق می اندازد.

و زندگی را تهوع آور میکند.


آری این است حال این روزهای زندگی های ما...




مامان محمدین
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۶ نظر

به خدا قسم

اگر خورشید را در دست راست من

و ماه را در دست چپ من

بگذارند ...


دست از مرگ بر آمریکا بر نخواهم داشت.( تا وقتی که خدا ایمانم را حفظ کند؛ هر وقت ایمانم رفت مرگ بر آمریکا هم از زبانم رفته است)


و تمام تلاشم را میکنم

تا فرزندانم بدانند چرا مرگ بر آمریکا...





ما همیشه دانش آموز مدرسه عشقیم

و مشقمان همین است

مرگ بر آمریکا

مامان محمدین
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹ ۳ نظر

بعضی وقت ها توی سکوت یه لذتی هست که توی شلوغی نیست.


این سکوت میتونه شامل محل زندگیت باشه.

میتونه شامل وبلاگستان باشه.

یا شامل شبکه های اجتماعی.


خیلی وقتا سکوت آرامش میاره.


من این یکی دو روزه دارم حسش میکنم. البته اگه بیماری همسر و ثبت نام بچه ها اجازه بده کامل لمسش کنم!!!

مامان محمدین
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸ ۲ نظر

یه مشکل مهمی توی زندگیش داره.

که من هر چی تلاش میکنم بهش بفهمونم که ای بابا یک عااااااااااااااااااااااااالمه دل خوشی داری حالا این یه مشکل هم کنارش تحمل کن؛ قبول نمیکنه.

خیلی ناامیدانه صحبت میکنه.


اما بحث اصلی من سر این مسئله است که میگه:


خدا لعنت کنه اونائی که باعث شدن نه برف داشته باشیم نه بارون.

خوب منم میگم آمین.


ادامه میده که به اسم دین و دینداری هر کار خواستن میکنن.


سکوت میکنم و بعد رو به نفر دیگه ای که توی بحث هست میگم آره بابا از نشانه های آخرالزمانه.


مائیم که با گناهانمون باعث میشیم بارش کم بشه.


بحث که به اینجا میرسه کلا خودش رو میزنه به نشنیدن. از اول صحبت های من بلند شد دنبال یه کاری رفت... با اینکه همونجا حضور داشت اما خودش رو زد به نشنیدن. (غرض ورزی تا کی؟ تا کجا؟ بابا ما حدیث داریم که بی اخلاقی ها بی حجابی ها بی دینی ها باعث خشکسالی میشن... و از نشانه های آخرالزمان همینه.)


مصداق آیه و فی آذانهم وقرا.... و در گوش هایشان پرده سنگینی است...



متاسف شدم براش.

همسرش هم کپی خودش فکر میکنه! خب این بده. خیلی هم بده.


اختلاف نظر لازمه. اگه دو نفر اختلاف نظر داشته باشن در حالیکه در مسائل اساسی مشکلی با هم نداشته باشن و به اندازه کافی با هم دوست و صمیمی باشن و البته عاشق! خیلی خیلی توی رشد معنویشون تاثیرگذاره.


معتقدم که میشه در محیط امن خانواده به سادگی نقد کرد و نقد شد. و راه حل داد و راه حل خواست.

وقتی مطمئن باشیم طرف مقابل هیچ گونه نیت بدی نداره. داره از بالای گود نگاه میکنه و طناب انداخته که بیای بالا... که خودت هم درست فکر کنی.


اما یه چنین فضائی رو به سختی میتونیم پیدا کنیم توی خانواده ها.


یا هر دو موافقن؛ و در حال تائید همدیگه! که اگه تو مسیر معنویت باشه چندان اشکالی نداره. به شرطی که مطابق با موازین دینی حرکت کنند.

یا اینکه موافق همدیگه نیستن و اول نزاع و درگیریه.


خدایا پرده ها و حجاب های شناخت و معنویت رو از ما بگیر.

مامان محمدین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر

دوران پیش دانشگاهی هم کوتاهه هم سر آدم تو لاک خودشه. دیر میاد. زود میره. و خیلی هم دنبال برقرار کردن ارتباط نیست.


من از اون سال خاطرات زیادی ندارم. البته یادمه بودن کسانی که توی دستشوئی آرایش میکردن میرفتن خونه.


ولی چند نفر خیلی خوب توی ذهنم موندن!


بخصوص دو نفر.


من صحنه هائی که مژده.م پای تابلو بود و با دست چپ مسئله حل میکرد و همه موهاش بیرون بود و مقنعه اش یه دفعه از پشت میفتاد رو یادم نمیره. مجبور میشد با دست  گچیش موهاش رو جمع کنه و مقنعه اش رو درست کنه. این کارش خیلی خنده دار بود برامون.

ادا اصول هاش یادمه. کلا جک بود. خیلی هم لات وار حرف میزد. و یه دار و دسته درست و حسابی داشت واسه خودش. درسش هم هر وقت میخوند خوب بود...



یه نفر دیگه اشون زهرا.ن هست که یادمه. اون موقع ها زهرا آخر کلاس می نشست. و من نمیتونستم درکش کنم که چرا زنگ تفریح ها چادر سرش میکنه! همیشه بهش فکر میکردم. خب ما یه بابا مدرسه بیشتر نداشتیم که... شایدم دو تا.


زهرا به شدت کم حرف بود. و البته شاگرد اول کلاس بود.

زهرا به معنای واقعی کلمه شیعه بود. یادمه با اون همه دلمشغولی هائی که داشتم چهره نورانیش همیشه توجهم رو جلب میکرد.

خب فکر میکردم ذاتیه.



الان بعد از 15 سال دارم اوج کمالاتی که این دختر داشت رو حس میکنم. ما همه نااراااااااااااحت از اینکه قراره جشن باشه و سر صف بایستیم. بعد زهرا میرفت روی سن قران میخوند.


اون به همه وظایفش آگاه بود و بهشون عمل میکرد. خوش به حال خودش. خوش به حال بچه هاش. خوش به حال همسرش. خوش به حال مولا که همچین دوستدارانی داره.


بعد از این همه سال؛ تعلق خاطر فراوانم به زهرا بیش از پیش شده. یادمه یه دانشگاه خوب هم قبول شد.


کاش یه شماره ازش داشتم... کاش


وای خیلی جالبه. شماره این مطلب شده 110

مامان محمدین
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر